eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
اون اواخر، یک بعد از ظهر،حسین آقا به من گفت: شما چرا دعا می‌کنی من شهید نشوم؟ شما هنوز شهادت را درک نکرده‌ای. دعا کن من شهید شوم🌹 که آن دنیا شفاعت✨ شما را بکنم. من گفتم: مگر می‌شود یک زن برای شهادت شوهرش دعا کند؟ گفت: هنوز شما بهشت را درک نکرده اید. من گفتم: انشاءالله همیشه باشی، نذر حضرت زینب باش. بروی مدافع حرم حضرت زینب باشی. می‌گفتم: من حاضرم یک سال تو را نبینم فقط زنگ بزنی بگویی من سالمم. من هم بگویم من سایه سر دارم. حسین آقا گفت: می‌دانی اجر شهید گمنام چقدر است؟ زدم روی پایم و گفتم: تو را به خدا نگو! حالا می‌خواهی شهید بشوی شهید شو اما شهید گمنام نشو دیگر! بچه ها بیدار شدند و صحبتمان هیچ وقت دنبال نشد... 🎙(خاطره همسر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شب آخر💔 با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. دید که من دارم گریه می‌کنم دوباره از ماشین پیاده شد. من اشک 🥺را در چشمانش دیدم. اولین بار بود که وقتی به ماموریت می‌رفت اشک در چشمانش حلقه می‌زد. احساس می‌کردم آن لحظه که داشت می‌رفت معنویت محض بود. رهبر انقلاب جمله‌ای دارند که می‌گویند: «شهدای مدافع حرم 🌹 از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! بعد از مجروحیت و شهادت اسماعیل خانزاده، خیلی دلم گرفته بود و اتفاقا سرمای سختی خوردم. منطقه را تصرف کردیم و برای اینکه نیروهای افغانستانی برسند، باید 48 ساعت خط را نگه می داشتیم. بچه ها گفتند با ماشین برو عقب و استراحت کن، اما من قبول نکردم. گفتند سنگرت را عوض کن و برو پیش حسین مشتاقی،پتو را برداشتم و رفتم پیش حسین. همه بچه ها سنگر انفرادی داشتند. اما شهید مشتاقی رفته بود توی سنگرهایی که برای دژبان هاست جاگیر شده بود. گفتم حسین جان! باز که شوخی ات گرفته! اولین شلیک دشمن این کانکس یک در یک را پودر می کند، مرد حسابی تو نیروی زبده و آموزش دیده صابرین هستی، آخر این چه جایی است که انتخاب کرده ای. در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.😉 تب و لرزم شدید شده بود، ماشینی می خواست برود عقب که حسین داد زد، بیاید حاج میثم را هم ببرید. من آمدم بیرون دوباره گفتم حسین بیا برو سنگر انفرادی، اینجا امن نیست، با «کورنت» می زنند پر پر می شوی پسر! خلاصه با من آمد و رفتیم در یکی از همین سنگرهای انفرادی اسکان گرفتیم. 🎙(نقل از همرزم شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🚨مهم تر از جنگ : در برخی از مناطق که نیاز بود لوله کشی می‌کردیم .بچه‌های سوری را جمع می‌کردیم و بهشان آذوقه می‌دادیم. برخی از این بچه‌ها صورت کثیف و نامرتبی داشتند دوستانم می‌گفتند حسین بدت نمی آید صورتشان کثیف است می‌بوسی گفت :نه من عاشق بچه‌ها هستم از جنگیدن مهمتر جا شدن ما در دل بچه‌ها است از طرفی فردا که این داعشی‌های کثیف از بین رفتند آنچه در ذهن این کودکان می‌ماند اخلاق ما ایرانی‌ها و شیعه‌هاست که چگونه با آنان برخورد کردیم... 🎙(نقل از همرزم شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴نه اینکه من همسرش باشم بخواهم ازش تعریف کنم بلکه همه ی همکارها و کسانی که با حسین آقا برخورد داشتند تا اسم حسین آقا را میشنوند اولین عکس العملشان لبخند است چون خوشرویی حسین آقا زبانزد همه بود وتشییع پیکر پرشکوهش این را ثابت کرد که در شهر ما بی نظیر و بی سابقه بود. حسین آقا در ۱۶ اردیبهشت ماه ۹۵مصادف بود با روز مبعث به شهادت رسید که بعد از چهل روز مفقودالاثر بودن از طریق دی ان ای شناسایی شد و پیکر مطهرش در روز یکم تیرماه مصادف با پانزده رمضان ولادت امام حسن مجتبی (ع)❣ به خاک سپرده شد... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دست‌نوشته شهید حسین مشتاقی ساعت چهار صبح🌸 ۱۳۹۵/۱/۱۵ است که سوار اتوبوس ها می شویم. مزار دو شهید گمنام🥀 در محوطه پادگان لشکر۲۵ کربلای مازندران، آخرین خداحافظی های ما را در خاطره ثبت می کند. به اطراف نگاه می کنم ولوله ای برپاست. چهره ی بعضی ها از شدت نورانیت، از بقیه متمایز شده است. چهار اتوبوس آماده حرکت هستند تا نیروها را به تهران برسانند. از پنجره به بیرون نگاه می کنم سردار "حمیدرضا رستمیان" فرمانده لشکر را می بینم که هنوز سوار نشده، اما نگاه متفکرانه اش را به بچه ها گره زده است؛ شاید دارد به این فکر می کند که اینبار چه کسانی از این جمع، جزو شهدا خواهند بود! به راستی فقط خدا می داند که این بار از این کاروان، چندنفرشان به کاروان شهدا🌹 ملحق می شوند! بعد از چند ساعتی استراحت حالا داخل ماشین هستیم و به سمت فرودگاه مهرآباد می رویم، پنج ساعتی در فرودگاه معطل شدیم. حوالی یک بامداد بود که سوار هواپیما شدیم. بیشتر بچه ها دارند قرآن💚 می خوانند. هواپیما دارد دور می گیرد. موتورهایش به کار افتاده اند. سرعت هر لحظه بیشتر می شود. از زمین کنده می شویم. اما انگار هواپیما قوتی در بدن ندارد. هواپیما به سمت آسمان تهران اوج می گیرد؛ همه چیز زیر پای ما قرار دارد. هر لحظه، تهران کوچک و کوچکتر می شود. بهترین پسران و مردان این ملت برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) راهی شده اند. بیست دقیقه ای از آغاز پروازمان می گذرد. اکثر بچه ها خوابیده اند. نمی دانم کدام یک از این ها به دعوت خدا لبیک خواهند گفت؛ اما مطمئن هستم که عده ای از این کاروان جزء شهدا🌹 خواهند بود💔 🌷
«حسین مشتاقی»🌹 شهید مدافع حرم 30 ساله ای🍀 است که زندگی امن و آرام و حسرت برانگیز با 2 فرزند دوقلوی خود را در یکی از سرسبزترین شهرهای شمالی رها کرد و کیلومترها دورتر از ایران در نبرد خونین «خان‌طومان»🌷 جاودانه🍃 شد تا سایه‌ شوم گروهک تکفیری داعش♨️ به مرزهای کشور نزدیک نشود. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حسینم 2 اردیبهشت 64 به دنیا آمد که آن سال مصادف با 3 شعبان و تولد امام حسین❤️ بود و به همین علت ما اسمش را «حسین» گذاشتیم. حسین از بقیه پسرهایم شیطان‌تر بود، یعنی شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت‌ روحی هم قرار داشتیم خنده را روی لبمان می‌آورد.» مادر از یادآوری خنده‌های پسرش و شیطنت‌های کودکی‌اش می‌خندد و می‌گوید: «یک روز برادر بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «می‌خواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست.😄» 🎙(نقل از مادر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حسین وقتی دیپلم🔰 گرفت به خدمت سربازی در ارتش رفت، وقتی سربازی‌اش تمام شد به من گفت:« شما من را نذر امام زمان(عجل الله) کرده‌ای و من می‌خواهم سرباز آقا باشم به همین علت به سپاه رفت.» 🔺 «اولین بار که لباس سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش چهره سفید و زیبایی داشت و انگار در این لباس سبز می‌درخشید.» 🎙(نقل از مادر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🦋 ❤️حسین رفیق ما بود.یار ما بود مهربان، فداکار،شجاع،بی باک بود.شیفته اهل بیت عصمت و طهارت بود. از دوران ابتدایی روزه میگرفت.بسیار روحیه شادی داشت و بسیار خندان بود پرجنب و جوش بود. خیلی به ما توجه داشت کلاس مداحی دعای توسل و نوحه‌خوانی رفته بود و بسیار صدای دلنشینی داشت. 💚از ۱۵ سالگی عضو شورای پایگاه بسیج شد. زمانی که وارد سپاه شد معرفت،تقوا،صبر و استقامتش نیز بیشتر شد. ✍🏻راوی:پدر شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خطراتِ پاسداری👌🏼 «ما جنگ را فراموش نکرده‌ایم. یعنی از خطرات پاسدار شدن پسرم آگاه بودیم. اینطور نبود که ناآگاهانه و فقط به خاطر اینکه شغلی داشته باشد وارد سپاه شده باشد. می‌دانستیم خطر هر لحظه امکان دارد. جنگ ما با عراق به ظاهر تمام شده بود اما حضور آمریکا در منطقه همیشه احساس می‌شد. کسی که عاشق اسلام و نظام و رهبرش باشد و بخواهد امام زمانش را یاری کند این خطرات را می‌پذیرد. با علم به همه این خطرات حسین وارد سپاه شد و ما هم مشوقش بودیم. حسین تکاور بود و ماموریت‌های خطرناک زیادی می‌رفت، کردستان، زاهدان،پیرانشهر و اشنویه.» 🎙(نقل از مادر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙پدر شهید: حسین معتقد بود اگر در زمان امام حسین(ع) حضور داشت به یاری‌اش می‌شتافت و هرگز دست از حمایت از امام خویش برنمی‌داشت... 🎙همسر شهید: حسین آقا به قدری رهبر❤️ را دوست داشت که من می‌گفتم : خب برو بیت رهبری مشغول کار شو. می‌گفت: نه من باید به جهاد بروم، برای جهاد ساخته شدم. من گردان صابرین را رها نمی‌کنم. آموزش نظامی دیده‌ام و مدیون نظام هستم. آذر ۹۴ که می‌خواست برای اولین بار به سوریه برود دلم آشوب بود اما اصلا نمی‌گفتم نه. همش می‌گفت: عارفه خانم نمی‌دانی عمه سادات چقدر مظلوم است. می‌گفت: اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب🌹 دوماً اگر به سوریه بروید قطعاً زمینه ظهور امام زمان(عجل الله)💚 را می‌بینید. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸خاطره🍃 🌙یک شب به جایش پست دادم و فردای آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم برو برادر، پست بعدی نوبت شماست. بلند شد و با همان شوخ طبعی و حالت طلب کارانه گفت: خب امشب را هم به جای من پست می دادی آقا میثم! البته این کارها و مــــدل شوخی کردن های حسین مشتاقی را همه خوب می شناختند.😁 🎙(نقل از همرزم شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸خاطره🍃 🔸نمک داخل چای 😄 🔺 با وجود این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاقی را بیاورید، اولین عکس العمل شان لبخند است. با اینکه با همه شوخی می کرد و خلاصه اذیت و آزارش به بچه ها رسیده بود. اما همه دوستش داشتند. ❤️ مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم بخوریم، بی سر و صدا می رفت و نمک می ریخت توی لیوان چای، آب معدنی بچه ها را برمی داشت و کلا آرام و قرار نداشت.😁 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹اول سوریه بعد عربستان و یمن حسین اعتقاد خاصی داشت می‌گفت پدر، من برای پول وارد سپاه نشدم ،من عاشق دفاع کردن هستم. برای اسلام و نظام وارد سپاه شدم ✊🏻 اگر می‌خواهم سرباز امام زمان باشم باید با لباس سبز سپاه🇮🇷 باشم و اخیرا می‌گفت اول سوریه، سوریه تمام شد عربستان و یمن هم هستند. از فرماندهان گردان صابرین لشکر عملیاتی 25کربلا بود ‌ 🎙نقل از پدر شهید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فرزند شهیدم دغدغه حمایت از رهبر❤️ انقلاب اسلامی ایران را داشت، وقتی یکبار از سوریه برگشت، گفت «پدر! ما قدر رهبر را نمی‎دانیم، در سوریه رزمندگان جبهه مقاومت با ابهت نام امام خامنه‌ای را بر زبان جاری می‎کنند». 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸بی‌خیال شو برادر 🖐🏻 از ساعت 12 تا 4 صبح پست می دادیم. هر دو ساعت یکی از بچه ها برای پست بیدار می ماند. من معمولا به جای بچه ها بیدار می ماندم. وقت اذان صبح داشتم می رفتم توی اتاق، نماز بخوانم که دیدم حسین درب اتاقی که تعدادی از بچه ها خوابیده اند را باز کرده، مچ اش را گرفتم و گفتم چه کار می کنی داداش جان! چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند.😳 رو کرد به من و با خنده خاص خودش😁 گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست. کاشف به عمل آمده بطری های آب معدنی را از واحد ما دزدیده اند. منم در را باز گذاشتم، تا تنبیه شوند. همه این جملات را با همان لبخند و لحن سرشار از شوخ طبعی اش بیان کرد که مرا به خنده انداخته بود. هر طور بود قانع اش کردم که بابا حالا این دفعه را بی خیال شو برادر! 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙خاطره مادر شهید: 🔺شهید رحیم فیروز آبادی و حسین خیلی با هم صمیمی بودند تماسی که گرفته بود حسین برایم تعریف کرد که به یکی از بچه‌ها گفتم از رحیم چه خبر او گفت: رحیم صورتش تیر خورده بردنش عقب. حسین هم به شوخی گفت: خب رحیم میره جراحی زیبایی می‌کنه زیبا ترمیشه. اما مادر ،زمانی که به من گفتند رحیم شهید شد تا نیم ساعت بدنم روح نداشت. بعد پرسید مادر از نکا چه خبر گفتم همه شهر سیاه‌🏴پوشند مادر. خبر شهادت همرزم و همشهری حسین «حاج عبدالرحیم فیروزآبادی» در آن شهر کوچک به سرعت پیچیده بود و وقتی بعد از 50 روز از سوریه برگشت اولین چیزی که به او گفتم این بود که حسین آقا دیگر بس است! حسین گفت:«مامان از تو توقع ندارم چنین حرفی بزنی.🥺 می‌دانی سوریه چه خبر است؟ زمینه ظهور امام زمان آنجا دارد فراهم می‌شود. مظلومیت شیعه‌ها را در سوریه نمی‌بینی؟ نمی‌دانی بر سر زنان و دختران سوریه چه بلایی می‌آورند؟ اگر ما نرویم فردا بچه‌های ما به همین روز می‌افتند، آنها به ایران می‌آیند و جنگ داخل کشور خودمان اتفاق می‌افتد. تو می‌خواهی ما پشت رهبر را خالی کنیم؟» 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
اون اواخر، یک بعد از ظهر،حسین آقا به من گفت: شما چرا دعا می‌کنی من شهید نشوم؟ شما هنوز شهادت را درک نکرده‌ای. دعا کن من شهید شوم🌹 که آن دنیا شفاعت✨ شما را بکنم. من گفتم: مگر می‌شود یک زن برای شهادت شوهرش دعا کند؟ گفت: هنوز شما بهشت را درک نکرده اید. من گفتم: انشاءالله همیشه باشی، نذر حضرت زینب باش. بروی مدافع حرم حضرت زینب باشی. می‌گفتم: من حاضرم یک سال تو را نبینم فقط زنگ بزنی بگویی من سالمم. من هم بگویم من سایه سر دارم. حسین آقا گفت: می‌دانی اجر شهید گمنام چقدر است؟ زدم روی پایم و گفتم: تو را به خدا نگو! حالا می‌خواهی شهید بشوی شهید شو اما شهید گمنام نشو دیگر! بچه ها بیدار شدند و صحبتمان هیچ وقت دنبال نشد... 🎙(خاطره همسر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شب آخر💔 با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. دید که من دارم گریه می‌کنم دوباره از ماشین پیاده شد. من اشک 🥺را در چشمانش دیدم. اولین بار بود که وقتی به ماموریت می‌رفت اشک در چشمانش حلقه می‌زد. احساس می‌کردم آن لحظه که داشت می‌رفت معنویت محض بود. رهبر انقلاب جمله‌ای دارند که می‌گویند: «شهدای مدافع حرم 🌹 از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🚨مهم تر از جنگ : در برخی از مناطق که نیاز بود لوله کشی می‌کردیم .بچه‌های سوری را جمع می‌کردیم و بهشان آذوقه می‌دادیم. برخی از این بچه‌ها صورت کثیف و نامرتبی داشتند دوستانم می‌گفتند حسین بدت نمی آید صورتشان کثیف است می‌بوسی گفت :نه من عاشق بچه‌ها هستم از جنگیدن مهمتر جا شدن ما در دل بچه‌ها است از طرفی فردا که این داعشی‌های کثیف از بین رفتند آنچه در ذهن این کودکان می‌ماند اخلاق ما ایرانی‌ها و شیعه‌هاست که چگونه با آنان برخورد کردیم... 🎙(نقل از همرزم شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! بعد از مجروحیت و شهادت اسماعیل خانزاده، خیلی دلم گرفته بود و اتفاقا سرمای سختی خوردم. منطقه را تصرف کردیم و برای اینکه نیروهای افغانستانی برسند، باید 48 ساعت خط را نگه می داشتیم. بچه ها گفتند با ماشین برو عقب و استراحت کن، اما من قبول نکردم. گفتند سنگرت را عوض کن و برو پیش حسین مشتاقی،پتو را برداشتم و رفتم پیش حسین. همه بچه ها سنگر انفرادی داشتند. اما شهید مشتاقی رفته بود توی سنگرهایی که برای دژبان هاست جاگیر شده بود. گفتم حسین جان! باز که شوخی ات گرفته! اولین شلیک دشمن این کانکس یک در یک را پودر می کند، مرد حسابی تو نیروی زبده و آموزش دیده صابرین هستی، آخر این چه جایی است که انتخاب کرده ای. در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.😉 تب و لرزم شدید شده بود، ماشینی می خواست برود عقب که حسین داد زد، بیاید حاج میثم را هم ببرید. من آمدم بیرون دوباره گفتم حسین بیا برو سنگر انفرادی، اینجا امن نیست، با «کورنت» می زنند پر پر می شوی پسر! خلاصه با من آمد و رفتیم در یکی از همین سنگرهای انفرادی اسکان گرفتیم. 🎙(نقل از همرزم شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸‌دیگه نرو! یک روز خطاب به فرزندم گفتم : پسرم، تو به اندازه‌ی کافی جبهه رفتی، دیگه نرو! ◇ بگذار آن‌هایی بروند که تابه حال نرفته‌اند؛ چیزی‌ نگفت و یک گوشه ساکت نشست. ◇ صبح که خواستم نماز بخوانم، آمد روی من را بوسید و با احترام کامل جانمازم را جمع کرد و گفت: پدرجان! شما به اندازه‌ی کافی نماز خوانده‌ای، بگذار کمی هم بی‌نماز‌ها نماز بخوانند! ◇ نگاهی به قد و بالایش کردم و در دلم یک آفرین گفتم، او خیلی زیبا مرا قانع کرد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.. 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
نه اینکه من همسرش باشم بخواهم ازش تعریف کنم بلکه همه ی همکارها و کسانی که با حسین آقا برخورد داشتند تا اسم حسین آقا را میشنوند اولین عکس العملشان لبخند است چون خوشرویی حسین آقا زبانزد همه بود وتشییع پرشکوه پیکرش این را ثابت کرد که در شهر ما بی نظیر و بی سابقه بود. حسین آقا در ۱۶ اردیبهشت ماه ۹۵مصادف بود با روز مبعث به شهادت رسید که بعد از چهل روز مفقودالاثر بودن از طریق دی ان ای شناسایی شد و پیکر مطهرش در روز یکم تیرماه مصادف با پانزده رمضان ولادت امام حسن مجتبی (ع)❣ به خاک سپرده شد... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📝دست‌نوشته شهید حسین مشتاقی ساعت چهار صبح🌸 ۱۳۹۵/۱/۱۵ است که سوار اتوبوس ها می شویم. مزار دو شهید گمنام🥀 در محوطه پادگان لشکر۲۵ کربلای مازندران، آخرین خداحافظی های ما را در خاطره ثبت می کند. به اطراف نگاه می‌کنم ،ولوله‌ای برپاست. چهره ی بعضیها از شدت نورانیت، از بقیه متمایز شده است. چهار اتوبوس آماده حرکت هستند تا نیروها را به تهران برسانند. از پنجره به بیرون نگاه می کنم سردار "حمیدرضا رستمیان" فرمانده لشکر را می بینم که هنوز سوار نشده، اما نگاه متفکرانه اش را به بچه ها گره زده است؛ شاید دارد به این فکر می کند که اینبار چه کسانی از این جمع، جزو شهدا خواهند بود! به راستی فقط خدا می داند که این بار از این کاروان، چندنفرشان به کاروان شهدا🌹 ملحق می شوند! بعد از چند ساعتی استراحت حالا داخل ماشین هستیم و به سمت فرودگاه مهرآباد می رویم، پنج ساعتی در فرودگاه معطل شدیم. حوالی یک بامداد بود که سوار هواپیما شدیم. بیشتر بچه ها دارند قرآن💚 می خوانند. هواپیما دارد دور می گیرد. موتورهایش به کار افتاده اند. سرعت هر لحظه بیشتر می شود. از زمین کنده می شویم. اما انگار هواپیما قوتی در بدن ندارد. هواپیما به سمت آسمان تهران اوج می گیرد؛ همه چیز زیر پای ما قرار دارد. هر لحظه، تهران کوچک‌ وکوچکتر می شود. بهترین پسران و مردان این ملت برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) راهی‌شده اند. بیست دقیقه ای از آغاز پروازمان می گذرد. اکثر بچه ها خوابیده اند. نمی دانم کدام یک از این ها به دعوت خدا لبیک خواهند گفت؛ اما مطمئن هستم که عده ای از این کاروان جزء شهدا🌹 خواهند بود💔 🌷