eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
9.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
7هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 دعوت🍃 به مناسبت هفته دفاع مقدس رفتم نمایشگاه جنگ ، در نمایشگاه نرم افزاری بود که از وصیت نامه ی شهدا🌹 فال می‌گرفت. من نام همسرم را به دستگاه دادم و برای محمد نیت کردم . چون خودش نبود برگه را گرفتم . با تعجب دیدم روش نوشته : نامه ای از بهشت از شهید ابوالفضل حسین بابایی به برادر عزیزم محمد غفاری : پیکار کنید برای حق و بگذارید به جای ذلت و ننگ ، دامن و کفن شما آغشته به خون بدنتان باشد؛ (حضرت علی علیه السلام) . وقتی برگشت برگه را به محمد دادم رفت تو فکر . انگار به او قول دعوت دادند .🍃 حال عجیبی به او دست داد ؛ خوشحالی یا شاید شرمندگی ! نمیدانم ؟ تا دقایقی اصلا حرفی نزد. من هم احساس کردم که آن برگه مهر تائیدی برای کارهای اوست 🍃 🎙راوی :همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ✨نوری عجیب ✨ این خاطره را جایی مطرح نکرده‌ام به جز یکی دو جا و برای این مطرحش می‌کنم که بدانید شهدا همینطوری شهید نشدند بلکه روی حساب و کتاب به این مقام نائل آمدند. یک روز در منزل تنها بودم که محمد نزدم آمد و گفت: بابا دیشب چیزی دیدم. پشت‌بام بودم که نوری ✨بالای منزلمان دیدم و تعجب کردم. 🔷دو سه بار بر روی پشت‌بام همسایه‌ها که متصل به هم است، رفتم و برگشتم اما دیدم فقط بالای روی پشت‌بام این نور هست. محمد از من پرسید چی هست که گفتم خیر است و به کسی چیزی نگو. واقعا هم به کسی نگفت. من هم به کسی نگفتم تا بعد از شهادتش به حاج خانم گفتم و یکی دو جا نقل کردم. روزی کتابی به نام «شمع سحر» را خواندم که نویسنده‌اش، انصاری همدانی در رابطه با نماز شب توضیح داده و گفته در همدان شب‌ها خانه‌هایی هستند که مثل چراغ می‌درخشند✨، در واقع در آن خانه‌ها خوانده می‌شود. آنجا بود که متوجه شدم محمد مخفیانه بر روی پشت‌بام می‌خوانده و عملا این نور را دیده بود.✨ 🎙راوی :پدر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
در شرایط مالی خوبی نبودیم تازه خانه خریده بودیم. چند وقتی بود با کفش کهنه و رنگ و رو رفته ای سرکار میرفت و برمیگشت. محمد که به ظاهر و آراستگی بسیار توجه داشت؛ ازشون بعید بود اما هر طور بود میدیدم با آن شرایط میسازد. اذیت میشد اما حرفی نمیزد . یک کارت هدیه پس انداز داشتیم گفتم : برویم برایت یک جفت کفش نو بگیریم. حرف را عوض کرد و گفت : نه آن را جای واجبتری خرج میکنیم. به فاصله چند روز دیگر تولد حضرت زهرا (سلام الله علیها)🌸 بود که آن کارت را با یک شاخه گل زیبا به من هدیه دادند. که هرچی میخواهم واسه خودم بگیرم. آن روز به این روحیه ایثارگری و فداکاریشان غبطه خوردم و شرمنده شدم! 🎙راوی: همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹بهترین عید🌱 🌱بهترین عید سالهای زندگی من نوروز سال ۹۰ بود. از طرف یگان صابرین سفری چندروزه به کربلای ایران و مناطق جنوب رفتیم‌ سال تحویل ساعت دونیمه شب روی خاکهای پاک‌ شلمچه کنار مزار شهید گمنام ‌بودیم🌹 فضای قشنگی بود همه مشعول دعا بودیم و محمد هم آرام نجوا میکرد. شاید میگفت: اللهم الرزقنی توفیق الشهادته فی سبیلک💔 🎙راوی :همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با های شهدا🌹 پر کرده است و بالایشان نوشته بود: 🍃 ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.🍃 🔻خوب که دقت کردم یک جای روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت : آنجا، جای عکس است. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸وقتش نرسیده هر سال در ایام محرم به مناسبت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدری‌اش مراسم برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش: ▪️ یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب، شهید را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. 🌱 درحالیکه روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و را دو چندان می کرد. شدیدی مرا احاطه کرد و داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز نرسیده است! 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠شب ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود. من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادربزرگش سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : احیا دیر نشود، گفت: مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است💔 ساعت دو من را گذاشت خانه و رفت احیا و با همه دوستانش هم خداحافظی کرد. آن شب هم ظرفهای افطاری را شست و هم ظرفهای سحری را، اذان صبح🌱 را که می گفتند، وقتی در صورتش نگاه کردم فهمیدم که این پسر ماندنی نیست... 🎙راوی: مادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌹 از نیروهای فعال گردان و اعضای نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. مدیریت جمعی او بسیار بالا بود. همان موقع بسیاری از فرماندهان اعتقاد داشتند: محمد در آینده یکی از بزرگان سپاه خواهد شد، ایشان، 13شهریور 1390 در عملیات علیه گروهک پژاک(گروهک تروریستی پژاک که در سال 82 تاسیس شد بعد از شرارت‌هایی که در خاک ایران انجام داد، نیروی زمینی سپاه در سال 90 ضربات سختی را به پیکره این گروهک تروریستی وارد کرد به نحوی که مجبور شدند خواسته‌های ایران را بپذیرند.)، ➕همراه با تعدادی دیگر از همرزمانش در منطقه شمال غرب کشور به شهادت رسید💔 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ساعت ۲۰ دقیقه به هشت به من اطلاع دادند که محمد پر کشیده است، خوشبختانه هیچ کس در خانه نبود و من تنها بودم. راستش من پنهان کردم و به خانمم نگفتم تا روز دوشنبه. 🔻دوشنبه عصر آهسته شروع کردم به گفتن. چون به من هم گفته بودند سه شنبه پیکر شهید را می آورند و من هم دیدم روز سه شنبه خودشان می فهمند. گفتم یک دفعه مطلع بشوند، پس می افتند. 💠خلاصه آهسته آهسته شروع کردیم که همسرم هم بی تابی می‌کرد می‌گفت : هرچه زنگ می زنیم گوشی را بر نمی دارد. به باجناقم که پدر خانم محمد است بنده خدا زنگ زدم گفتم : اینطور شده. گفت : من نمی توانم بگویم. گفتم: خب بالاخره تهران با شما، همدان هم با من. 🔘شروع کن ۵ درصد، ۵ درصد برو جلو تا برسیم به یه جایی خلاصه مثل این عملیات ها. او می گفت من ۴۰ تا را رفتم من می گفتم من ۶۰تا را رفتم تا اینکه نهایتا رسیدیم به آنجا که شهادت محمد را گفتیم. 🎙راوی:پدر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔷خانواده شهید «محمد غفاری» از شهدای یگان ویژه صابرین🍃 با رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند. 🔹در این دیدار، امام خامنه‌ای قرآن و انگشترهایی را به خانواده این شهید تقدیم کردند.♥️ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📚بخشی از کتاب پرواز در سحرگاه💫 حجم آتش زیاد بود.دشمن فهمیده بود که میخواهیم کار را یکسره کنیم...پشت بیسیم به من اعلام کردند که مجتبی بابایی زاده مجروح شده برو کمکش. من از بالا غلت خوردم اومدم پایین تو همین حین چشمام به پیکر بی جان یکی از بچه ها افتاد... می دانستم که بابایی زاده اینجا نیست.با تعجب به سمت او رفتم.بالای سرش رسیدم و رویش را برگرداندم...یکباره خشکم زد در مقابلم پیکر بی جان محمد غفاری قرار داشت... ...علی بریهی پشت بیسیم گفت:جعفرخان استراحت ، سید استراحت ، مجتبی استراحت ، محمد استراحت و همین جور اسم بچه ها رو گفت...ما هم متوجه میشدیم کی شهید شده... خیلی سخت بود که دوست ما کمک میخواست و ما نمیتوانستیم کاری انجام دهیم... آخرش هم گفت:خودمم استراحت!فهمیدیم بریهی هم در حال شهادت است...!»💔🥀 خیلی ها با خوندن این کتاب و آشنایی با شهید غفاری و شهدای صابرین مسیر زندگیشون تغییر کرده و اتفاقات خوبی براشون افتاده...نگاه محمد خیلی ها رو هدایت کرده...! واقعا که شهدا شمع محفل عشق هستند و حتی بعد از شهادتشون هم راه رو برای ما روشن میکنن!!! و محمد هنوز هم زنده است و حضورش رو نه تنها خانواده بزرگوارشون بلکه خیلی از کسانی که بعد از شهادتش با اون آشنا شدن به خوبی حس میکنن🍃 ‌ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
اے لالـہ سرخ صابرینے ... تو بال گشودہ از زمینے ... در سجدہ خود سحر چـہ دیدے ...؟! تا عرش خدا پر ڪشیدے ...🕊 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR