eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5.6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 کانال شهدای ظهور🏴👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/whjhtgh
خاطره📙 یه روز صبح جمعه بود رفته بودم گلزار شهدا برای دعای ندبه . دعا که تموم شد گفتم سری هم به مزار شهدای مدافع حرم بزنم .نزدیک مزار های شهدای مدافع حرم که شدم .دیدم یه حاج خانم نشسته سر مزار اقا حامد با حال عجیبی باهاش درد دل میکنه با چشم های گریون .اولش فکر کردم مادر اقا حامده بعد که رفتم جلو دیدم نه . حال عجیب این حاج خانم طوری بود که منو وادار کرد از ایشون بپرسم شما چه نسبتی با اقا حامد دارید .با حال عجیبی گفت پسرم .من و نوه ام در شرایط بد روزگار زندگی میکردیم . تا اینکه یه روزی زنگ درمون به صدا امد تا من خواستم بیام در رو باز کنم دیدم هیچ کس نیست تا سرم را پایین اوردم دیدم مقدار زیادی مواد غذایی . برایمان اورده اند و مقداری وسایل خوراکی برای نوه ام .یک ماه گذشت .دوباره صدای در امد من قبل اینکه برم در را باز کنم از پنجره ی که به سمت محله بود پسر جوانی که وسایل را دم در میذاشت دیدم هی صدا کردم اقا اقا ولی جواب ندادن و سریع سوار ماشین شدن رفتن ..دوماه گذشت دیگر خبری نبود حتی بعضی وقتا نوه ام هم میگفت مادر بزرگ این اقا هم دیگر ما رو فراموش کرده .یک روز با ناراحتی رفتم مسجد محله بعد نماز که همه رفتن با اوج ناراحتی جارو رو برداشتم مشغول جارو کشیدن بودم که یهو سرم را که بالا آوردم دیدم همون پسری که برایمان هر ماه مواد غذایی میاورد عکس را زدن به مسجد نوشتن شـهید مدافع حرم حامد جوانی .تا عکسش را دیدم حسابی گریه ام گرفت .امدم که خانه به نوه ام گفتم دخترم اون اقا از بس اقا بود خدا برد پیش خودش .الان هر موقع که وقت میکنم میام سر مزارش . ان شاالله برای عاقبت بخیری ما هم دعا کند ❤️🕊❤️ کانال شهدای ظهور🏴👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/whjhtgh
🌷نگران نباشید شهدا دست ما را می گیرند. چون شهید زنده است و با شهادت خود بیشتر می تواند به انسانها خدمت کند...‌ کانال شهدای ظهور🏴👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/whjhtgh
🌹🕊🏴 آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر می داشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد . وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار می دادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن و کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... بهش می گفتن آقا حامد شما افسری و همه می شناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی" و همینطور می گفت : "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR