eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ 🔹قسمت ششم 👇👇 🕊پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد ! با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده. مصطفی و فاطمه  همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!. مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد. این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟ یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید.❤️ همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است 🕊:) 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ 🔹قسمت هفتم 👇👇 ✅خبر در روستا زود می پیچد. خبر ورود نویسنده ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد. آقا مرتضی گفت: که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به  وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است. دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی؟ پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا .... 🔻ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :  ☑️بسم الله الرحمن الرحیم 1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست. 2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت. 3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد. 4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود. 5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،‌هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته‌است ...                          والسلام 🌷  🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ 🔹قسمت هشتم 👇👇 🔴از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟ با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من. پرسید: این را از کجا آورده اید؟   او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا می زد و فرزندانش بابا بابا  می کردند. من  که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر می‌کردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟! ✅آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم.  نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. ✨✨ به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم: بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است،‌ اما تو که راوی منی،  باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ ‌نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند.... زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم ... ! 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ 🔹قسمت نهم 👇👇 💠بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که  نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.  🔻آقای خوشی گفت : اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود  هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضورش می‌ایستم و منتظر می‌مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می‌شود. باور حضور فیزیکی شهید آن‌قدر جدی شد که همه بر خواستند! حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می‌گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مصطفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن... حتی یک لحظه ! که ببینیمت ؛ لمست کنیم ... ✋🏻 متبرک شویم ...🌸 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ 🔹قسمت دهم 👇👇 ⚡️ناگهان چراغ پرنور شد💡وخاموش شد. همه جا ظلمات شد.⚫️ فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. ‌ آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم✨، روشن شد و بیشتر و  بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد.✨ در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما ❤️شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما  ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی✨ به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم !! 🍃✨عند ربهم یرزقون ؛🌹 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃خاطره از شهید🌷 🔸نکته ای ظریف در کسب روزی حلال به وسیله شهید حاج یونس زنگی آبادی👇 با اینکه کارفرمایش نبود و یونس می‌توانست کسری کارش را از چشم او پنهان کند اما خدا را در همه احوال ناظر بر رفتار و اعمالش می‌دانست و حلال بودن روزی اش برایش مهم بود.  هنوز نوجوان بود که پدر از دنیا رفت و یونس، فرزند بزرگ خانه بود و جز او ،برادری کوچکتر و مادر هم از اعضای خانواده بودند که باید مسئولیتشان را به عهده می‌گرفت و دیگر درس و امرار معاش با هم تداخل پیدا کرده بودند. یونس شاگرد آقای کوهپا که از باغداران شهر بود شده بود ! یکی از روزها مادر یونس مریض شد و او از کارفرمایش اجازه خواست تا مادر را پیش دکتر ببرد و گفت که بعدا این چند ساعت را جبران خواهم کرد؛ و با یکی از دوستانش به نام عباس، مادر را به مطب بردند و بعد هم او به مراقبت از مادر پرداخت ... فردای آن روز زودتر از همیشه در محل کارش حاضر شد و آن چند ساعت غیبتش را جبران کرد با اینکه می دانست آقای کوهپا آن موقع سر کار نیست و چیزی هم به او نمی گوید اما یونس با همین رفتارهای خداپسندانه اش توانسته بود بین مردم روستا و شهر آبروی زیادی جمع کند و امین آنها شود و همه اینها بر‌می‌گشت به نان حلالی که پدر با آن یونس را بزرگ کرده بود. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرایِ خواستگاری شهید یونس زنگی‌آبادی از زبان همسر🎙 خانه ما با منزل یونس فقط دو کوچه فاصله داشــت و هــر دو از اهالی پایین روســتا بودیــم ... همیشــه به خانه هــای همدیگر سرکشــی می کردیم و زندگیمان بدین شــکل جریان داشــت. در همه این سالها من و مادرم مراقب خاله ام بودیم و به کارهایش رسیدگی می‌کردیم. کاری از دســتمان بر نمی آمد. اما می توانستیم به وی سر بزنیم و برخی نیازهایش را برطرف کنیم. خاله ام همیشه من را دوست داشــت و با مهربانی صحبت می‌کرد. بســیاری از غمها و گرفتاریهایش را تعریف می‌کرد و سنگ صبورش بودم. من هم ایشان را دوست داشتم و تنهــا خاله ام را هیچگاه رهــا نمی‌کردم. گاهی می‌فهمیــدم که برخی حرفهایش معنای ازدواج با یونس را می دهــد. اما هیچگاه بــه روی خودم نمی آوردم. شــاید منتظر بودم تا یونس بگوید که دوســت دارم با تو ازدواج کنــم. یونس به ســرعت از آن کودک پرتلاش وارد مراحل نوجوانی و سپس جوانی شد و بــرای من مثل این بــود که دنیا در کنار او هر روز زیباتر می شــود. تا جایی که تبدیــل به جوانی رعنا و قدرتمند و سرشــار از توانمندی شد. ســرانجام در یکی از روزهای سال ۱۳۶۱ بودیم که یــک روز خاله ام من را صدا زد و گفــت می خواهیم با حاج یونــس به خواســتگاری تو بیاییــم. هیچی نگفتــم. هر چند که می دانســتم خــودم در جلوی صف ازدواج بــا یونس قرار دارم. افتخــار می‌کردم و هنوز هــم بزرگترین شــانس زندگی ام را ازدواج بــا وی می دانم. امیدوارم در قیامت شــفاعتم کند و فراموش نشده باشم !✋🏼 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴چند روز از خواستگاری من توســط خاله ام گذشــته بود که یک روز یونس پیغام داد می خواهــد به خانه ما بیاید و با من صحبت کند. جالب است که هنگامی نام خواستگاری به میان می آید همه چیــز تبدیل می شود به حجب و حیا. یونس همیشــه به خانه ما می آمد. اما حالا که می خواست ً خواســتگاری کند، برای آمدن اجازه گرفت. واقعا که خیلی ماه بود. او آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب از بالا به پایین نوشته و می‌خواســت آنها را برایم بخواند و نظرم را بشنود. وقتی که آمد، مادرم هم گوشــه اتاق نشســته بود و نگاه می کرد. گفت خاله می شــود شــما از اتاق بیرون بروید. مادرم بلند شــد و از اتاق خارج شد. سپس یونس در مقابل من نشســت و موضوع خواستگاری و اینکــه می خواهد با مــن ازدواج کند را مطرح کرد و بعــد از آن یکی یکی موارد روی کاغذ را خواند و نظر من را پرســید. اولین موضوع در مورد سازگاری مــن با مادرش بود. گفت من بیشــتر مواقع در جبهه هســتم و مادرم برایم مهم اســت. می توانید در نبودم از مــادرم محافظت کنید و مثل دو دوســت در کنار هم باشــید. گفتم مادر شــما خاله من است و همین الان هم هر روز به وی سر می زنم و هیچ کمکی را از ایشان دریغ نمی کنم. از این به بعد هم در خدمتشان خواهم بود. ســپس یکی یکی موارد مورد نظرش را از جملــه جبهه رفتن و تقید به مســائل دینی و مذهبی و امکان شــهادت و مجروحیت و قطع عضو و حتی قطع نخاع شــدن را برایم خواند و ادامه داد شــاید روزی هر کدام از ایــن اتفاقاتی که بیان کردم برایم بیفتد. شما چقدر توان تحمل یا نگهداری از من یا بچه هایم را دارید؟ گفتم تا سر حد جان ؛ حتی اگر همســرت هم نباشم به عنوان یک هوادار و دوستدار جبهه و اسـلام هر وقت نیاز باشــد کمکتان خواهم کرد🖐🏻❤️ 🔻 خلاصــه آن روز یکی یکی موارد را می خواند و وقتی نظــر مثبت من را می شــنید تیک می زد و می رفت مورد بعدی. ‌ از یک طرف خنده ام گرفته بود از تیک زدنهایش و از ســوی دیگر چنان اقتداری داشت که به خودم اجازه نمی‌دادم از این کارش بخندم. آخرین شــرطش هم گرفتن مراسم عروســی در مسجد بود و اینکه به جای ســاز و آواز باید مراســم دعای کمیل برگزار شود. مــن همه مواردی را که بیان کرده بود بــا جان و دل قبول کردم و بدین ترتیب تیک زدنهای برگه یونس به پایان رســیدند 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷شهید زنگی آبادی ؛ از کولی دادن به مصطفی تا لالایی خواندن برای فاطمه 🌸 بانو طاهره زنگی آبادی فقط پنج سال با شهید زنگی آبادی زندگی کرد اما به قول خودش این پنج سال به اندازه پنجاه سال برایش درس و تجربه بود .   پنج سال، عمر زندگی مشترک طاهره بانو و حاج یونس که بیشتر روزهایش به نبود حاج یونس می‌گذشت اما او هم مانند فرماندهان دیگر وقتی که چند روزی برای سر زدن به خانواده اش به شهر بر می گشت، سنگ تمام می‌گذاشت و همه وقتش را به بچه ها و طاهره بانو اختصاص می داد. مصطفی اولین فرزند حاج یونس است و از اینکه پدر او را کولی می داد بسیار خوشحال می شد، یونس هم از این فرصت استفاده می‌کرد، او را بر روی کولش می‌گذاشت و مدام با پسرش حرف می زد و از این اتاق به آن اتاق و از آن اتاق به حیاط می‌رفت و او را بازی می داد، تا اینکه مصطفی به چهارده ماهگی رسید که فرزند دومشان فاطمه کوچولو به دنیا آمد، مادر نمی توانست به نوزادش شیر بدهد و ناچار باید به او شیر خشک می دادند و یونس حواسش به این مساله بود که شیر را تهیه کند و در خانه بگذارد تا در نبودش طاهره بانو برای شیردادن نوزادشان دچار درد سر نشود و از دوستان رزمنده اش می خواست وقتی به مرخصی می روند زحمت تهیه شیرخشک و داروهای مادرش را بکشند ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃علاوه بر همسر ،دوستی مهربان 🔸خاطرات‌شهیدیونس‌زنگی‌آبادی🌷 یونس که علاوه بر همسر، دوستی مهربان برای طاهره بانو بود، وقتی بچه ها به خواب می رفتند، از خاطرات رزمنده ها و جبهه برای بانویش می گفت و می گفت ... طاهره را با خود به سفر هر چند کوتاه مدت می برد و دلش می خواست که همسرش از سفر لذت ببرد و نمی گذاشت که به او سخت بگذرد. از او می خواست که تا هست به فامیل سر بزنند. تابستان ها که به خانه می آمد، سعی می کرد پشه بند را خود بزند، آنگاه در آن را باز می کرد و بچه ها را داخلش می برد و با آنها بازی می کرد. طاهره بانو می گوید: حاج یونس اهل غیبت و توهین و دشنام نبود و همیشه طوری حرف می زد که دیگران را نرنجاند و با اینکه زندگی مشترک ما طول عمرش پنج سال بود اما من به مدت پنجاه سال از او درس و تجربه آموختم. آن زمان ها نه تنها در روستاها که در شهرها هم ،همه خانه ها خط تلفن نداشتند و در روستای زنگی آباد تلفنخانه ای بود که یونس گاهی وقت ها برای اینکه از حال و احوال خانواده اش باخبر شود، به آنجا زنگ می زد و از یکی از کارکنانش می‌خواست تا به خانواده اش خبر دهند که مثلا در ساعت فلان در آنجا حاضر شوند تا بتواند با آنها صحبت کند و اینگونه بود که همسرش خود را به تلفنخانه می رساند تا چند کلامی با یونس همیشه غایب از خانه صحبت کند. اما بانو می گوید که همین تماس کوتاه و شنیدن صدایش حتی برای چند کلامی مایه دلخوشی اش بود و او را برای ادامه زندگی در نبود یونس، پرتوان می کرد. حاج یونس گاه گاهی هم دو سطری تلگرام می زد اما عادت داشت که وقتی رزمنده ها قصد مرخصی رفتن داشتند نامه ای می نوشت و آن را به رسم امانت می داد تا به دست همسرش برسانند و همان رزمنده جواب نامه را نیز برای حاج یونس می برد 🎙همسر شهید می‌گوید : آنقدر که از جاده می ترسیدم از جنگ نمی ترسیدم. هر بار که خبر می رسید یونس در راه آمدن به خانه است، دلشوره امانم را می برید تا او از اهواز به کرمان برسد و هنگام بازگشتش نیز باز همین قصه تکرار می شد تا جایی که یونس می دانست به محض رسیدنش به منطقه باید زنگ بزند و خبر سلامتی اش را به تلفنچی روستا بدهد تا من خیالم راحت شود 🍃 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹من دست از بر نمیدارم ! مدت زیادی نبود که خدا به حاج یونس فرزندی داده بود . به حاجی گفتم : حاجی، دلت برای بچّه ات تنگ نشده؟ جبهه و جنگ بس نیست؟ شما به اندازه ی خودت در جنگ بوده ای! حاج یونس لبخندی زد و گفت: اگر صدتا بچّه هم داشته باشم و روزی صدمرتبه هم خبر بیاورند بچّه ات را ازت گرفته اند، من دست از «خمینی» بر نمیدارم و جبهه و جنگ را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم :)✋ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴در تمام ماموریت های خطرناک و مشکل پیش قدم بود در کردستان، بالای تپه ای مستقر بودیم و هنگام غروب برایمان شام و صبحانه می آوردند؛ چون شبها کسی نمی‌توانست از پایگاه رفت و آمد کند. شرایط بسیار سخت و وحشتناکی بود. بارها ماشین تغذیه در گل مانده و نتوانسته بود بالا بیاید. در چنین شرایطی، حاج یونس پیش قدم میشد و برای آوردن غذا، به تنهایی به پایین تپه میرفت. قابلمه ی غذا را میگرفت و بالا میآورد. در تمام ماموریت های خطرناک و مشکل، او پیشقدم بود و با علاقه از شرایط سخت استقبال میکرد ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸دوست ندارم حاج قاسم از این جریان مطلع باشد🖐🏼 حدود ساعت هشت شب، گلوله ای به بیل بلدوزر اصابت میکند و ترکش هایی از آن به کتف حاج یونس میخورد. حاج یونس از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا این خبر به گوش حاج قاسم برسد، زخمی شدن خود را به هیچ کدام از نیروها نمیگوید. نیمه های شب، با او تماس گرفتم. صدایش از پشت بیسیم با لرزش خاصی به گوشم رسید. با او کمی صحبت کردم و خواستم ماجرا را بگوید. گفت که زخمی شده است و دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد. بچّه هایی که از زخمی شدن او اطلاع پیدا کرده بودند، گفتند که خون زیادی از بدنش رفته و رنگش عوض شده است. سرانجام ساعت چهار صبح که خاکریز تمام شد، حاج یونس را با آمبولانس به بهداری پشت خط منتقل کرده بودند. دو سه روز بعد که ایشان را دیدم. دستش را بسته بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» لبخندی زد و گفت: «بیمارستان شهید بقایی اهواز.» گفتم: «خب، چیزی که نیست؟» حاجی لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست؛ امّا از بیمارستان فرار کردم! میگفتند به خاطر این جراحت باید در بیمارستان بمانی تا خوب شوی. اجازه نمیدادند بیرون بیایم. من هم دیدم با این دستم که سالم است، میتوانم کار کنم، از آنجا فرار کردم 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸حاج قاسم، اسم تیپ ما را امام حسین(علیه السلام)  گذاشت ...  این بار، عملیات سراسری است. برگشتی هم در کار نیست. لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(علیه السلام)، یکی تیپ امام سجاد(علیه السلام)، یکی هم تیپ امام حسین(علیه السلام)، حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(علیه السلام) حالا تو دوست داری اسم تیپ ما چه باشد؟ گفتم: «هر کدام را که خودت دوست داری.» حاج یونس گفت: «حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین(علیه السلام) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (علیه السلام) شهید بشوم... 💔` 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود❗️ در گوشه ای از چادر نشست و دست برد زیر خاکهای چادر برزنت و پای چادر، از پشته ی کوچک خاکها، متکایی درست کرد و گفت: «بچّه ها، من با اجازه ده دقیقه میخوابم.» ساعتش را نگاه کرد و همین که سرش به خاک ها رسید، در خواب عمیقی فرو رفت. همه ی بچّه ها به همدیگر گفتند: «بنده ی خدا حاجی، خیلی خسته است. کمی یواش تر صحبت کنیم.» سر ده دقیقه، شاید چند ثانیه هم این طرف و آن طرف نه، حاجی از خواب برخاست و نشست. همه با تعجّب به حاجی نگاه کردند  گفتم:«حاجی، خوابت همین بود؟» با خوشرویی گفت: توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب ،سهم آدم نمیشود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم. ده دقیقه خواب سهمم بود؛ که سهمیه ام را گرفتم. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم‼️ بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود 360 نفر عراقی، بعد از یک مبارزه‌ی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند. وقتی نزدیک ما میشدند، کلت های خود را جلوی نیروهای ما می انداختند و از داخل گلها با حالتی بسیار خسته و درمانده و نگاه های مضطرب پیش میآمدند. اولین چیزی که حاج یونس به ما گفت، این بود: اینها تشنه هستند. از دیشب آب نخورده اند. به آنها آب بدهید. هیچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تیراندازی کند. من به حاج یونس گفتم: حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت میکردند. حاج یونس خیلی جدی جواب داد: دیروز مساله اش فرق میکرد. تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود؛ امّا امروز اینها اسیر ما هستند. ما باید دنبال تکلیف خودمان باشیم. امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم. به غیر از قمقمه ی بچّه ها، دیگر آبی وجود نداشت 💔 حاج یونس دستور داد که هر کس در قمقمه اش آب دارد، به آنها بدهد 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
•🌸 از شهادت تا ظهور 🌸• 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸بگو شوهر من سرباز امام زمان(عجل الله) است !🖐🏻 🔻در سالهای زندگی مشترک مان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکاره ای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عجل الله) است. هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بالایِ خاکریز صدایم زد بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت میبینی آفتاب چه طور غروب می‌کند ؟! با تعجب گفتم بله ! گفت : آفتاب عمر من هم دارد غروب می‌کند 🥀 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دفعه‌ی آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب می آمدیم. راننده ی آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه میرفت. حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمی توانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه میرود. آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود. وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب می بردند، رسیدیم، من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است. پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم. حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام. بعد از اینکه ما را از ماشین پایین میگذاشتند، تا آمدن ماشین بعدی، خمپاره‌ای آمد و حاجی همان جا شهید شد 🥀 🌷    🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR                   
قسمتی از مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ایده حاجی این بود که ما باید نیروهایمان را مانند چریک تربیت کنیم به طوری که ؛ اگر یک هفته توی بیابان گیر کردند و اسیر شدند از گرسنگی یا تشنگی اطلاعات را لو ندهند و مقاومت در مقابل این امر تنها از طریق آموزش های سخت و طاقت فرسا میسر است ...  هیچ گاه یک ذره خستگی در وجود او نمی‌شد احساس کرد وقتی چشمش به انسان می‌افتاد محال بود با اخم و بدخلقی نگاه کند. یک لبخند نیم رخ کوتاهی همیشه روی لبش نقش می بست 🙂 🎙راوی : سردار شهید سلیمانی🌷 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸من را از روی پاهایم شناسایی کن! ‌ قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(علیه السلام) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شده ام. همین طور هم شد. آن روز در خانه ی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه ی هفت شهید عملیات زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانه ی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه ی مادرم آمدیم. مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم. در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازه ی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند: حاج حسین مختارآبادی و حاج قاسم محمدی. وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است. حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آورده اندش کرمان.» یک هو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شده ام و مرا به کرمان آورده اند، شما بدانید که من شهید شده ام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم. به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده. آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمده ایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا 🌷بردند. ما را برای دیدن پیکر حاج یونس بردند.💔 وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوت های دیگر گذاشته اند. روی پیکر را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار. امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد.  کوچک بود. دست هایم را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم.او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم💔! 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود، از من پرسید: فاطمه چند ماهش است؟ گفتم: «هفت ماه.» لبخندی زد و گفت: «خیلی خوب است. وقتی من شهید شوم، به راه می افتد. از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف، از آن طرف می آید این طرف.» همین طور شد. صبح روز هفتم حاج یونس بود. که فاطمه بنا کرد راه رفتن. سر مزار حاجی در گلزار شهدا، همان طور که حاج یونس گفته بود، یک جا نمی ایستاد. دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت. بعد از مراسم هفتم حاج یونس، من به سختی مریض شدم. آنقدر بی حوصله بودم که در حیاط و زیر آفتاب نشسته بودم و حال آوردن یک زیرانداز را هم نداشتم. روی تکه مقوایی نشسته بودم که خوابم برد. در خواب دیدم که حاج یونس آمد. پرسید: «چطوری؟ گفتم: مریضم😷 به جان خودت به سختی مریضم. حاج یونس، در یک کمپوت را باز کرد و گفت: بلندشو آب های این کمپوت را بخور، حالت خوب می شود. من به سختی بلند شدم و آب کمپوت را سر کشیدم. شاید ده دقیقه نشد که از خواب پریدم. احساس کردم خوب خوب شده ام.  ‌ مادر‌حاج یونس گفت: «خاله، چطوری؟ ناراحتی؟ توی خواب داشتی حرف می زدی!»بنا کردم به گریه کردن. ماجرای خواب حاج یونس را گفتم. بعد بلند شدم و بدون کوچکترین کسالتی، کارهایم را انجام دادم ...❤️ 🎙راوی:همسر شهید 🌷        🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR ‌                  
🍃حاج قاسم سلیمانی در نامه‌ای خطاب به دختر شهید زنگی آبادی احساس خود را از دیدار او و حضور در خانه شان اینگونه عنوان می‌دارد: ✅بسمه تعالی دختر عزیزم فاطمه خانم بزرگوار و برادر بسیار عزیز آقا روح‌الله عزیز دیدنتان به قدر یک زیارت معصوم بر من اثر معنوی دارد و این را دلیل حضور شهید حاج یونس بزرگ در این بیت نورانی می‌دانم و اطمینان دارم روح مطهر شهید عزیز من و شما، پیوسته در این بیت شریف آمد و شد دارد. دخترم همیشه احساس کن او در کنار شماست و شما در محضر فقط پدرت نیستی بلکه در محضر مقام عظمای شهادت هستی🌷👌🏼 از خداوند می‌خواهم تو و همسرت را و فرزندان گلت محمد یونس و صالحه عزیز را در پناه قرآن حفظ بفرماید و از معرفت و نورانیت و حکمت قرآن بهره‌مند نماید. همیشه دوستدار شما سلیمانی ♥️ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR