eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8.2هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸مهمان ها سال 1365 بود. در فاو مستقر بودیم. فرمانده ی لشکر- آقا مرتضی قربانی- به بنده که آن وقت فرمانده ی محور 2 بودم، بی سیم زد و گفت: - صحرایی! استاندار مازندران به همراه چند مدیر کل، امروز مهمان ما هستند. هواشان را داشته باش! از هواداشتن آقا مرتضی معلوم بود که این هوا داشتن، با آن هوا داشتن ها فرق دارد. گرای حرفش راگرفتم. با چند تا از فرماندهان گردان و گروهان به استقبال استاندار وقت- مرتضی حاجی- و همراهان او رفتیم. درست ساحل اروند کنار، بایستی مهمان هامان را سوار قایق می کردیم و از این طرف ساحل به آن طرف می آوردیم و از آن جا هم به فاو. مهمان ها با قایق موتوری حرکت داده شدند به آن طرف ساحل. آقا مرتضی بی صبرانه انتظار مهمان ها را می کشید. فرمانده لشکر هم که توی جنگ، استاندار و غیراستاندار برایش فرقی نمی کرد، آنها را با خودش تا نزدیکی عراقی ها برد. طبق نقشه ی قبلی، آقا مرتضی پشت بی سیم، مدام با من در تماس بود و طوری وانمود می کرد که یکی دو تا از یگان های ما بنا دارند، از یک جهت به عراقی ها نزدیک شده و تکی را انجام دهند. عراقی ها هم پشت بی سیم، هدایت عملیات فرضی آقا مرتضی را شنود می کردند؛ برای همین مطمئن شدند، راستی راستی بنای تکی در پیش است. عراقی ها که دست پاچه شدند، برای این که خیالشان را از هر تکی راحت کنند، بی محابا آتش زیادی را نزدیکی های موقعیت آقای استاندار و همراهاش ریختند. تا چشم کار می کرد، آتش بود و رد گلوله ها و خمپاره ها. منطقه شد عین جهنم. استاندار و مدیرانش که تا آن موقع، حجم به این بزرگی از آتش را در عمرشان ندیده بودند، حسابی جا خوردند. خدا می دانست که توی دلشان چه غوغایی به پا بود. چند دقیقه از آتش بازی که عراقی ها راه انداختند، گذشت. عراقی ها که دیدند، خبری از حمله نیست، از آتش بازیشان کم کردند. حالا دیگر وقتش بود که فرمانده لشکر 25 کربلا تقاضاهای خود را به استاندار و مدیران کل بگوید و از کمبود بچه ها و یگان ها بگوید. بعد از این که زیر آتش، قول مساعدت لازم را از آن ها گرفت، مهمان ها را به عقبه ی فاو هدایت کرد. 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌸آقای قرائتی چهره ی معروفی بود که بیش تر او را به خاطر برنامه های جمعه «درس هایی از قرآن» می شناختند. لذت دیدن چهره ی معروف تلویزیونی، آن هم از نزدیک، برای بچه‌ها وسوسه انگیز بود. همه شان لحظه شماری می کردند که حاج آقا وارد حیاط صبح گاه پایگاه بشود. لحظه ی موعود رسید. بعد از مراسم سخنرانی، برای اقامه ی نماز جماعت مغرب و عشاء به امامت حاج آقا آماده شدند. بچه‌ها که دیدن حاج آقا، آن ها ر ا راضیِ راضی نکرده بود، پی فرصتی بودند تا نزدیکتر بروند و او را در آغوش بگیرند و ببوسند. فرصت بعد از نماز را برای این کار مناسب دیدند. آقای قرائتی وقت کمی داشت و تقلا می کرد بعد از نماز، زود خودش را به برنامه ی بعدی برساند. برای همین نمی توانست با همه بچه ها روبوسی کند. حاج آقا که می دانست بعد از نماز، خاطر خواهاش، او را دوره می کنند، فوری نقشه ای به ذهنش رسید و خواست تا بچه ها سرشان را از روی سجده برنداشتند، از حسینیه بیرون برود. بعد از سجده، ستونی از ارادتمندهای آقای قرائتی تشکیل شد. بعضی ها هم می خواستند زرنگ بازی در بیاورند و از ته بیایند جلوی ستون. این کارشان با اعتراض جلویی ها روبرو شد. یکهو یکی از بچه ها از توی جمعیت صدا زد: - آقای قرائتی نیست، آقای قرائتی رفته. آنها که جلوتر بودند، سرچرخاندند بیرون و دیدند حاج آقا سوار ماشین شده، راننده دارد به سرعت ماشین را به طرف دژبانی می راند. 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌸مجروح ناشناس برف تا کمرمان بود و سرما دست به دستِ دشمن، پیرمان را درمى آورد. ناغافل ترکش آواره اى چون هماى سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روى برف. فرمانده آمد سراغم. بعد امدادگر بود که سریع زخمبندى ام کرد و قرار شد بروم پائین حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین زخمم گزگز مى کرد. آخر سر وادار شدم که بروم. فرمانده به چند مجروح که گوشه اى افتاده بودند اشاره کرد و گفت : یکى از انها را قلمدوش کن و ببر مى توانى؟ حرفى نداشتم. رفتم سراغ یکى از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش را پوشانده بود و پاهایش آش و لاش شده بود. پرید کولم و ای على از تو مدد. خمپاره و توپ بود که بدرقه ام مى کرد و گوشه و کنار منفجر مى شد و من و مجروح روى کولم هى مى افتادیم و پا مى شدیم بنده خدا نه ناله مى کرد و نه حرفى مى زد. فکرى شدم که حتماً خجالت زده است و خودش را مدیونم مى داند. بین راه چند بار گفتم که اخوى بى خیال من که دارم پایین مى روم تو را هم مى برم. لااقل حرفى، حکایتی تعر یف کن راه کوتاه شود و زودتر پایین برسیم . اما او لام تا کام حرف نزد که نزد. تو دلم گفتم آدم اینقدر خجالتى و باحیا بابا اى واالله! همینکه رسیدیم پایین، چند نفر آمدن تا مجروح را از کولم بگیرند او زد روى شانه ام و گفت یا اخى! رحم االله والدیک برادر، رحمت خدا بر پدر و مادرت یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد و سرم گیج رفت. پریدم و کلاهش را کنار زدم. اى دل غافل این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقى را....حمالى مى کردم! 😂 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR