eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
8هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃به یاد شهید عزیز لبنانی مدافع حرم ،عاشق سیدالشهدا 💔ابا عبدالله الحسین علیه السلام❤️ صلوات🌷🌷🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙میگفٺ : من‌بھشت‌ونعمٺ‌هاودرختان‌وجاودانگے‌ اش‌رانمیخواهم :) 💔  من‌به‌چیزۍبزرگ‌ترطمع‌دارم ؛ بھشتِ‌من ؛ بودن‌درڪنار‌ اباعبداللہ (علیہ‌السلام) اسٺ . . 🙂🌿 ♥️ 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه‌های لبنانی به واسطه چهره درخشان و دلنشین این مجاهد شهید، از او با عنوان قمر جـنوب یاد کرده اند🌹 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴علی مصطفی حیدر(با نامِ جهادی جواد) به تاریخ ۲ دی ماه ۱۳۷۳ شمسی، در «سکسکیه» (جنوب «لبنان») متولد شد🌸 🔻 وی در نوجوانی به صفوف, مقاومت اسلامی پیوست و در نهایت داوطلبانه به مدافعان حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) در «سوریه» ملحق شد. علی سرانجام به تاریخ ۹ شهریور ۱۳۹۵ شمسی، طی نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» بال در بال ملائک گشود…🕊💕 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ای روشنای خانه امید: ای شهید‌🌷 ای معنی حماسه جاوید؛ ای شهید🌷 ✨چشم ستارگان فلک از تو روشن است‌✨ ای برتر از سراچه‌ی خورشید‌؛ ای شهید🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴شهید مدافع حرمی که بهشت را نخواست : 🔰این تکه کاغذ کوچکی است که پس از شهادت، از جیب شهید,علی حیدر پیدا شد و حاوی آخرین نوشته‌ی او است که به خون پاکش نیز آغشته شده در این ✍دست نوشته آمده است: 💗ای مولای من! 💔من بهشت و نعمت ها و درختان و جاودانگی اش  را نمی خواهم…  من به چیزی بزرگ تر طمع دارم. بهشتِ من، بودن در کنار 💕 ” اباعبدالله(صلوات الله علیه)🥀 است” 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه): ‌ ✨محبوب ترینِ مخلوقات پیش خدا، جوان خوشگلی است که جوانی و زیبایی اش را برای خدا و در راه فرمانبری از او بگذارد. خداوندِ بخشنده به وجود چنین جوانی پیشِ فرشتگان می بالَد و می فرماید:"این،بنده‌ی حقیقی من است!" ‌ 📚میزان الحکمه: ح ۹۰۹۶ 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 یاد ، افتخارات ، عزت را همه باید نصب‌العین خودشان قرار بدهند ، نگذارید بشوند . شما غفلت کنید ، نیروهای انقلاب غفلت کنند ، نیروهای غفلت کنند ، نفوذیهای دشمن از آن طرف وارد می شوند و چیزی هم طلبکار می شوند . سلامتی و تعجیل در فرج و سلامتی نائب بر حقش 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شهید مدافع حرم، امیر لطفی🌷 تاریخ تولد : 1365/02/04 محل تولد : تهران تاریخ شهادت : 1394/09/29 محل شهادت : خانطومان – سوریه وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید🌷 : تهران – بهشت زهرا (سلام الله علیها) – قطعه 26🌸 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
پنج پسر و یک دختر که امیر، کوچک‌ترین‌شان بود. امیر 27 مهر 65 به دنیا آمد. توی اوج جنگ و سختی‌هایش که حاجی را به‌خاطر فعالیت‌های پشت جبهه‌اش یکی در میان می‌دیدم. اسمش را با حاجی دوتایی انتخاب کردیم. هرچند امیدوار نبودم به‌اش شناسنامه بدهند. آن‌موقع، اسم امیر را فقط با پسوند قبول می‌کردند. خودم رفتم برایش شناسنامه گرفتم. آن روز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد ولی مامور ثبت احوال بدون چون و چرا، شناسنامه را به نام امیر صادر کرد.(نقل از مادر شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خاطرات شیرین مادر شهید امیر لطفی ⚡️امیر از خیلی از هم سن و سال‌هایش پر شر و شورتر و شلوغ‌تر بود. دست راست و چپش را که شناخت، پایش به مسجد محل‌مان باز شد. کمی بعد، شد عضو پایگاه بسیج شهید همت. چند سال آن‌جا بود، بعدا هم عضو پایگاه بسیج مسجد صاحب‌الزمان شد. بچه‌ها که به سن مدرسه رفتن می‌رسیدند، یکی دو روز اول همراه‌شان می‌رفتم. می‌خواستم راحت‌تر با شرایط جدید کنار بیایند، اما برادر بزرگ‌تر امیر، سرِ مدرسه رفتن خیلی اذیت‌مان کرد. تا چند وقت کارم شده بود اين كه صبح با او می‌رفتم و ظهر با هم برمی‌گشتیم. سر می‌چرخاند و مرا نمی‌دید، داد و فریادش مدرسه را برمی‌داشت. سرِ امیر چشمم حسابی ترسیده بود. به همین خاطر، روز اول مهر او را با یکی از همسایه‌های‌مان راهی کردم. چند روز بیش‌تر از مدرسه رفتنش نمی‌گذشت. دم ظهر که آمد، سر و صدایش خانه را برداشت. بالا و پایین می‌پرید و بلندبلند صدایم می‌کرد: مامان! مامان! کجایی؟! بیا ببین دیپلم گرفتم. دیگه از فردا نمی‌رم مدرسه. سه ماه تعطیلی شروع شد! پرسیدم: چی شده؟ یک کارت صد آفرین از توی کیفش درآورد و ذوق‌زده گذاشت کف دستم كه: بیا مامان، ببین! دیپلم گرفتم. خنده‌ام را به زور جمع کردم و پرسیدم: چي کار کردی این کارت رو به‌ات دادن؟ با همان لحن گفت: جعبه مداد رنگی رو گذاشتن جلوم. منم همه رنگ‌ها رو تک‌تک گفتم. اون‌ها هم این دیپلم رو به من دادن. چند وقت بعد دوباره با سر و صدا آمد سراغم: مامان! این کتونی‌ها به پای من تنگ شده‌ها! این سه ماه تعطیلی نیومد؟ جواب دادم: نه مامان، حالا زوده که سه ماه تعطیلی برسه. باید صبر کنی ولی واسه‌ات یه کتونی نو می‌خرم. امیر در طول تحصیل، دانش‌آموز درس‌خوانی بود. نمراتش همیشه عالی بود. گرچه گاهی سرِ انجام تکالیفش کفری‌ام می‌کرد ولی در کل، در درس خواندن خیلی موفق بود. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
لب‌های امیر همیشه می‌خندید. از همان بچگی همین‌طور بود. گاهی که به رفتارش دقیق می‌شدم، متوجه می‌شدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آن‌قدر خالصانه و بی‌دریغ بود که دل آدم را قرص می‌کرد. مودب بود. هیچ‌وقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت. 13 سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، می‌شه یه جانماز به من بدی که فقط واسه خودم باشه. فقط خودم با اون نماز بخونم و بقیه به‌اش دست نزنن؟ امیر به تمیزی وسایلی که استفاده می‌کرد حساس بود. مهر و جانمازش که دیگر جای خود داشت. يك سجاده دادم بهش. ما این سجاده را فقط موقع نماز خواندن امیر به چشم می‌دیدیم. بعد از نماز می‌گذاشت داخل کشوی وسایلش. همه را هم مدیون کرده بود که به آن دست نزنیم. ما هم تحت هيچ شرایطی جرات دست زدن به مهر و جانماز امیر را نداشتیم.☺️ 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ملافه بالش امیر را هر چهار یا پنج روز یک‌بار باید می‌شستم. پنج روزش می‌شد شش روز، یکی از پیراهن‌های تمیزش را می‌پیچید دور بالش و روی آن می‌خوابید. همیشه تمیز و اتو کرده بود. نه این که زیاد لباس بخرد، همان لباس‌هایش را به بهترین نحو استفاه می‌کرد.(نقل از مادر شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
با کدخدا منشی مشکلات همکاران را حل می‌کرد با اینکه جوان بود اما از خیلی از هم سن و سال‌های من در اداره بیشتر می‌دانست. همیشه درصدد این بود که مشکلات و کدورت‌هایی در بین همکاران ایجاد می‌شد را با کدخدا منشی حل کند و معمولا هم موفق می‌شد. این هم از منش و بزرگواری خاص او بود.(نقل از همکار و دوست شهید) 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تو عاشق شدی! دو تا از برادرهای امیر، پاسدار هستند. امیر هم فوق دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد. تقریبا چهار سال و نیم قبل از شهادتش. لیسانسش را طی دوره خدمت در سپاه گرفت. قبل از شهادتش هم کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد. کارهای ثبت‌نام را انجام داد. قرار بود از سوریه برگردد و برود سراغ درس و دانشگاهش که نشد. بی‌بی، امیر را خرید. دو سه ماه بود که فکر رفتن افتاده بود به سرش، ولی به‌ او اجازه نمی‌دادند. می‌گفتند این‌جا لازمت داریم ولی امیر کوتاه‌بیا نبود. بعدها برایم تعریف کرد: مامان! نمی‌دونی چقدر رفتم و آمدم تا اجازه‌ام را گرفتم. باور کن حتی اشک ریختم. دفعه آخر که رفتم پیش فرمانده‌مان، باز گفت: نه، این‌جا بهت نیاز داریم. کجا می‌خوای بری؟! دوباره بغض گلویم را گرفت. اشک آمد به چشمم. فرمانده‌مان انگار دلش نرم شد. گفت: حالا برو، ببینم چی می‌شه. برگشتم اتاق کارم، اما همه حواسم مانده بود پیش فرمانده‌مان. فقط خدا‌خدا می‌کردم راضی شود به رفتنم. توی افکارم غرق شده بودم که صدای تلفن بلند شد. فرمانده‌ام  بود. مي‌گفت: امیر، می‌تونی بری. تو عاشق شدی، ما هم نمی‌تونیم به زور نگه‌ات داریم. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🕊🌴🥀🌷🥀🌴🕊 در این روز شاهد عزيزاني بود که پس از سال‌ها در مخوف ، قدم به خاک پاک خود مي‌گذاشتند. اين روز يکي از ‌انگيز‌ترين تاريخ انقلاب اسلامي است که حضور و مرداني بود که در راه و که با خدا بسته بودند، و ورزيدند و آنها توانستند در سال‌هاي و ، با وجود درد و ، روح و روان خود را حفظ کنند و و خود را نمايند تا در بازگشت به ايران اسلامي در صحنه‌هاي مختلف اجتماعي، و نمونه‌اي براي و مردان و زنان ايران اسلامي باشند. سالروز ورود به میهن اسلامی گرامی باد . 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خاطرات مادر شهید مدافع حرم امیر لطفی 👇👇🌸🌹 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⚡️من از این قسم می‌ترسم دم غروب بود که سر و کله‌اش پیدا شد. مثل هر روز، همان ساعتی که می‌آمد، آمد. عرق تنش خشک نشده بود که گفت: مامان بیا بشین، می‌خوام یه چیزی به‌ات بگم. بی‌مقدمه گفت: اگه اجازه بدی، می‌خوام برم سوریه. گفتم: پسرم! چطوری می‌خوای بری؟ سوریه که راهش بسته‌اس! عمیق توی صورتم نگاه کرد و گفت: واسه من بازه مامان! نگذاشتم دلشوره بیاید توی وجودم. انداختم به شوخی و گفتم: یعنی این‌قدر مهم شدی امیر! امیر سرش را پایین انداخته بود. کمی سکوت کرد و ادامه حرفش را گرفت. آن شب امیر سیر تا پیاز قضیه را برایم گفت. آخرش هم گفت: مامان به جان حضرت زینب قسم اگه شما بگی برو، می‌رم. راضی نباشی، هیچ‌جا نمی‌رم. پسرم راست می‌گفت. تا این سن رسیده بود، نشده بود بدون اجازه یا رضایت من کاری انجام دهد. قسم امیر تنم را لرزاند. گفتم: امیر جان! چرا قسم می‌دی مامان؟! من از این قسم می‌ترسم. اگر بگم نرو، جلوی حضرت زینب(سلام الله) شرمنده‌ام مادر. اگر هم راضی به رفتنت بشم، با دلم چه کار کنم؟ با تنهایی‌هام چه کار کنم مامان؟ اگه می‌شه به من وقت بده تا فردا بعد از ظهر فکر کنم. با چشم‌های محجوب و مهربانش نگاهم کرد و گفت: چرا نشه مامان؟ هرچقدر می‌خوای فکر کن ولی مطمئن باش اگر راضی باشی می‌رم. قسمی که امیر خورد، کم و بیش تکلیف همه چیز را روشن کرده بود. دلم آشوب بود. نگاهش که می‌کردم، پاهایم سست می‌شد. تصورش هم برایم سخت بود. امیر، ستون زندگی‌ام بود. طرف راستم بود. حالا می‌خواست برود. آن هم جایی که هیچ معلوم نبود برگردد یا نه! تا فردای آن روز فقط توی خانه راه رفتم و توی دل با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن. منو پیش خانم شرمنده نکن. خدایا! خودت می‌دونی گذشتن از امیر چقدر برام سخته. گذشتن از بچه‌ای مثل امیر چیز راحتی نیست. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💧💧🌱خواب عجیب خواهر شهید فردا قبل از برگشتن امیر، دخترم سرزده آمد خانه ما. گفت: مامان! دیشب یه خواب عجیب دیدم. سینی چای را گذاشتم جلوی اکرم و گوش دادم به تعریف خوابی که دیده بود. - دیشب خواب دیدم توی خونه، مجلس روضه امام حسین گرفته‌ایم. سیل جمعیت موج می‌زد. حاج‌آقا عالی روضه می‌خواند و مردم مثل ابر بهار اشک می‌ریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابا دم در نشسته. قطره‌های آب از آسمان می‌چکید ولی آسمان صاف صاف بود. دریغ از یک تکه ابر! به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون این‌طوری شده؟ این قطره‌ها چیه که می‌ریزه پایین؟ گفت: اکرم، این‌ها بستگی به نظر مادرت داره. جمله آخر بند دلم را پاره کرد. گفتم: اکرم، جمله آخر بابات می‌دونی یعنی چی؟ متعجب نگاهم کرد و جواب داد: یعنی چی؟ گفتم: امیر می‌خواد بره سوریه. منتظر اجازه منه. واسه همین بابا گفته همه چی بستگی به من داره. رنگ از روی اکرم پرید. حق داشت. جانش به جان امیر بند بود. برادرش را عجیب و غریب دوست داشت. گفت: نمی‌ذارم بره. من راضی نمی‌شم. امیر در را باز کرد و آمد توی اتاق. دویدم به سمتش. گفتم : امیر، راضی‌ام به رفتنت. حتی حاضرم روی پاهات بیفتم که بری! امیر، نگران دستم را گرفت و گفت: چی شده مامان؟ کجا برم؟ گفتم: سوریه! مگه نمی‌خواستی بری سوریه؟ مگه منتظر رضایت من نبودی؟ برو مامان. من راضی‌ام. صدای مردانة امیر تاب برداشت. انگار بغض آمد ته گلویش. با ناباوری پرسید: یعنی برم؟! گفتم: آره مامان، برو! مرا گرفت توی آغوشش و محکم فشرد. سه‌بار گفت: ممنونتم مامان. 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR