eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤دوسـت شهـیـد: 🔷گاهی بعدازظهرها، کلاس که تمام می شد یک فلاسک برمی داشتیم و می رفتیم آخر پادگان. آنجا باغی بود مال یکی از عناصر ساواک که پیش از انقلاب🌸 برای خودش خانه مجردی درست کرده بود. 🔻با هم می رفتیم توی این باغ و یک دوری می زدیم. یادم است یک بار موقع قدم زدن سید با تاسف گفت «زمانی که مردم اونقدر توی فقر بودن، اونا چطور می تونستن یه همچین جایی رو برای خودشون درست کنن؟» ▪️یک بار هم موقع برگشتن از همان باغ دم غروب بود. گفت «عباسعلی چه غروب قشنگیه! بیا این جا یه عکس بگیریم.» راست می گفت: دم غروب منظره آنجا خیلی دیدنی و زیبا شده بود. برایم جالب بود. من هیچ وقت به آن منظره توجهی نداشتم. سریع رفتم دور بینم را از آسایشگاه برداشتم و آمدمـ. ♦️ایستاد روی تپه اے که آنجا بود و از او عکس گرفتم. او هم از من عکس گرفت. آن عکس هنوز هم حس خوبی به من می دهد و برایم خیلے ارزش دارد. دیدش توی همه لحظه ها و همه مکان ها با بقیه فرقــ مے کرد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همسـر شهید: ⚪️مراسم عقدمان که تمام شد برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارت نامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. 🔹بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این که حس و حالمان را دوست داشتم، از سردی هوا می خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم. 🔻بلند شدیم تا برویم ولی به یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.» نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟ در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.» 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
همـسر شهید: 💠در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است🌱 امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی... 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: ⚫️احسان، به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت. 🔻همیشه در جیبش بود و می خواند. دو رکعت نماز به استغاثه به حضرت فاطمه را هم به خودش واجب کرده بود. که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش❤️ آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🌿یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: « 🍂با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.» این تسبیحش را روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می گفتم تا آرام شوم. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🌸محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود. اصلا با محبت زندگی مان می گذشت. 🔹لازم نبود الکی یا به زور چیزی را به دست بیاوریم.  احسان عادت داشت  وقتی با من صحبت می کرد دست هایم را می گرفت. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همـسر شهید: 🔵همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم. 🔻گاهی پیش می آمد غذا سوخته و یا شور شده بود. ولی فرق نمی کرد و باز هم تشکر می کرد. به او می گفتم: «اینکه خیلی شور شده، ببخشید.» می گفت: «نه دستپخت خانومی من خیلی هم خوبه.» من در کنارش آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند❣ 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همسـر شهید: 🔷سال 1392، دفعه اولی که احسان می خواست برود به ماموریت سوریه، خیلی بی قراری می کردم. حتی به او گفتم: «تو رو خدا نرو. اصلا این همه جوان چرا شما؟» ▪️احسان گفت: «این چه حرفیه خانمی؟ دارند به حرم حضرت زینب جسارت می کنن. روت می شه اون دنیا سرت رو جلوی امام حسین «ع »، بالا بگیری؟ «خیلی سعی کردم که هر جوری هست کاری کنم نرود.  اما وقتی احسان این حرف را زد، دلم نرم شد. گفتم: «برو اشکال نداره. » 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🔻 قبل از رفتن به او گفتم: ⚫️احسان، خطرناکه. تو رو خدا مراقب باش می روی اونجا. یه وقت خدایی نکرده کمین کرده باشن یا مثلا انفجاری، تیراندازی ای، چیزی بشه.» گفت: «خانومی ، اصلا نگران نباش. ما که می ریم اونجا، توی منطقه هیچ داعشی ای نیست. ما فقط برای پاکسازی مین به آنجا می رویم.» با این حرف ها آرام می شدم و فکر می کردم واقعا موقعیت امنی دارند 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
⚫️حتی نمی دانستم که ماموریت های برون مرزی اش داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست. من نپرسیده بودم و او هم نگفته بود. حس خودم این بود که اجباری است. یک وقت هایی که به عکس هایش نگاه می کنم، 🔻به او می گویم: 🍃خیلی ناقلایی، این همه گریه های منو دفعه اول دیدی و سفرت رو لغو نکردی؟» 🌷در این پنج سال او را خوب شناخته بودم. برای هر چیز دیگری که بود و اشک های مرا می دید، امکان نداشت احساسم را نادیده بگیرد. خوب می دانم، چون بحث عقیده اش در میان بود، روی همه چیز پا گذاشت 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـت شهـیـد: ❤️یک ماه قبل از شهادتش با او تماس گرفتم و گفتم «سیداحسان پاشو بیا دوره، منم اسمم تو این دوره هست. 🔻پاشو بیا دست خانومت رو هم بگیر بیا. روزا با هم می ریم سرکلاس، شبا هم با خانواده پیش هم هستیم.» گفت: عباسعلی من نمیتونم بیام. ما بچه توراهی داریم. خانومم رو نمی تونم بیارم. نمی تونم تنهاشم بذارم. خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم و گفتم «هر طور صلاح می دونی» ▪️ گفت «چند روز دیگه می خوام بیام اگه بشه این دوره رو تطبیق بزنم و لغوش کنم. اگه بشه میام می بینمت.» گفتم باشه. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🌿نام پسرم را سید محمد طه، همانطور که احسان خواسته بود گذاشتیم. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا در ماموریت های سوریه‍🥀 اسم مستعارش محمد طه بود. پوتینش را هم که برای من آوردند، اسم محمد طه بر روی آن نوشته شده بود.  🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🔻یکی از همرزم هایش در مراسم چهلم گفت: 🌿که وقتی از احسان پرسیده که چرا اسم مستعارت سید طه است به او جواب داده است: «من و خانومم یه تو راهی داریم که می خواهیم اسمش را محمد طه بذاریم.» انگار مطمعن بود که بچه ما پسر است.  🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🔰کتاب (مثل نسیم) درباره شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حتملو. در بخشی از کتاب میخوانیم : 💠«سیداحسان را با تعدادی از بچه ها می گذاشتم یک اکیپ. تجهیزات را که به بچه ها می دادم وقتی می دید بعضی از وسیله ها ناقص است؛ 🔻همان ها را برمی داشت برای خودش و بهترها را بین بچه ها تقسیم می کرد. یک وقت می دیدی نوک سرنیزه اش شکسته یا دسته اش شکسته و وقتی می خواهد باهاش کار کند کف دستش را اذیت می کند، می گفتم «خب سیدجان! چرا اینو برداشتی؟» 🍃می خندید و می گفت: «فرقی نداره، می خواد یکی دیگه برداره، من برمی دارم 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
42.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿تقدیم بہـ شهید حـتم لـو 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید: 🔷دوره های تعمیرات آبگرم کن و یخچال ⚫️ به ما می گفت کار ما فقط خنثی سازی است و اصلا درگیری نداریم. مناطقی هم که رفت و آمد داریم دشمنی آنجا نیست. مسائل کار را اصلا در خانه بروز نمی دادند. 🔻در کلاس هایی شرکت می کردند که تعمیرات آبگرمکن و لوازم برقی بود یک وقتهایی که می خواستند بروند کلاس این طور می گفتند تا ما نگران نشویم... 🌿بعد از شهادتشان از برادرم شنیدم که می گفت این کلاسهایی که احسان می رفت از طرف محل کارش بوده و به آنها آموزش می دادند تا وقتی در موقعیتی قرار گرفتند که بمبی در یخچال یا آبگرمکن بود آمادگی لازم برای اقدام سریع وجود داشته باشد... 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🌷حالا کباب ها را خوردید نوش جان! 🎤همسر شهید: 🔻یک سری با همکاران رفته بودند کوهنوردی، وقتی برگشت تی شرت تنش بود متوجه شدم تمام دستش قرمز شده و روی شستش یک زخم گود ایجاد شده بود درست مانند اینکه زغالی بر روی آن افتاده باشد... بعد هیچی به سید احسان نگفتم وقتی با دقت به دستش نگاه کردم دیدم خیلی عمیق است. زدم روی شانه اش و به شوخی گفتم: « کبابا رو تنها تنها می خوری نوش جانت». خندید و گفت نه خدا می داند که کباب نخورده ام ... 🔷شب شد دیدم دستش متورم است کم مانده خون بیاید به ایشان گفتم «آقا احسان بیا بریم دکتر یه کاریش بکنیم. خیلی عمیقه حالا کباب خوردی نوش جانت بعدا می ریم بیرون به من هم میدی....» ▪️نمی گفت که چی شده اما بعدا فهمیدم که وقتی کوهنوردی بودند آزمایش مواد منفجره انجام دادند و دستش آسیب جدی دید... حالا همش من می گفتم کباب خوردی کباب خوردی.....برای اینکه ما ناراحت نشویم نمی گفتند چی شده. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🌿حاج آقا علوی برایم دعا کنید... 🎤همسر شهید: 🔰الان که فکر می کنم میبینم در اکثر مواقع ایشان حرف از شهادت می زدند و من متوجه نبودم.خاطرم هست یک روز سید احسان از دیدارش با آیت الله علوی از مراجع جلیل القدر حوزه برایم تعریف می کرد، مثل اینکه در پانزده سالگی خدمت حاج آقا علوی رسیده بودند و از ایشان خواستند که برایشان دعا کند تا شهید شود، ایشان هم پاسخ داده بودند «سید شما آسمانی هستید مطمئن باشید شهادت نصیبت می شود💔 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
خیالم راحت تر است...🌷 🔷یکی دیگر از هم رزم های آقا سید تعریف می کرد می گفت: 🔻 وقتی رسیدیم سوریه در فرودگاه زن ها بی حجاب بودند... 💠سید قرآن کوچک اش را باز می کند و مشغول خواندن آن می شود به او گفتم آقا سید دست ما را هم بگیر؟! 🍃جواب داده بود که نگاهم به قرآن باشد خیالم راحت تر است. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همسر شهید: ⚫️کفن را احسان از کربلا برای خودش آورده بود. هر وقت چشمم بهش می افتاد ته دلم می لرزید. 🌷دعا می کردم هیچ وقت نروم سراغش. یک بار به شوخی به احسان گفتم: « آخه چرا از کربلا کفن آوردی؟» بعد یک شعر برایش خواندم که مضنونش این بود که چون امام حسین «ع»، در کربلا بدون کفن بود، زائر نباید از کربلا برای خودش کفن بخرد. شعر را که خواندم احسان خندید و گفت: 🍃خانومی، من این را از نجف خریدم 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🌙خواب همسر شهید: 🔻یکی دوماه قبل از شهادت احسان خواب عجیبی دیدم. ▪️خواب دیدم جایی نشسته ام و دوست و آشنا می آیند و به روی شانه های من دست می کشند و آن را می بوسند. از کارشان خجالت می کشیدم و می گفتم: «تو رو به خدا این طوری نکنید. من خجالت می کشم. چرا هی شونه های مرا می بوسید؟» 🔻 در همان خواب یک نفر جوابم را داد و گفت: «پیغمبر و حضرت فاطمه روی شونه های تو دست گذاشته اند.» در همان حال حس کردم دو تا دست شانه های مرا بالا کشیدند تا بایستم. خواب زیاد می دیدم، ولی برای کسی تعریف نمی کردم. اما این چون خاص بود احساس کردم تعبیر داردو برای احسان تعریفش کردم و از او خواستم تعبیرش را از یکی از علما بپرسد. احسان گفت: «خانمی، این تعبیرش خیلی قشنگ معلومه. شما داری زیر سایه اهل بیت زندگی می کنی، دستشون روی شونه های توئه.» باور کنید از این تعبیر یک دفعه دلم لرزید. هنوز هم که به آن خواب و تعبیری که احسان برایم گفت فکر می کنم، دلم می لرزد.  احساس می کنم خدا از همان چند وقت قبل از شهادت احسان، کم کم دست عنایتش را روی شانه هایم گذاشت و بعد احسان را از من گرفت تا بدون تکیه گاه نباشم. این را باور دارم که خدا وقتی می خواهد آدم را یک پله بالاتر ببرد، او را با سختی روبه رو می کند. احسانم، بعد از شهادت تو، دید من درباره خیلی چیزها عوض شده و بهتر بگویم یقینم کامل تر شده است، به خصوص درباره مرگ و از این دنیا رفتن. قبل از شهادت تو، زندگی دوباره بعد از مرگ را نمیفهمیدم و درکی از آن نداشتم، اما حالا با تمام وجود حسش می کنم. به عکسی که در آخرین لحظه وداع با تو در مراسم خاکسپاری گرفته اند نگاه می کنم. چقدر راحت و آرام خوابیده این انگار راحت تر و آرام تر از این دنیا، زندگی جدیدی را شروع کرده  شهادت مبارکت باشد!🌿 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°