eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.8هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخاوت ‌و بخشندگی 🌱 🔴من خودم عطر و ادکلن خیلی دوست دارم. خداروشکر کسب و کارم هم بد نیست و گاهی برای خودم عطر و ادکلن می خرم. اصلا یک جورایی معدن عطر و ادکلن هستم. یک روز برادرم با چند عطر که اتفاقا خیلی هم گران نبود آمد خانه و از من پرسید:« کدام یکی از این ها خوشبو تر است؟» من هم یکی را گفتم بهتر از بقیه است. همان عطر را به من هدیه داد. دلم نیامد دستش را رد کنم. یک شارژر خریده بود که هم گوشی اندروید و هم اپل، با آن شارژ می شد. یکی از همکارانش گفته بود: «عجب چیز به درد بخوری خریدی» که همان جا آن را به دوستش هدیه کرده بود. جالب اینجا است که این اتفاق 6 بار برایش اتفاق افتاد و هر بار هم آن را هدیه داده بود 🎙(نقل از برادر شهید) 🌷 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
لباسی متفاوت 🌸برای برگزاری یک جشنواره فرهنگی به مناسبت هفته دفاع مقدس، دنبال لباس مناسب میگشتیم تا همه کادر برگزاری یک دست باشیم.پیشنهادات زیادی از لباس های نظامی مختلف مطرح می شد که همگی شامل رنگهای خاکی،سبز و لباس های نظامی بود. اما مسعود نظرش متفاوت بود. میگفت:مردم همش ما بسیجیارو با لباس نظامی دیدن و می بینند، این بار رو با یه لباس ساده و شاد به مردم خدمت کنیم. پیشنهادش متفاوت بود و عجیب. دوتایی سوار بر موتور راهی بازار شدیم تا لباسی که تو ذهنش نقش بسته بود رو پیدا کردیم و یک دست به سایز خودش خردیم. لباس رو پیش فرمانده بردیم، ایشون هم با روی باز از این پیشنهاد استقبال کرد و برای همه پرسنل اجرایی اون جشنواره یک تی شرت آبی فیروزه ای و یک شلوار کتان طوسی خریدیم.. نتیجش تو نگاه های مردم قابل لمس بود👌 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
موتور سوار🏍 مسعود يه راننده حرفه اي موتور و ماشين بود براي بخشي از فعاليت هاش دوره هاي مختلفي در زمينه خودرو و موتور گذرونده بود و مثل هميشه تو دوره ها درخشيده بود.هر موقع موتور سنگين دستش بود تازه انگار بال و پر گرفته بود و حسابي باهاش از خجالت آسفالت كف خيابون در ميومد. و برعكسش من،تاحالا موتور سوار نشده بودم. يه روز اوومد و گفت: بايد رانندگيت خوب باشه و همينطور موتور سواري. گفتم :سخته،تو خودتو نگاه نكن از بچگي سوار موتوري. گفت: تو بيا من درستش ميكنم. بعد از مدتي بالاخره تونستيم شروع كنيم، كلاس خصوصي ما شروع شده بود. روز اول جاي كلاچ و ترمز جلو رو هم قاطي ميكردم. چند روز درميان، بعد از ظهرا ميرفتيم آموزش و تمرين يه بيست روزي گذشته بود كه ديگه خيالش ازم راحت شده بود، روي موتور و پشت من كمتر حرص ميخورد. ميرفتم و ميومدم واسه خودم.البته تو خيابونهاي نه چندان شلوغ. اوضاعم روي موتور خوب شده بود،حالا ديگه مثل روزهاي اول مردم پشت سرم به خاطر آروم رفتن و گير كردن وسط خيابون بوق نميزدن،تازه هر از گاهي من يه راننده ناشي پيدا ميكردم و به تلافي روزهاي اول پشتش بوق ميزدم، خيلي از دستم شاكي ميشد.خودش هم كلا با بوق كاري نداشت. اما همچنان تو اصل كار مهارت لازم رو پيدا نكرده بودم. تو خيابونهاي باريك و شلوغ و ترافيك خوب نميتونستم از بين ماشينها راه باز كنم و حركت كنم و معمولا كند بودم. يه روزي مثل هميشه تو شهر ميچرخيديم و من راننده بودم، رسيديم به ترافيك و سرعتمو كم كردم تا آروم از كنار ماشينها رد بشم،بين دوتا ماشين فاصله كمي بود .البته به نظر من كم بود و مسعود ميگفت زياد هم هست. گفت: براچي آروم ميكني،موتور رو از شتاب ميندازي از اون بين رد شو ديگه. گفتم: نميتونم يه وقت ميزنيم به ماشين مردم، گفت تو برو و جلوتر رو ببين و فرمون رو صاف نگه دار رد ميشيم. با همون سرعت زياد،خيلي خوب از وسط دو تا ماشين رد شديم. بعدش بهش گفتم :خوب رفتم استاد؟خدايي با چند سانت فاصله خوب رفتما... خنديد😁 و گفت: تو نميري كه! من دارم از پشت همش حركت موتور رو اصلاح ميكنم.😁اگه ول كرده بودم كه زده بودي به هر دوتا ماشين. گفتم :نه بابا.خودم رفتم.😳 گفت :فكر ميكني برا چي تو اين مدت يه تصادف هم نداشتيم...!😊 تازه متوجه شدام كه چي ميگه. اون موقع بود كه فهميدم خيلي مونده تا بشم "موتور سوار". 🌷 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
مسعود با دیدن شهادت دوستان متأهلش در سوریه بسیار ناراحت می شد و می گفت وظیفه ما مجردهاست که بجنگیم از این رو بسیار تلاش کرد تا به سوریه اعزام شود. سابقه فرماندهی تیم رهایی گروگان در اجلاس سران کشورهای عضو جنبش عدم تعهد در سال 91 را هم در کارنامه اش داشت✍🏻 🎙(نقل از مادر شهید) 🌷 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای چتربازی شهید عسکری بر فراز برج آزادی در روز 22 بهمن 👇🏼
انجام پرش در مراسم ٢٢بهمن از جمله آروزهای تک تک چتر بازهای ایران بوده و این پرش از اهمیت بالایی برخوردار است، چون در یک مراسم باشکوه ملی، در پیش چشم هزاران نفر و صدها عکاس و خبرنگار انجام می‌شود. از یک طرف دیگر، محل نشستن روی زمین، معمولا ضلع جنوب غربی میدان آزادی بوده که روز مراسم پر از جمعیت، میله‌های پرچم و کلی سیم و کابل است که هر کدام از آن‌ها، به تنهایی یک دنیا خطر محسوب شده و شخص پرنده، نیاز به مهارت کافی در نشستن و اجرای صحیح و دقیق ترافیک پرواز دارد. موضوع دیگر این است که تعداد افراد چترباز در سپاه، ارتش، نیروی انتظامی و بسیج بسیار زیاد است و به سختی و به ندرت قرعه به نام فردی درمی‌آید و اگر هم دربیاید، شاید بار دوم به 10 الی 20 سال دیگر آن برسد. مسعود از مهارت بالایی برخوردار بود و مثل بقیه بچه‌ها، پرش در این مراسم آرزوی او بود. چند روز قبل از مراسم، خبر رسید که مسعود عسکری برای پرش در روز ٢٢بهمن، انتخاب شده است. بعد از گذراندن تست‌ها، با موفقیت آماده پرش شده بود. روز قبل از آن، آخرین وضعیت باد و هوای فردا را چک کردیم، سری هم به محل لند(نشستن) زدیم، موانع و الگوی ترافیک را هم بررسی کردیم. سپس سراغ لوازم رفتیم. چترها را بستیم، همه لوازم از جمله دوربین‌های روی سر و دست را آماده کردیم. یک دفعه به مسعود گفتم بیا دوربینت را آپدیت کنم که گفت: «نیازی ندارد»،گفتم:«عملکردش بهتر می‌شود».👌🏼 خلاصه با گیر دادن من، دوربین را آپدیت کردیم.😉 صبح روز مراسم، مسعود را تا کنار هلی‌کوپتر بدرقه کردم، وسیله بلند شد و در ارتفاع مناسب، همه پرنده‌ها پریدند. هر کسی بسته به توانش در آسمان، حرکات نمایشی انجام می‌داد. مسعود هم نگذاشت که یک وقت، چتر شرمنده‌اش بشود و هر کاری که می‌شد در هوا انجام داد تا به زمین رسید. 😍خوشحال و خندان همدیگر را بغل کردیم 😀و کلی عکس یادگاری گرفتیم 📷که همان لحظه چشمم به دوربین روی سرش افتاد که روی مانیتورش نوشته بود:"cam error"😧.چیزی نگفتم، یعنی نمی‌توانستم چیزی بگویم.😐 آمدیم تا رسیدیم به پای لپ تاپ و مسعود دوربین را به آن وصل کرد، خدا خدا می‌کردم که فیلم گرفته باشد.😬 یک فیلم روی رم ضبط شده بود، خیالم راحت شد، با خوشحالی فیلم را پخش کرد. فیلم از لحظه سوار شدن به هلیکوپتر تا چند ثانیه قبل از پریدن بود و هیچ چیز از پرش نگرفته بود و دوربین از همان لحظه، هنگ کرده بود. 😧مسعود به من نگاه می‌کرد و من هم سوت می‌زدم 😗و او حرفی نمی‌زد، ولی صدای داد و فریادش رو حس می‌کردم. مسعود گفت:« آپدیت کردی؟ عملکردش بهتر شد؟»😠 گفتم: «فکرکنم ناقص انجام شده».🙄 دیگر چیزی نگفت و تا صبح دنبالم کرد و تا جایی که جا داشت با کتک‌های دوستانه‌اش، بابت آپدیت کردن دوربین، از من تشکر و قدردانی کرد.😂 🌷 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خاطره دوست و همرزم شهید: 😂 یا رفیق من لا رفیق له یادمه وقتایی که مابین عملیاتها بیکار میشدیم بچه ها دست به خلاقیت و اختراع میزدن 😇مسعودم که تو این کارا صاحب سبک و تفکر بود 🤔بیکار نمی نشست. چون هوا سرد بود بچه ها با ماشین میرفتن جعبه موشک کاتیوشا می آوردن آتیش 🔥روشن میکردیم و دور اون جمع میشدیم بساط چای و تخم مرغ صبحونه و شوخی و خاطره و سربه سر هم گذاشتن دور این آتیش بود که از روز اول که ایام محرم بود مسعود و چند نفر دیگه تو پادگانی که تو عقبه بود این آتیش و به نیّت ایستگاه صلواتی برای هئیت و ماه محرم درست کردن 🙃و بعد از اعزام به منطقه عملیاتی اونجا هم از روز اول آتیش روشن شد و تا روز آخر خاموش نشد.🥀 بگذریم... وقتی بچه ها میرفتن برای آوردن جعبه، مسعود🌺هم برای کمک میرفت و مقدار زیادی خرج پرتاب از توپخونه میگرفت برمی گشت اختراعات شروع میشد😁. با ظرف نوشابه و لوله بخاری و وسایل دیگه شروع می کرد موشک درست کردن. اول اصلا پرتاب نمیشد😐 اما به مرور زمان با برطرف کردن ایرادا تا ده بیست متر پرتاب میشد 😍و مسعود هم بلند بلند میخندید💕 و کلی ذوق زده میشد،😃چند نفرم اومدن رقابت کنن که اصلا کارشون قابل مقایسه نبود🙁. بهش میگفتیم مسعود تهرانی مقدم...😅 🍃شادی روح شهدا علی الخصوص شهید و صلوات 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📎 مدافع حرمی که به زور کچل شد😅 همرزم‌شهید: «شب های آخر قبل از شهادت عبدالله باقری، بچه ها خیلی با هم شوخی کرده و سر به سر هم می گذاشتند☺️دوازده نفر بودیم و فرمانده دسته شهید باقری🌱 بود. آقا عبدالله یک لوله پلاستیکی داشت که وقتی بچه ها شلوغ می کردند یا به شوخی به حرفش گوش نمی دادند، از روی مزاح بچه ها رو میزد😄که این کار برای بچه ها، تفریح شده بود. هم چون زبر و زرنگ بود😍 ، کنار دست شهید باقری ایستاده و به او، تو این کار کمک می کرد😐بعد از یکی دو روز، شهید باقری تصمیم گرفت موهای سرش را کچل کند✂️ از طرفی بقیه بچه های دسته هم به خاطر علاقه ای که به شهید باقری داشتند، از او تبعیت کرده و نوبتی موهایشان را تراشیده و کچل کردند😇 فقط یک نفر مانده بود که نه تنها موهایش را کوتاه نمی کرد، بلکه بقیه بچه ها را هم مسخره و با آن ها شوخی می کرد و خیلی به موهایش حساس بود😎 . این آقا هم رفیق جودو کار👊 بود. مسعود هم دور موهایش را کوتاه کرد☺️ . اما این رفیق جودو کارمان که فیزیک خیلی خوبی ام داشت، گفت که من نمی گذارم موهایم را کوتاه کنید😉 . همه بچه ها دنبالش بودند که او را بگیرند🏃‍♂️🏃‍♂️ و سرش را کچل کنند. شهید عسگری به شهید باقری گفت که حاجی من از پشت دو دستی او را می گیرم، تو موهایش را کوتاه کن😅 . همین کار را هم انجام دادند و مسعود، حریف رفیق جودو کارمان شد و حاج عبدالله یک چهار راه قشنگ، وسط سر رفیق مان انداخت😂 که در نهایت ناچار شد کچل کند😅 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌