🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت دوم 👇👇
🖐🏻این دیگر زنگ نیست ؛ بلکه زینگ است !
🔺و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست برنمیدارد و با سماجت منتظر و امیدوار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد :
بله !
سلام علیکم✋🏻
علیک ...!
میخواستم بگویم شما میتوانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنیتر شود !
سکوت … سنگین شدم... حیرت کردهام🤯
ـ شما؟
ـ من زنگی آبادی هستم 🖐🏻
ـ ببخشید ؛ کی ؟! 😳
ـ یونس زنگی آبادی ✋
وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه درآمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود 😳!!!
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت سوم 👇👇
راستش ؛ آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم، به نظرم مهربانتر از آن آمدند که بترسانند و داستان مرا پر از سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند ...👌🏼
برعکس چنان فروغی داشتند که بر تاریکی غالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کردند 🌸
و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود، نه تنها نترسیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود، دست راست آن بدن به سویم دراز میشد تا دست مرا به مهر بفشارد :)
و این همه سریعتر از آن بود که به ثانیهای درآید؛ آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم، چون آنچه به چشم آمد، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا درآمد !
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت چهارم 👇👇
🔸آنکه دریافته بودم جایی برای ترس نیست !
این دریافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود، انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آنکه به چشم بیاید و سپس گوش بشنود، طی کند تا گوشی را بردارم، طول کشید و وقتی برداشتم ؛ شنیدم : 🔻
ـ خواب نمیبینم؟
شهید: هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو میگذارم، زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بیدست شدم و یک بار چون حسین شدن بیسر. مرا از پاهایم شناختند. اینها را میدانی …خواندهای ….
ـ یعنی من انتخاب شدهام؟
شهید: ما خود را تحمیل نمیکنیم بلکه در دلها جا میکنیم.
ـ باید چه کنم؟
شهید: حق را ادا کن. حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته میشوم، کامل، و نه شرحه شرحه، آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بودهام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیاییام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته میشود، به اندام کن، با سر و دست. بخواهی میتوانی.
-میخواهم، پس حتما میتوانم.
شهید: مرا نه ناظر خود که خوانندهای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش میآید و به هر جملهات قد میکشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم.
ـ من مفتخرم.
شهید: از تعارف کم کن.
ـ حرف دلم را زدم.
شهید: برای آنکه به مکان مسلط شوی، به روستای زنگی آباد برو …
ـ آیا ارتباط یک طرفه است؟
شهید: تو اراده کن من میآیم.
ـ همین طور تلفنی؟
شهید:به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم.
ناگهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن، انگار در بند شمارهای نبوده است. گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم. تاریکی حجیم بود و سنگین. به نظرم آمد به هزاران چشم پاییده میشوم؛ یعنی خواب میبینم؟ از آن خوابهایی که سخت واقعی مینماید؟ باید در این باره سکوت کنم یا دربارهاش با هر کسی سخن نگویم. چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ….
منظورم این است که …صدایی را که شنیدهام و… چهرهای را که دیدهام، با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمیکنند، ثابت کنم؟
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 طنین شعار «ای رهبر آزاده آمادهایم آماده» در حسینیه امام خمینی(ره) در واکنش به درخواست یک دانشجو از رهبر انقلاب
نماینده بسیج دانشجویی در دیدار با رهبرانقلاب:
🔹 میدانیم نبرد با صهیونیست صرفا نظامی نیست امام شهادت دوستانمان دیگر خون مارا به جوش آورده است
🔹 چیزی تا نابودی اسرائیل منحوس نمانده است، اما عاجزانه از شما میخواهیم اگر مصلحت میدانید به بسیج دانشجویی اجازه دهید تا عازم مرزهای نبرد با دشمن صهیونیستی شویم
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ محبتآمیز رهبر انقلاب
به ابراز علاقه یک دانشجو🤍✨
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
°○♡
✍♥️امام خامنه ای عزیز! ما هم، شما رو دوست داریم و هم جونمون رو براتون میدیم، آقا جان! 💚
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷شهید است که مصداقِ شیدایی است !♥️
(شین) او شوق وصال را می نماید 🍃
و (حاء) او حریم وصل را نمایان است ✨
و (یاء) او یار را تجلی می کند 🌺
(دال ) او هم دلالت بر حق بودنش است🖐🏻…
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#ظهور خاطرهنویسیاز ... 🔻
آخرش که کتاب را میبندی ؛ زمزمه میکنی :
زندهای و کبوترانه میآیی ای شهید …♥️
همه حسن کتاب «ظهور» همین است که تمام احساست را درگیر زندگی و شهادت حاج یونس زنگیآبادی میکند
ظهور ؛ کتابی خواندنی با نگاهی به زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی 🌸:)
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔻با ادامه ماجرایِ شگفت انگیز و جذاب ظهور سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی همراه ما باشید ...♥️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت پنجم 👇👇
تمام شب واقعه را مرور می کردم🔻
صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم
حتی در حوالی آن ساعت ...
هیچ تماسی ثبت نشده بود.!!
از طرفی ۲۵ مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود. از نظر قانونی اگر زیر ۲۵ مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود.
عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم. فصول کتاب در حال تکمیل است. با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم. روستایی در 20 کیلومتری کرمان. در جاده زرند.
به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد. این چه کاری ست که من کردم. شاید خیال بوده شاید.....
هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد !
سلام علیکم ؛ آقای صفایی ؟!
-علیکم سلام ؛ بله ! شما ؟!
چشمانش پر از اشک شد 🥺و گفت: من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی. از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت: بفرمایید برویم منزل. شما مهمان حاج یونس هستید. قدمتان سر چشم. دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!
دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی می شد. مطمئن بودم عجیب تر هم خواهد شد. مهمان همسر و فرزندان شهید شدم.
مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند. وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر می آید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند. اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم. سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم 🌸
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت ششم 👇👇
🕊پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد !
با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده.
مصطفی و فاطمه همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!.
مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد.
این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟
یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید.❤️
همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است 🕊:)
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت هفتم 👇👇
✅خبر در روستا زود می پیچد.
خبر ورود نویسنده ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد.
آقا مرتضی گفت: که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود.
گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است.
دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی؟ پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
🔻ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
☑️بسم الله الرحمن الرحیم
1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشتهاست ...
والسلام
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت هشتم 👇👇
🔴از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا می زد و فرزندانش بابا بابا می کردند.
من که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر میکردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟!
✅آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است.
ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم. نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. ✨✨ به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم:
بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است، اما تو که راوی منی، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند....
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم ... !
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شهید یونس زنگی آبادی🌷
🔺(جلوی عکس ایستاده کنار حاج قاسم سلیمانی)❤️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت نهم 👇👇
💠بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم.
همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند.
من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.
🔻آقای خوشی گفت : اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضورش میایستم و منتظر میمانم تا ظاهر شود.
آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. میشود. باور حضور فیزیکی شهید آنقدر جدی شد که همه بر خواستند!
حاج قاسم گفت: ما شک نداریم.
نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست.
محمد آقا گفت: معجزه است.
اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد.
صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم.
من میگفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ...
آقا مرتضی می گفت: برادر.
حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود.
و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مصطفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان....
دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد.
من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن...
حتی یک لحظه !
که ببینیمت ؛ لمست کنیم ... ✋🏻
متبرک شویم ...🌸
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃ماجرای ظهور یکی از بی نظیرترین شهدای تاریخ
🔹قسمت دهم 👇👇
⚡️ناگهان چراغ پرنور شد💡وخاموش شد.
همه جا ظلمات شد.⚫️ فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود.
آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم✨، روشن شد و بیشتر و بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد.✨ در هیات یک آدم، رشید بود.
در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما ❤️شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد.
با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد.
دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد.
حاج یونس در هیبت نوری طلایی✨ به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد.
دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم !!
🍃✨عند ربهم یرزقون ؛🌹
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙امام خامنہای :
انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد
برای فراموشی شهــدا ...♥️
نگذارید یاد شهـدا فراموش شود
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔻مروی بر خاطرات زندگیِ شهیدعزیز#یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃خاطره از شهید🌷
🔸نکته ای ظریف در کسب روزی حلال به وسیله شهید حاج یونس زنگی آبادی👇
با اینکه کارفرمایش نبود و یونس
میتوانست کسری کارش را از چشم او پنهان کند اما خدا را در همه احوال ناظر بر رفتار و اعمالش میدانست و حلال بودن روزی اش برایش مهم بود.
هنوز نوجوان بود که پدر از دنیا رفت و یونس، فرزند بزرگ خانه بود و جز او ،برادری کوچکتر و مادر هم از اعضای خانواده بودند که باید مسئولیتشان را به عهده میگرفت و دیگر درس و امرار معاش با هم تداخل پیدا کرده بودند.
یونس شاگرد آقای کوهپا که از باغداران شهر بود شده بود !
یکی از روزها مادر یونس مریض شد و او از کارفرمایش اجازه خواست تا مادر را پیش دکتر ببرد و گفت که بعدا این چند ساعت را جبران خواهم کرد؛ و با یکی از دوستانش به نام عباس، مادر را به مطب بردند و بعد هم او به مراقبت از مادر پرداخت ...
فردای آن روز زودتر از همیشه در محل کارش حاضر شد و آن چند ساعت غیبتش را جبران کرد با اینکه می دانست آقای کوهپا آن موقع سر کار نیست و چیزی هم به او نمی گوید اما یونس با همین رفتارهای خداپسندانه اش توانسته بود بین مردم روستا و شهر آبروی زیادی جمع کند و امین آنها شود و همه اینها
برمیگشت به نان حلالی که پدر با آن یونس را بزرگ کرده بود.
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR