eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤پدر شهید: 🔶محمد برای شرکت در آزمون به منظور ورود به دانشکده افسری ثبت‌نام کرد. روز امتحان بر روی کارت ورود به جلسه‌اش به جای نامش «مهر غفاری» چاپ شده بود. 💬به او گفتم این موضوع بعدا برایت مشکل‌ساز می‌شود که پاسخ داد سر جلسه می‌گویم تا درستش کنند. بالاخره رفته بود جلسه و به مراقبان گفته بود و آنها با خودکار نامش را اصلاح کرده بودند. زمان اعلام نتایج مشخص شد که او قبول نشده است. پس از بازگشت به خانه خیلی ناراحت بود وقتی علت را پرسیدم گفت قبول نشدم که گفتم ایرادی ندارد اما در پاسخ گفت خیلی برای شرکت در این آزمون تلاش کرده و مطمئن بودم که خیلی خوب سوالات را جواب دادم. 🔷پدر شهید غفاری ادامه می‌دهد: او را دلداری داده و گفتم شاید خیر بر این بوده و هنوز برای ورودت به سپاه زود است. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پدر شهید: 🔷مدتی گذشت و محمد فرصتی چند ماهه به دست آورد. آن زمان برای 8000 شهید همدان قرار بود شناسنامه‌ای همچون مجلات تهیه کنند. 🔻پر کردن مجلات بسیار سخت بود چرا که باید کل زندگی شهدا از ابتدای تولد تا زمان شهادتشان در آن درج می‌شد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پدر شهید: 🔷محمد هم برای انجام این کار به سپاه رفته و پر کردن اطلاعات 40 پرونده شهدا را به تنهایی بر عهده گرفته بود و کل وقتش صرف این کار کرد و هر جا لازم بود با خانواده شهدا به منظور تکمیل این شناسنامه‌ها هم‌صحبت شود به همراه مادرش می‌رفت. آن زمان موتور داشتیم و محمد پول تو جیبی‌هایش را صرف خرید بنزین می‌کرد تا بتواند شناسنامه شهدا را پر کند. ♦️محمد 6-5 ماه بی‌وقفه به دنبال پر کردن شناسنامه شهدا بود و پرونده‌ها را پیگیری می‌کرد و ما روز به روز تغییرات به وجود آمده در اخلاق و رفتارش را مشاهده می‌کردیم. گاهی می‌دیدم محمد به اتاقش می‌رفت و وصیت‌نامه شهدا را می‌خواند و گریه می‌کرد. در واقع حکمت قبول نشدن محمد در آزمون را فرصتی برای خودسازی محمد تلقی کردیم 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پدر شهید: 🌱طـوریکه چند ماه بعد محمد اتفاقی در رابطه با پرونده شهدا به سپاه رفته و یکی از دوستانش که در بایگانی بود را ملاقات می‌کند. دوستش می‌گوید محمد شما دانشکده افسری قبول شدی اما محمد انکار می‌کند و می‌گوید نه قبول نشدم. دوستش گفته بود مگر می‌شود خودم اسمت را دیدم اما برای اطمینان آخر وقت پرونده‌ات را چک و نتیجه را دقیقا اعلام می‌کنم. 💬او اضافه می‌کند: 🔻پایان وقت اداری دوستش پس از نگاه کردن پرونده‌ها به محمد می‌گوید قبول شده‌ای. اسمت در سیستم به اشتباه همان «مهر غفاری» ثبت و اصلاحیه اعمال نشده بود. با نمره خوبی هم پذیرفته شده‌ای. پس محمد وارد دانشکده افسری شد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پـدر شهید: 🔷محمد دندانپزشکی قبول شده بود و امروز می‌توانست بهترین حقوق را داشته باشد اما دندنپزشکی را رها کرد و وارد سپاه شد. اولین حقوقش 400 هزار تومان بود. در تهران مستأجر هم بود و در عین حال خمس هم می‌داد به طوریکه اولین خمس زندگیش 20 هزار تومان شد. او راهش را درست و از راه حلال آغاز کرد. تمام حساب و کتابش را در دفترش یادداشت کرده و دارم. گفتم محمد چرا رفتی سپاه آن هم با 400 تومان حقوق و مستأجری در تهران، 🔻مگر کار نبود؟ در جواب گفت بابا تو سپاه هم کار است هم عبادت! 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
دانشگاه امام حسین(ع)❤️ درس خواند، با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل نظامی کتاب نوشت. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پدر شهید: 🔶 محمد انتخابش را کرد و برایش تلاش کرد به طوریکه طی سه سال دانشجویی و سه سال خدمتش در سپاه آنقدر خوش درخشید که یکی از فرماندهانش می‌گفت محمد آنقدر استعداد داشت که اگر می‌ماند یکی از 10 فرمانده سطح کشور بود. ▪️درخشش او در حدی بود که طی سه سال خدمت در سپاه توانست کتاب نظامی بنویسد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬(دلنوشته ای با قلم شهید محمد غفاری) 🌱 به نام خدایی که عشق به خودش,اهل بیت(ع)وشهدا را در درون ما قرار داد. 💠با درود وسلام به پیشگاه حضرت بقیة الله(روحی وارواحنا فداه)منجی عالم بشریت ونایب برحقش حضرت امام خامنه ای(حفظه الله). 🔘ای زمان شاهد باش وتاریخ بنویس که فقط برای رضای خدا آماده ام وبس. 🔴هنگامی که این نوشته ها را می نویسم؛مورخ13/12/1383هجری شمسی مصادف با 21/1/1426هجری قمری؛هنگام غروب؛ که آسمان آبی جای خود را به ابرهای سیاه داد. 🔻با خودم گفتم بیرون بروم وکمی قدم بزنم تا کمی حال وهوایم عوض شود.وقتی بیرون رفتم ودرحین قدم زدن ناگاه به پاهایم توجه کردم. 🔻چیزی در ابتدا متوجه نشدم.ابتدای خیابان بود که آیه ای از قرآن کریم به ذهنم آمد که خداوند فرموده است:بر روی زمین با غرور وتکبر راه نروید. با خودم گفتم محمد مواظب باش در هنگام راه رفتن ناگاه غرور تو را برندارد که خیلی خطرناک است. بعد از این حرف ها مردم را دیدم که همگی برای دنیا از یکدیگر سبقت می گیرند. البته سه هفته تا عید نوروز باقیمانده اما نمیدانم مردم چرا برای چند روز خوشی وچند وقت باقیمانده این قدر به حول و ولا افتاده بودند. ▪️با خودم گفتم: آیا این ها برای آخرت خودشان هم اینقدر عجله می کنند؛تا توشه ای داشته باشند یا نه؟! 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
💬دلنوشته ای با قلم شهید محمد غفاری : 🔶 از روزهای آخر بهمن شروع به جمع آوری آثار شهدای پاسدار درتیپ سوم انصارالحسین(ع) کرده بودم.هرکدام از این شهدا درمن یک حال وهوایی ایجاد کرده بودم. بیشتر به فکر حرف ها وصحبت های این شهدای بزرگواروخانواده ی آنان بودم .بعد از دیدن چهره های مردم با خود می گفتم:آیا این شهدا هم برای رسیدن دنیا و چند روز خوشی محض این قدر سبقت می گرفتند؟ مسلما نه .چون افرادی مانند جعفریان؛روشناس؛کردستانی؛قیاسوند؛چیت سازیان؛همدانی و...راه سعادت خویش را پیدا کرده بودند و هنگامی که به عکس ها و فیلم هایشان می نگریم از چهره های آنان متوجه می شویم. 🌹سبقت برای شهادت و سعادت و رسیدن به پروردگار از هم در عالم بیشتر ارزش داشته است. درهرکدام از عکس های این شهدا از نحوه ی ایستادن آن ها تواضع؛صبر؛بردباری؛شکیبایی وشجاعت؛تقوا؛ایمان؛اخلاص وپاکی وصداقت احترام به همه وکمک به یکدیگر و وفاداری وایثار🌱 دیده میشود. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
💬دلنوشته ای با قلم شهید محمد غفاری: 💠سفره ای درسال 1359انداخته شد ویک عده بر سر این سفره نشستند وبه لقاالله پیوستند اما ما چه کرده ایم؟به خدا هیچ... 💔دیگر بغض گلویم را گرفته.حتی بعد از دیدن چند جوان که با سر و وضع های آنچنانی ایستاده بودند و کارهای ناشایست انجام می دادند اشک در چشمانم جمع شده بود. 🔻خودم را کنترل کردم.اما دیگر طاقت نیاوردم به منزل که رسیدم به طبقه ی بالای منزل رفتم و به عکس ها و نوارهای شهدا گوش دادم و با نوای شهیدسیدمجتبی علمدار نشستم وسیر گریه کردم. دیگر دلم نمیخواهد بیرون بروم؛چون هروقت بیرون میرفتم جوان هارا در پی عیاشی و جلب توجه میدیدم. دختران جوان با غرور و تکبر حرکت میکردند.مردان وزنان درفکرمایحتاج زندگی وسبقت در مال خود بودند؛آری انگار این شهدا فراموش شده اند. 🌱 ای کاش رنگ شهربازیم نمیداد درجبهه رمز یازهرا(س)مرا برباد میداد امشب دل از یادشهیدان تنگ دارم در دل هوای کربلای پنج دارم 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
📍خاطره ای جالب و تامل برانگيز از پدر شهید: 📍این خاطره را جایی مطرح نکرده‌ام به جز یکی دو جا و برای این مطرحش می‌کنم که بدانید شهدا همینطوری شهید نشدند بلکه روی حساب و کتاب به این مقام نائل آمدند. یک روز در منزل تنها بودم که محمد نزدم آمد و گفت: بابا دیشب چیزی دیدم. پشت‌بام بودم که نوری بالای منزلمان دیدم و تعجب کردم. 🔷دو سه بار بر روی پشت‌بام همسایه‌ها که متصل به هم است، رفتم و برگشتم اما دیدم فقط بالای روی پشت‌بام این نور هست. محمد از من پرسید چی هست که گفتم خیر است و به کسی چیزی نگو. واقعا هم به کسی نگفت. ♦️من هم به کسی نگفتم تا بعد از شهادتش به حاج خانم گفتم و یکی دو جا نقل کردم. روزی کتابی به نام «شمع سحر» را خواندم که نویسنده‌اش، انصاری همدانی در رابطه با نماز شب توضیح داده و گفته در همدان شب‌ها خانه‌هایی هستند که مثل چراغ می‌درخشند، در واقع در آن خانه‌ها نماز شب خوانده می‌شود. آنجا بود که متوجه شدم محمد مخفیانه بر روی پشت‌بام نماز شب می‌خوانده و عملا این نور را دیده بود. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پدر شهید: 🔷در همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور امامزاده عبدالله و می چرخاندند. محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید. و بعد از شهادت🌹 محمد یکی از همان عروس و دامادها به منزل ما آمدند و گفتند : 📍 پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی معنوی برویم. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🔷علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی می‌خواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود. 🔻محمد در گروهش چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و -خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرمانده‌شان بحساب می‌آمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـتان شهید: 🔴شهیدبزرگوار در رشته رزمی کونگ فو توآ از سال 1387 زیر نظر اساتید و مربیان کونگ فو فعالیت داشتند. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤پدر شهید: 🔴10 روز مانده به عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: 🔻 من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . /حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند. یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و را خارج کردند. 📍این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت 🌲 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
💠روایت همسر شهید غفاری از زندگی و شهادت محمد 🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 🔴من و محمد دختر خاله و پسر خاله بودیم. برای من جالب بود در روز خواستگاری از ماموریت هایی صحبت می کرد که شاید برگشتی درکار نباشد! از اسارت و مجروحیت برایم گفت ! 🔹جلسه ی خواستگاری جالبی بود . شاید امروزه نمونه ی این جلسات خیلی کم باشد . مثل زمان جنگ در جلسه ی خواستگاری حرف از شهادت و رفتن بود! محمد روی کلمه شهادت تاکید کرد. گفت راهی که من انتخاب کردم به شهادت ختـم میشود🌱 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 🔷محمد مایل ‌بود خرج مراسم عروسی را صرف سفر زیارتی سوریه کنیم که آغاز زندگیمان را با لطف و عنایت خانم حضرت زینب باشد؛ به دلیل مشغله زیاد این اتفاق مثبت نیفتاد. 🔻در سالیان بعد هم موفق نشدیم با اینکه هردو آرزویش را داشتیم. و جالب اینجا بود که بعد از شهادت ایشان اولین سفر من تشرف به محضر بی بی بود. و در تمام لحظاتش حضور محمد را در کنارم حس میکردم. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 💬بنده در قیدوبند برگزاری مراسم عروسی آنچنانی‌وتجملی نبودم. ۱۴تیرماه مصادف با میلاد امام محمد باقر (علیه السلام)🌸 جشن ولیمه ساده ای گرفتیم در عین حال سالم و بدون گناه بود که بیشتر اقوام و آشنایان دعوت بودند وبسیار هم خوش گذشت❣ 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 🔷در گیرو دار کارهای عروسیمان بودیم. مجروحیت محمد اتفاق غیر منتظره ای بود و درعین حال بسیار ناراحت کننده. !اما ذهن من در پس این اتفاق به ظاهر ناخوشایند به دنبال حکمت این ماجرا بود. جای تامل داشت. شاید نشانه ای بود. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 🌱 در معنویات به قولی سیمش زود وصل می شد و ارتباط می گرفت . از عبادت لذت می برد . 🔻ذره ای ریا در عبادتش ندیدیم. تنها چیزی که به زبان نمی آورد همین خلوت هایش بود . در مناسبت ها یا وقتی از ماموریت که بر می گشت برایم هدیه می آورد . ▪️حتی شده یک شاخه گل. آینده نگری منحصر به فردی داشت . 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 📍درباره مسائل سیاسی همه ی خانواده ما از ایشان تبعیت میکردند . از درک و بینش خاصی برخوردار بود ، 🔻در هر شرایطی حتی فضای غبارآلود و پر ابهام فتنه ، راه با بصیرت تمام تشخیص داد او برحسب ولایتمداری به وظیفه ی خود عمل ، و ما را هم راهنمایی می کرد▪️ 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 💠به مناسبت هفته دفاع مقدس رفتم نمایشگاه جنگ ، در نمایشگاه نرم افزاری بود که از وصیت نامه ی شهدا🌹 فال می گرفت. 📍من نام همسرم را به دستگاه دادم و برای محمد نیت کردم . چون خودش نبود برگه را گرفتم . با تعجب دیدم روش نوشته 💬( نامه ای از بهشت از شهید ابوالفضل حسین بابایی به برادر عزیزم محمد غفاری : پیکار کنید برای حق و بگذارید به جای ذلت و ننگ ،دامن و کفن شما آغشته به خون بدنتان باشد؛ (حضرت علی علیه السلام) . وقتی برگشت برگه را به محمد دادم رفت تو فکر . انگار به او قول دعوت دادند . حال عجیبی به او دست داد ؛ خوشحالی یا شاید شرمندگی ! نمیدانم ؟ تا دقایقی اصلا حرفی نزد. من هم احساس کردم که آن برگه مهر تائیدی برای کارهای اوست . 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤ه‍ـمسر شه‍ید: 🔴در شرایط مالی خوبی نبودیم تازه خانه خریده بودیم. 🔹چند وقتی بود با کفش کهنه و رنگ و رو رفته ای سرکار میرفتند و برمیگشتند. محمد که به ظاهر و آراستگی بسیار توجه داشت؛ 🔻ازشون بعید بود اما هر طور بود میدیدم با آن شرایط میسازند. اذیت میشدند اما حرفی نمیزدند. یک کارت هدیه پس انداز داشتیم گفتم : برویم برایت یک جفت کفش نو بگیریم. حرف را عوض کردند و گفتند : نه آن را جای واجبتری خرج میکنیم. به فاصله چند روز دیگر تولد حضرت زهرا (سلام الله علیها)🌸 بود که آن کارت را با یک شاخه گل زیبا به من هدیه دادند. که هرچی میخواهم واسه خودم بگیرم. آن روز به این روحیه ایثارگری و فداکاریشان غبطه خوردم و شرمنده شدم! 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°