eitaa logo
- سِدنا -
142 دنبال‌کننده
661 عکس
44 ویدیو
1 فایل
اهدِناالصِّراط المُستقيم . و به راستی چرا پس از اندوه کشیدن کسی مرا به آغوش نکشید؟ . امیدوار، امیدوار و همچنان امیدوار به زندگیِ سبزکِ خود و امیداست که گرانبها کرد آن [مخلُوق‌مِن‌صَلصال‌کَل‌فَخار] https://gkite.ir/es/10190470 @sam_7488a
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم چندساعتِ نخوابیدم تمرکز ندارم . قفل کردم . من دارم چکار می‌کنم با زندگی‌م ؟ چرا دارم اذیت‌ش می‌کنم ؟ درسته . قبول . اونم اذیت کرد ولی حق‌ش واقعا اینِ ؟ من چرا داره یادم میره ، چجوری براش جنگیدم ، چجور به‌دستش‌ آوردم ، با چه ذوقی باهاش حرف می‌زدم . قضیه چیه . اصلا من واقعا خودم‌م ؟ چرا خودم‌ هم خودم رو نمی‌فهمم من حالم خوب نیست . من می‌ترسم از ترک شدن ، خواهش میکنم ترکم نکن . ببخشید که رنجوندم‌ت ، اذیتت کردم ، اعصاب‌تو خُرد کردم . به قول خودت : " آره میدونم گاهی آدم جالبی برات نیستم، میدونم یه وقتایی عصبیم حرفای مزخرفی میزنم، میدونم یه وقتایی تنهات میزارم، یه وقتایی ناخواسته تحقیرت میکنم، میدونم گاهی چقدر بدم، اما خب "دوست دارم؛ خیلی هم دوست دارم و میخوام بدونی من همیشه کنارتم " آره همون که گفتی ؛ منم . ۱۴۰۳ / ۲ / ۲۱
کآش می‌توانستم ، غمی‌که در دلت لانه کرده را نصف کنم و الباقی را در جان‌خودم جا دهم ؛ اُمید ِمن ، جان ِمن ساعت‌هاس که به‌خیال خودم نشستم درس میخوانم .. اما زهی‌خیال‌باطل ، میخوانم : اَفَحَسِبتُم اَنَّما خَلَقناکُم عَبَثاً و اَنَّکُم اِلَینا لاتُرجَعونَ . و می‌اندیشم که : وای برمن نکند حال که دوری‌م ز هم مرا برده ز یاد ؟ آخر نمیدانی ، مدتی‌ست که از تحول آدمی‌زاد پس‌از دُچار غَم شدن مطلع شده‌ام . رُعب وجودم را فراگرفته ، خُوف حال ِقلب ُجان‌م را منقلب کرده ، نکند جای من شخص غریبی برسد بردادش ؟ ... ِمن ، دلتنگ‌تم ، نگرانتم ، وهم و خیال ذهنم را پرآشوب کردِ آخر تو چرا اینگونه بی‌قرار شده‌ای امشب . . اگر اگر کنارت بودم ، به‌خداوندی خدا از بغل و نوازش دریغ نمیکردم . بالله که خودم جای غم بغلت میکردم :)))) شیرین ِمن ، نبات ِمن ، ای من به‌قربان هرتاب ِمژه‌هات بروم ، زیبارویم ، مهربانم بامن حرف بزنم ، بگو . این غم ِاحاطه شده در قلب‌ت را به‌زبان بیاور ، حنجره و لبان‌ت را زخم می‌اندازد ؟ آن‌قدر سنگین‌س ؟ ای من به فدای اون زخمای لبانت که همچون تَرَک ِانار‌اند ، خودم جای ِجای تن‌ت را میبوسم جای زخم‌ها که سهل است . چشمک* ۱۴۰۳ / ۲ / ۲۷
راست‌ش حالم زیاد خوب نیست . نه که بد باشه نه، فقط چندآن طبقِ میل‌مان نیست.. احساس می‌کنم دختر‌بچه‌ی وجودم تنهاست ، زانوی‌غم را بغل کرده و منتظر یک آغوشَ‌ست، اما دریغ از یک حُضن . . نگاهی به آن‌طرف و این‌طرف کرد، نبود . آن که باید باشد، نبود. او ، او‌ی‌ش را میخواست ؛ بی‌قرار و دلتنگِ همانی بود که نیست .. اما تا که بپرسی ز او که چرا اینگونه‌ای ؟ پاسخ جز : عزیزِ من استرس امتحاناتُ دارم حوصله درس رو هم ندارم ، نمی‌شنوی . دلم برایش می‌سوزد، کسی نبود که پا درمیانی کند و او را به آغوش و حُضن او برساند . مطمئنم که اگر برای لحظه‌‌ای طعم‌آغوش اویـَش را می‌چشید می‌توانست تا مدت‌ها ، فقط سرخوش‌آنه زندگی کند . واقعی زندگی‌کند، بااندکی دلتنگی هوایِ ریه‌هایش را پر کنند . منشاء این همه دلتنگی به‌کجا برمی‌گردد؟ عشق ؟ علاقه ؟ وابستگی ؟ چقدر که همه گزینه‌ها نفرت انگیز‌ند! آخر آن دختربچه‌ را چه به عشقُ علاقه . اما وابستگی ؟ ای وایِ من .. این یکی .. نه نه گمان نکنم دخترکم وابسته باشد ، او بچه‌ است، او را به چه وابستگی .‌. اصلا مارا چه به کارگاهی بازی ، ما که دلتنگیم الان هم، آغوش اویمان را می‌خواهیم . همه دلتنگیم ، همه . گاهی دلتنگ دیگران می‌شویم ، گاهی دلتنگ خود قبلی‌مان . گاهی دلتنگ رفتگان ، گاهی دلتنگ جلد ِقبلی ماندگان . ۱۴۰۳ / ۲ / ۳۱
عصر ِجمعه . دستانم را از کف[ ِریکا] میشورم و با پیشبند ِمامایدو خشک میکنم . دَر کابیت ِآب‌چکان را باز میکنم و کتری‌استیل را درمی‌آورم ، پُرآب میکنم و روی شعله‌ی اجاق‌گاز می‌گذارم . کشوی زیر اجاق را که باز میکنم بوی بابونه‌ی خشک شده ، گل‌گاو‌زبون ، چای قرمز ، دارچین .. همه بینی‌ام را قلقلک می‌دهند . بین درست کردن چای بابونه و گل‌گاوزبون می‌مانم . شاید قشنگ‌ترین دوراهی زندگی‌م بود انتخاب یکی از میان آن‌ها ، از همان دوراهی‌هایی که من هرجمعه در کنج‌آشپز‌خونه‌ ِمامایدو با آن کلنجار میروم .. آخرسر هم میرم تکیه‌ به لب‌طاقچه ، منتظرِ غلتک خوردن آب‌ می‌مانم [البت با‌چندحبه‌عنان‌دردهان] آخر هم که به‌جوش می‌آید ، شیشه‌ی دارچین را باز میکنم و چند چوب‌دارچین در آب می‌اندازم شعله را کم میکنم . دو تا از آن اسکان‌های کمرباریک ِژاپنی با آن نعبلکی‌های[ ِنقطه‌آبی] را از آب‌چکان درمی‌آورم و در سینی می‌گذارم . بوی چای‌دارچین کل‌خانه رو برداشته بود .. دست‌گیر گُل‌گُلی ِصورتی را برمیدارم و دواستکان چای‌دارچین میریزم برای خودم و خیال‌او . او که نیست برای‌ش چای‌دارچین موردعلاقه‌اش را بریزم ، اما خیال‌ش که هست مگر نه ؟ برای همان میریزم ، به‌رسم‌مِهمان‌داری چای‌دارچین را جلوی‌ خیال‌او می‌گذارم و بالشت‌قرمز با روکش‌سفید را پشتش .. از او می‌پرسم ، خیال‌ت اما می‌گوید هنوز دلتنگم نشده‌اس ! پس یعنی باید ، باز جمعه‌های دیگری با‌ید باتو چای‌دارچین‌با‌عناب نخورم؟ باز باید عصرهای جمعه را با خیالت‌‌ سرکنم؟ کاش آخرین جمعه‌ی بی‌تو باشد . ۱۴۰۳ / ۳ / ۱۱
دیشب در بدترین حال خودم بودم .. سردرد ، سرگیجه و شکم‌دردم خیلی بود سحری که بیدار شدم تنها کاری که می‌تونستم بکنم ، خوردن یه لیوان چایی بود ؛ منتظر بودم یکمی سرد بشه چایی که بتونم بخورم .. سکوت و نور یکمی که توی تاریکی بود باعث می‌شد فکر کنم چقدر آدمایی که تنهایی شریک‌زندگی‌شون شده ، چقدر براشون زندگی سخته . فکر کن با سی‌سال سن هنوز که هنوزِ تو نه دوستی داری که شبآ زنگ بزنی بگی : حالم خوب نیست ، حرف میزنی باهام؟ / میای دنبالم بریم یه‌دوری بزنیم؟ نه دختربچه‌ای که بردنش به شهربازی و خوندن داستان‌های‌ ِابرقهرمان‌‌ها ، بشه دلیل دیر خوابیدن نه حتی پارتنری که اگه دیر امدی خونه زنگ بزنه بگه : عزیزم دیر کردی ، شام سرد شد . بنظرم هیچی وحشتناک‌تر از تنهایی نیست کم‌کم تورو غرق خودش میکنه ، کم‌کم تورو می‌بلعه و اونجاست که تو دیگه توی زندگی‌ت تنها نیستی ؛ بلکه توی تنهایی زندگی میکنی . اونجایی که از فکر امدم بیرون و خواستم چایی رو بخورم و دیدم سرد شده یه‌لحظه دیدم حق با کوثر بود ، چقدر قبلا بخاطر سرد شدن‌ ِچایی‌هاش بخاطر فکر و خیال‌بافی سرزنش‌ش میکردم .. ۱۴۰۳ / ۵ / ۱۵
دلم میخواد برای امشب خونه رو تمیز کنم ، شام درست کنم بعد هم چای ِهل‌دار دم کنم و منتظرت باشم بیای .. با یه دامن می‌دی ِسفید و شومیز گل‌بهی بیام استقبال‌ت با بوسه‌هایی که روی گونه‌های هم دیگه مینشونیم ، خستگی‌ همدیگه رو به‌جون می‌خریم . تا لباس‌تو عوض می‌کنی من سُفره رو میچینیم و بعداز اُمدنت شروع میکنم به‌گذاشت برنج‌ِزعفرانی توی بشقاب ِدور‌طلا . قاشق رو میزاری داخل ظرفی که داخل‌ش فسنجونِ و پرش میکنی از فسنجون .. و شام رو با سکوت ُنگاه‌های پر‌رضایت‌ت تموم میشه . تا ظرف‌های رو بشورم تو لیوان‌های‌چایی رو در میاری چای میریزی ، تو چایی و من ظرف‌باقلوا به‌دست میگیریم و میریم میشینیم روبه‌روی تلوزیون ِخاموش . همزمان که چای ِ‌لب‌سوز رو با باقلوا‌های ِسید میخوریم ؛ تو از مشتری‌های رو مخ‌ت میگی و من از تمرینات سخت امروز .. در نهایت هم بوسه‌هایت می‌شوند قفلی بر لب‌هایم و پایان غر‌زدنم . ولی عزیز‌جانم در دست‌چپ‌م در میان انگشت کوچک و وسط هیچ حلقه‌ای درحال درخشش پس از این خبرا نیست . ۱۴۰۳ / ۵ / ۲۳
امیدوارم امروز رو دوس داشته باشم چو امروزم رو خوب شروع کردم و بعد‌از مدت‌ها بلاخره معده‌م اجازه داد تا صبحونه رو بخورم و خداروشکر حالت‌تهوعی نبود بعدش 🙏🏼 باشگاه رو هم که رفتم ، راستی امروز باشگاه هیچکی نیومده لود از دوستام و تنها بودم و اون روز تنها روزی بود که به‌خودم برگشتم گفتم بچه‌ها هستن برای امروز برنامه نبر با اونا امروز فول‌بادی کار می‌کنیم ، از یه‌وری میخوام امروز رو پا کار کنم و نیومدن دوستام رو غنیمت شمردم و رفتم برای تمرین پا . من اصلا دوس ندارم که براثر رفتن به‌باشگاه بدنم و از ظرافت دربیاد و بشه یه‌بدن عضلاتی بخاطر همین برای تمرین پا فقط برای ساق کار میکنم ، درسته اونم به مرور عضلاتی میشه اما تمرین روی این قسمت پا باعث میشه که پشت ِمچ‌پا بعداز یه مدتی حالت کشیدگی پیدا کنه و بنظرم این خیلی دوست‌داشتن هستش بخاطر همین من تمرین پا رو دو روز در هفته انجام میدم . الانم مونده یه دوش با خوردن صبحونه و بعد بشینم درست همانند یک دختر خوب درس بخونم . برای امروز دوس دارم با درس موردعلاقه‌م شروع کنم که یه‌جور انگیزه بشه برام ، جامعه‌شناسی جامعه بخاطر دبیر خیلی‌خوبی که داشتم خودشو تو دلم جا کرده و برام درس باحال و جالبی هستش ..
نمیدونم متوجه حرفم میشی یا نه عزیزِجانم ولی تنهایی در عین حس خیلی خوبی که بهم میده یه‌حس نمیدونم‌چی ولی منفی میده . حس میکنم این مدت تنهایی ، یه‌مدت کوتاه نبوده بلکه همیشه اینجوری بوده و من فقط الان یاد گرفتم ازش لذت ببرم این یه‌چیز ، این خیلی تنها موندنِ خیلی داره اذیتم میکنه حس میکنم توی ارتباط با بقیه دارم دچار مشکل میشم ، نمیتونم به خوبی روابطمو حفظ کنم سختمِ توی واقعیت مثل تصوراتم با بقیه صحبت کنم توی تصوراتم من آدم شجاعی که میتونه حرف دلشو بزنه اما واقعیت نه!! من آدمیم که قبل‌از هرکلمه باید فکر کنم نکنه این حرف باعث بشه تا چند روز بهش فکر کنه ، نکنه تا به مدت بلند اذیت‌ش کنه و و و در عین اینکه میخوام از این گردآب ِتنهایی نجات پیدا کنم میخوام همین‌جا باشم . ۱۴۰۳ / ۶ / ۲۳
امروز تازه حس وارد شدن به پائیز نارنجی با کمی خاکستری ، را داشتم .. و این حس را مدیون نسیم ِخنک‌وز عصرگاه‌ بوده‌ام و چقدر جدا کردن دانه‌های ِشیرین ِانار برای احیای این حس کمک کرد و البته نباید سرکه درست کردن و گذاشتن آن در زیرزمین را فراموش کنم امروز عصر در اوج نسیم‌ورزی ُخیالات ، مامایدو یک بشقاب خرمالو جلویم گذاشت ، سه‌تا بودند آن دو را هردو باهم خوردیم اما یکی ماند . نه من خوردم و نه او ، تا خواستم تعارفی و چاپلوسی کنم بگم بفرمایید گفت : اینارو نگه‌دار تا که وقتی آمد غیر اشک ُبغل چیزی برای پذیرایی از او داشته باشه منتظرتم! منتظرتم با قطراتی از اشک ، با مشتی از بغل و یک عدد خرمالو .. ۱۴۰۳ / ۷ / ۲۰
صبح لباسی رو بعداز مدت‌ها از ته کمد دراُوردم، پوشیدم، یه بوی خیلی خاص و آشنایی داشت؛ واقعیت‌ش بوش رو نشناختم.. و الان من ساعت ۴:۲۵ از خواب بیدار شدم چون یادم امد اون عطر، عطریِ که بابام برام گرفت ولی الان گمش کردم :)) حاضر تا عمر دارم این لباس رو آویزون کنم و فقط بوش کنم، نمیدونم شاید هم توی یک ساکی قایم‌شم کرد تا بوش نره نه نه باید بدش رو حفظ کنم! کاش میشد یه وسیله‌ای داشتیم مثل دوربین عکاسی که به‌جای ثبت عکس‌ها، بو و عطر‌ها رو ثبت میکردیم. به راستی چنین چیزی در این ساخته نشده؟ پس کو پیشرفت علم؟ اگه اینو داشتم اولین بوهای که ثبت میکردم؛ بوی نارنگی، بوی چوپِ درختِ نم‌دار، بوی رژِ گلبی مامان، بوی عطر گل‌ محمدی بابا، بوی سبزی‌پلو‌های نوروزی، بوی نون تازه‌ی نون تنوری، بوی چایِ‌ منقل، بوی چای‌ دارچین توی هوای سرد، بوی آویشن توی ذرت‌مکزیکی، بوی قورمه‌سبزی‌های شنبه و بوی آغوش .. همه و همه را من در آن ثبت می‌کردم، اگر بود .. ۱۴۰۳/ ۱۰/ ۶
از خواب پریدم، مستقیم رفتم سمت دستشویی و بالا اوردم، هرچی خورده بودم داشت از معده‌م میومد بیرون. بعد ده دقیقه رفتم دراز کشیدم. حتماً بخاطر تخم‌مرغیِ که خورده بودم.. بااینکه روی فرش دراز کشیدم اما انگار چیزی زیرم نیست، سرما همینطوری به استخونا‌م نفوذ میکرد. حوصله بلند شدن نداشتم،امّا آخرش پهلوهام درد گرفتن و مجبور شدم برم سرجام بخوابم. کسی نیست کمکم کنه؟خستم هیچکسی نبود که صدامو بشنوه. درواقع کسی صدای درونمو نمیشنید! کسی نبود که بعداز بالا آوردن بیاد کمکم کنه بلند شدن،کسی نبود بعد اینکه بالا آوردم برام یه عرق نعنایی چه میدونم یه کوفتی بهم بده بخورم.. هیچکس نبود! نه که کسی خونه نیست، نه. همه هستن. امّا انگار اونی که باید باشه نیست. حقیقتاش نمیدونم اون کیه ولی دوست دارم اون همونی باشه که مراقبمِ،دوسم داره،برام همیشه بغل داره، نوازشم میکنه، قربون صدقه‌م بره.. بعضی وقتی شدیداً به اون نیازمند میشم‌. ۱۴۰۳ / ۱۱ / ۳