🕊 حماسه شهید برونسی در عملیات خیبر چگونه رقم خورد؟
🎙 همرزم شهید برونسی می گوید: در عملیات خیبر به اعتقاد فرماندهان، برونسی از همه موفق تر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد👇
🔗http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2907
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
هـــــم خودشان #خاڪے بودند
وهم لباس هـــــایشان...
ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد
تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ در پی اقدام خلاف شرع و قانون شهرداری تهران در برگزاری کنسرت با تک خوانی زن بدون حجاب با حضور تماشاگران مرد؛
خطاب به مسئولینی که نان جمهوری اسلامی را در خون شهدا میزنند و میخورند و فکر میکنند با عدم برخورد با حریم شکنیها میتوانند قبل ازانتخابات مملکت را برای انتخابات آرام نگهدارند؛
بدانید و آگاه باشید
هیچ بویی از مکتب فاطمی و عاشورایی نبرده اید اصلا مسلمان نیستید ولو با تپه ای از ریش یا عمامه ای بر سر یا چادری که گردنتان را شکسته!
هیچ گونه عذرخواهی وتوجیه پذیرفته نیست
تمام دست اندکاران این برنامه به جهت مقابله علنی با احکام شریعت در حکومت اسلامی، باید محاکمه شوند.
شاید شما دینتان را فراموش کرده اید و شاید مرده اید
صرفا جهت اطلاع؛
ما زنده ایم هنوز و بر عهدمان پاینده
⬅️ شماره تلفنهای تماس اعتراضی به شهرداری تهران
🔻دفتر مسئول بازرسی:
02155634667
🔻دفتر مسئول سازمان فرهنگی هنری
02188981703
🔻مرکز رصد شهری:
021-84169940
🔻پیامک:
1370000055
#نشر_حداکثری
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
هـــــم خودشان #خاڪے بودند وهم لباس هـــــایشان... ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد تا عطـــــرشان در
کجایید مردان بی ادعا؟
کجایید که جایتان در این شهر خالیست . . .
📸تصویر حاج قاسم و شهدای مدافع حرم روی پیراهن بازیکن مس کرمان
🔺حمیدطاهری فرد، بازیکن اردبیلی تیم مس کرمان در بازی با چند تیم، پراهنی به تن کرده بود که تمثال شهدای مدافع حرم استان اردبیل، عکس شهید حاج قاسم سلیمانی و نوشتهای از مقام معظم رهبری در خصوص شهدا بر روی آن نقش بسته بود.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_بیست و یکم ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. م
#دختر_شینا
#قسمت_بیست و دوم
فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانة ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانة صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را
دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانة صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده
بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیة شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانوادة عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آمادة رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانة پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونة راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام ♦️
#کلام_شهید
حضرت صاحب الزمان(عج)!
خدا به شما صبر دهد،
زیرا او منتظر ماست
نه اینکه ما منتظر او باشیم.
هنگامی می شود گفت منتظریم
که خود را اصلاح کنیم.
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#سربازحاجقاسم @sabkeshohada @sabkeshohada
گفت :
تا روزی که جنگ باشه...
منم هستم...
میخوام #ازدواج کنم
تا دینم کامل شه...
تا زودتر شهید شم
.
مادرشم گفت :
"محمدعلی مال شهادته…
اونقده میفرستمش جبهه…
تا بالاخره شهید شه...
زنش میشی..؟؟
قبول کردم
لباس عروسے نگرفتیم...
حلقه هم نداشتم...
همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم
دو روز بعد عقد...
ساکشو بست و رفت
.
یه ماه و نیم اونجا بود...
یه روز اینجا...
روزی که اعزام میشد گفت:
.
تو آن شیرین ترین دردی
که درمانش نمیخواهم
همان احساس آشوبی
که پایانش نمیخواهمـ
.
"زود برمیگردم"
همه چیو آماده کرده بودم؛
واسه شروع یه زندگے مشترڪ
که خبر شهادتش رسید...
حسرت دوباره دیدنش...
واسه همیشه موند به دلم...
حسرت یه روز...
زندگی کامل با او....
#همسر_شهید
#شهید_محمدعلی_رثایی
@Sabkeshohada @Sabkeshohada #سربازحاجقاسم