سبک شهدا
@Sabkeshohada صدای موتور هواپیمای جنگی در سرم پیچیده بود از گریه شور شده بود و پلک هایم سنگین میکر
🍃#قسمت_دوم
تازه از مدرسه رسیده بودم کلافه از گرما داشتن دکمه های مانتوم رو باز میکردم مهمانان حاضر رفته بودند و هنوز است که کارهایش را روی زمین بود می آوردم تا استکان ها را جمع کند ما در پارچه مشکی را که برای سوغاتی آورده بودند بی میلی برانداز کرد از سگرمه بگذار کنار گذاشتم زمین بازو پارچه را انداختم روی سقف خودم را در آینه چپ و راست کردم با انگشت چند تار مو آمده بود روی شقیقه هام جا دادم زیر چادر رویم را گرفتم چه لذتی داشت رویم را کی پر گرفتم دلم میاد از سرم برایش دارم چادر به سر چهار زانو نشستم جلوی مادر پارچه سنگین رها شد دورم شروع کردم به اصرار که برای من بدون ارزش مادر آنها را برداشت و راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت فعلاً بذارش کنار هر چی پرز توی خونه بود چسبید بهش دو هفته بعد دیگر چادر دار شده بودم و مثل چشم هایم گذاشت مراقبت میکردم سبحان را با ذوق سر میکردم راه میافتادند تمام روز را در کانون جوانان بودم یا در راهپیمایی یا مشغول نصب پوستر به در و دیوار دبیرستان اگر می خواستم بی دردسر از خانه خارج شوند باید صبر میکردم همه بروند سراغ کارشان خانه خلوت شود گوش تیز می کردم تا آخرین نفر هم برود و بسته شدن درب حیاط که بلند می شد که در میداشت مثبت چادر روسری حالا من مانده بودم اما در بازی کردنش راحت تر از بقیه بود پدرم راننده ماشین سنگین و مدام در راه بندرعباس بود هر وقت لباس تازه میکشیدم دوستان میفهمیدن پدرم از سفر برگشته و لباس های مسابقاتی بنده از هر مجرد بودن و هر کدام به اندازه چند پدر برایم بزرگتری می کردند با این حال من کار خودم را میکردم گوشم بدهکار هیچ توپ و تشری نبود زم شده بود انقلاب کار فرهنگی و کانون انجمن اسلامی هم در مسجد محل راه انداخته بود و در قسمت فرهنگی فعالیت میکردم برای نشریه امام است که علی مسئولش بود مطلبی نوشتم ماهی یک مقاله سیاسی با موضوعات مختلف از همان شروع آشنایی بیشتر منو علی شد از مدرسه مستقیم رفتم کتابخانه مسجد آفتاب دودستی کوچه ها را بغل کرده بود با صدای بلند ساخته از گرما بین قفسه های کتاب میگشت مهر کتابی را که فکر میکردم برای نوشتن مقاله به درد نمیخورد بر میداشتم دانه های عرق تا وسط کمرم سر میخورد دلم می خواست بروم شبستان زیر پنکه سقفی دراز بکشم ولی دیر نشده بود کتابها را در کیفم گذاشتم و تند حرکت کردم سمت خانه در حیاط را با احتیاط و بی سر و صدا باز کردن پاورچین پاورچین رفتم گوشه های تا اینکه کسی عصبانی نشود خانواده پرجمعیتی داشتم و هر دفعه یک نفر سر راهم سبز می شدم چشمم را میگرفت هر چقدر به من سخت میگرفتند علی در خانه شان راحت بود با معصومه خواهر علی در یک دبیرستان درس می خوانیم از طریق تعریفهای معصومه در جریان فعالیتهای علی قرار می گرفتم چقدر حسرت میخوردم دلم می خواست من همه توانم شروع فعالیت کنم پیش از انقلاب تظاهرات این بود که در آن شرکت نکرده باشد پس از انقلاب هم به قول معصومه علی هیچ وقت در خانه پیدایش نشد‼️
🎀به روایت::مریم قاسمی زهد
@SABKESHOHADA ⁰
@SABKESHOHADA ⁰
#ادامه دارد. . . .
با ما همراه باشید🔮
🔴 #بهشت_قدردانی
💠 گفتن یک کلمه «ممنونم» برای هر خدمتِ همسر (ولو خدمتی به کوچکی دادن قاشق به شما بر سر سفره) به ظاهر #ساده است اما تاثیر زیادی بر طرز #فکر و رفتارهای بعدی همسرتان دارد.
💠در واقع با گفتن این جمله، ثابت میکنید که #شکرگزار و قدرشناس هر کاری که برای شما انجام میدهد، هستید.
💠در نتیجه، همسرتان #احساس خواهد کرد که به تک تک کارهایی که برایتان انجام میدهد، توجه داشته و #آگاهید لذا سعی میکند به رفتارهای خوبش #ادامه دهد و همیشه در #بهشتِ نگاهِ قدردان شما لذت ببرد.
@SABKESHOHADA
سبک شهدا
#بریدهکتابِ♦️مجیدبربری♦️ #خاطراتوزندگینامهشهیدمجیدقربانخانی🕯 ۸ روز مانده به اربعین یک شب ساعت
#مجیدبربری📔
🔶#خاطراتوزندگینامهشهیدمجیدقربانخانی🔸
#ادامه . .
🔸🔹🔶🔷
چشم هایش قرمز شده بود نگاهش را از رفقا می دزدید یا سرش را برمی گرداند تا با کسی چشم تو چشم نشود دوست نداشت چشم و چالش را که خون توی آن افتاده بود ببینند و سوال پیچ کنند همسفران که از چشم انتظاری حوصله شان سر رفته بود و حالا هم با دیگر حرکاتش فکر میکردند این ادعاهای مجید تازه است هر کدام چیزی می گفتند:
مجید۳ ساعت داری چی کار می کنی با یه زیارت اینقدرلفت نداره چشممون سفید شد انقد به در حرم نگاه کردیم.دِ زود باش دو سه روز پیاده روی منتظرمونه!
ازنجف که پیاده راه افتادندبه سمت کربلا مجید با قافله رفقا بود و نبود..به قول شاعر:
من در میان جمع و دلم جای دیگر است♥️
هشتاد کیلومتر راه بود و به عبارتی هزاروچهارصدوخورده ای عمود!
#مجید تو این راه دور و دراز آرام بود و مثل آدم غریق در افکار خودش دست و پا میزد.انگار روی دهانش مُهر زده رودند و جزبه ضرورت حرف نمیزد
ساکت و خاموش و لب دوخته عینهو صدف❄️
گرچه بیرونش آرام و خاموش بود ولی پیدا رود که درونش طوفان و تلاطم است
#مجید تا آخرین عمود و آخرین منزل همین بود اما همین که پا به حرم کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد همان جا روی زمین فرو ریخت انگار با قامت فرو افتاده و زانوی در بغل در خودش خیمه عزا شده بود . . .
@SABKESHOHADA
#ادامهدارد...
@SABKESHOHADA