#شهیدانه 🕊
همسرش میگه :
🔸یه روز اومدم خونه دیدم چشماش سرخه!!
🔹نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاشه ..
🔸بهش گفتم :گریه کردی؟!!
🔹یه نگاهی به من کرد و گفت:راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه!؟
🔸مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفت:
🔹هرکسی غیبت کنه باید ۵۰ تومان بندازه تو صندوق📥
باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه🤍
#شهید_محمدحسن_فایده❤️🕊
#روایت_همسر_شهید💕
#سیره_شهدا
⚜لذت قناعت⚜
☺️ما در هزینههای ازدواج اصلاً سخت نگرفتیم و از همدیگر توقعی نداشتیم. هم خانواده من به آقا جواد و هم خانواده ایشان به ما سفارش میکردند که خود را به زحمت نیندازید و زیاد هزینه نکنید. به نظرم این توقع نداشتن در ازدواج خیلی برکت میآورد.
👌خیلی چیزها را زن و شوهر بعدها در زندگی و با تلاش و قناعت میتوانند به دست بیاورند. این کار خیلی لذت بخشتر است از اینکه همان ابتدا همه چیز فراهم باشد.
🚫هیچگاه در زندگی دوست نداشتیم غرق مادیات شویم. سادگی برایمان لذت بخشتر از تجملات بود و چیزی که همواره در خرید کردن برای هردوی ما خیلی اهمیت داشت «خرید کالای ایرانی» بود.
🏡در آن زمان ما مستأجر بودیم و حقوق پاسداری آقا جواد هم خیلی ناچیز و البته با برکت بود. زندگی لذت بخشی داشتیم و هیچ کمبودی احساس نمیکردیم؛ چون ایمان در زندگیمان جای داشت و خداوند آرامش حقیقی را به ما هدیه داده بود.
✨وقتی اولین فرزندمان آقا «علیاکبر» میخواست به دنیا بیاید، مادرم میخواستن طبق رسم و رسوم سیسمونی تهیه کنند. من و آقاجواد از ایشان خواستیم از گرفتن تخت و کمد نوزاد و وسایل غیر ضروری صرف نظر کنند و نهایتا فقط وسایل ضروری را بگیرند. گفتیم: «بعداً که خودمان خانه خریدیم و بچه هم بزرگتر شد، متناسب با نیاز، سلیقه بچه و فضایی که داریم تهیه میکنیم».
#شهید_جواد_الله_کرم
#روایت_همسر_شهید
https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc
#سبک_شهدا
چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه!
لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود گفتم: این لباس ها را لازم دای چرا آوردی بیرون؟
گفت: نه من زود برمی گردم.
اصرارکردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم.
دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط.پرسیدم: چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟چرانگرانی؟
گفت:چیزی نیست حاج خانم.
از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما براس من پیامک کوتاهی فرستاد فقط نوشته بود:
#خداحافظ
#سردارشهید_حاج_حسین_همدانی🕊🌹
#روایت_همسر_شهید🌸
📚 پیغام ماهی ها
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا