eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س) ارتباط: @majaz57
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 .... 🌷براى اعزام به بسيج منطقه رفته بود؛ گفتند چون سن و سالت كم است، نمى توانيم اعزامت كنيم. او هم براى اينكه بتواند خود را به اين ميدان عشق بازى برساند دوره ى امدادگرى را گذراند تا به عنوان امدادگر اعزام شود. 🌷از زبان يكى از فرماندهان جنگ در آن زمان شنيدم كه مى گفت: وقتى بعد از گذراندن اين دوره وارد ﺟﺒﻬﻪ شد، شبى بچه ها تصميم ﮔﺮﻓﺘند امتحانش كنند تا ببينند احساس مسئوليت مى كند يا نه! وارد چادر شدند و گفتند: مجروح آوردند؛ امدادگران گردان كجايند؟ كه ديديم.... 🌷....كه ديديم يدالله سراسيمه و با پاى برهنه از چادر بيرون دويد و به دنبال مجروح مى گشت. من آنجا به اطرافيان گفتم: ببينيد چگونه براى كمك رسانى سر از پا نمى شناسد. او نيروى فعال و خوبى است او را نگه داريد. شهيد بزرگوار يدالله تبيانيان در ٢٩/٤/٦٦ در جزيـره مجنون به آسمانها رفت تا مهمان برادر شهيدش محمد باشد. 🌹خاطره اى به ياد شهيد يدالله تبيانيان راوى: مادر شهيد معزز 🌹 کانال سَبکِ شُهَدا♡ @sabkeShohada @sabkeShohada
🔰کاظم یک ثانیه هم بدون وضو نبود. حتی از خواب هم که بیدار می شد دوباره وضو می گرفت، بعد می خوابید. 🔰دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود، ما فقط استفاده می کردیم. 🔰 به ما می گفت، اگر خوب باشید دیدن امام عصر (عج) کار مشکلی نیست. پاک باشید، با وضو باشید، نماز اول وقت بخوانید... 📕 🌷 @sabkeShohada @sabkeShohada
آرامش یعنے زندگے در پناه شما بدون نگاهتان زندگیمان سراسر آشوبے بےانتهاست... شهدایی @sabkeShohada @sabkeShohada
هر انسانی عطری خاص دارد گاهی بعضی ها عجیب بوی خدا میدهند #شهید_حاج-قاسم-سلیمانی #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات @sabkeShohada
ڪاش خنثی ڪردنِ را هم ، یادمـــــان می‌دادیـد... می‌گویند : آنجا ڪه نفس مغلوب باشد عاشق می‌شویم عاشق‌ڪه‌شدی‌ 🌷میشوی. عاشقان خدا ! ما را ز نظر لطف خود فراموش نکنید @sabkeShohada @sabkeShohada
🌷همه سرشان را با صداي انفجار خمپاره ٦٠ و سر و صداي پيك دسته از سنگر، بيرون آورده بودند، چهره وحشت زده پيك كه به زحمت مي توانست حرف بزند همه را ترسانده بود یكي از بچه ها كه از سنگر بيرون پريد و رفت به سمت سنگر فرماندهي دسته، با چهره رنگ پريده برگشت و گفت : « غلامي شهيد شد » محمد غلامي از بچه هاي گنبد بود كه روز قبل جايگزين فرمانده شده بود . وقتي بالاي سرش رفتم به پيك دسته حق دادم كه آن طور ترسيده باشد. 🌷خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود، وقتي به دقت به پيكر شهيد نگاه كردم ، در دستش خودكاري را ديدم كه نوك آن روي دفترچه قرار داشت ، همان لحظه كنجكاو شدم آخرين جمله اي را كه نوشت بخوانم ، خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روي كاغذ را خون ، مغز و موي سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم ، مو در بدنم سيخ شد، لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود "خدايا مرگ مرا شهادت در راه خود قرار بده" 🌷آن روز آيه ، « ن والقلم و مايسطرون » برايم تفسير شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ هاي خاطرات كرده است. راوی: رزمنده دلاور حميد رسولى @SABKESHOHADA
.... هستیم!! حدود نیم ساعتی با گریزهای بیست متری، خودمان را عقب می‌کشیدیم. نیروهای پشت سرمان که هم راه فرمانده گروهان بودند، کم کم از تیررس خارج می‌شدند. این که بچه‌ها را سالم به عقب کشاندیم، خودش یک جور موفقیت بود. حرکت هول‌آور شنی تانک‌ها از سه طرف، زمین را زیر پایمان می‌لرزاند. ما باید همه حواسمان را متوجه مقابل‌مان می‌کردیم. همینطور که داشتم عقب می‌آمدم، دیدم یک نفر به زانو روی خاک نشسته و حرکت نمی‌کند. با تعجب نگاهش کردم. زل زده بود به من. رفتم جلو؛ می شناختمش؛ رزمنده‌ ای بود به نام «مرتضی آوری». گفتم: چی شده؟ می‌لرزید و و دستش را چسبانده بود به گردنش. از میان انگشتانش خون می‌چکید. با تمنایی خاص گفت: گردنم تیر خورده و نمی‌توانم حرکت کنم. یک‌جور شرم در نگاهش بود. گفت: هم خیلی درد دارم و هم رمق راه رفتن ندارم. تیربار درست خورده بود داخل گردنش. چفیه‌اش را انداختم دور گردنش و تکه‌ای از آن را پاره کردم و گذاشتم روی زخم و محکم بستم. گفتم: هیچ غصه نخور. گفت: من را از کجا می‌شناسی؟ گفتم: مگر می‌شود هم رزمم را نشناسم مرد؟ اصلاً چطور شد که تو تنها ماندی؟ فرمانده و بچه‌ها را ندیدی؟ گفت: من گم شدم و دور خودم می‌چرخم. نمی‌دانم کجا هستم و از بچه‌ها جا ماندم. نمی‌خواهم دردسرتان باشم. شما بروید و فقط بگویید راه از کدام طرف است؛ من خودم را هر طور شده می‌رسانم. گفتم: اصلاً ناراحت نباش آقا مرتضی. اگر قرار باشد اسیر و شهید بشویم، با هم و اگر بناست رها بشویم هم با هم. دست‌هایش را محکم گرفتم، دلش قرص شد. گفتم: بسیجی امام، رفیقش را در معبر که جا نمی‌گذارد. آقا مرتضی! من اگر شده تو را روی کولم ببرم، می‌برم. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. زخمی بود و تنها مانده بود وسط معرکه‌ی جنگ. تیربار را برداشتم و لاک پشتی حرکت کردم. مرتضی به شدت می‌لرزید و نای راه رفتن نداشت. خون زیادی ازش رفته بود. تشنه بود، اما آبی نداشتیم. من و علی‌رضا هم تشنه بودیم. زیر لب چیزهایی گفت. برگشتم و سرش را بوسیدم و گفتم: اصلاً نگران نباش؛ من اگر شهید یا اسیر شوم، نمی‌گذارم تو تنها باشی، غصه نخور. دیگر داریم می‌رسیم. تیربار سنگینی می‌کرد، اما با حس این که هم رزمم را نجات می‌دهم سبک شده بود. ذره ذره راه می‌رفتیم، تا این که توی کانال رسیدیم به بچه‌ها. سر یک سه راهی منتظرمان بودند؛ به دلم افتاد که اینجا ایستگاه آخر است. بچه‌ها همه تشنه خسته و سرگردان، زیر آفتاب سوزان خرداد ماه، ایستاده بودند. از نگاه بچه‌ها فهمیدم که آخر دنیا این‌جاست. یک جور غربت و غریبانگی ته وجود همه موج می‌زد. سنگینی تیربار، خستگی جنگ، بی خوابی دیشب، کلافه و سردرگمم کرده بود. من که افتادم، علی‌رضا شیرویه هم روی زمین دراز کشید. مرتضی بی رمق و ناامید تکیه داد به دیوار کانال؛ گیج بود. گفتم: شرمنده‌ام مرتضی. دیگر دست من به جایی بند نیست. می‌بینی که همه گیر افتاده‌اند. شده صحرای محشر. همه راه‌ها بسته است. با نگاهم به او فهماندم که دیگر کاری از من ساخته نیست. راوی: جانباز آزاده رسول کریم آبادی @Sabkeshohada @Sabkeshohada
💫معجزات شهدا 🌷شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می‌ورزید. خواهر این شهید بزرگوار می‌گويد: وقتی حسن دو دستش را باز می‌كرد؛ کبوتران یک به یک روی دستانش می‌نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد؛ این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه می‌شد رفته و برگشتند. 🌷 ظاهراً فهمیده بودند حسن قرار است شهید شود. بعد از خبر شهادت سید حسن به خانواده اش، مادرش اصرار کرد دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببریم و می‌گفت: پسرم خیلی این کبوترها را دوست داشت. 🌷....بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید شهرستان آمل می‌شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند. یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکى. وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید؛ مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت.... 🌷این است معجزات شهدا! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید حسن ولی
🕊📚🕊📚🕊﷽🕊📚 📚🕊📚🕊 🕊📚🕊 📚🕊 🕊 ✍ ! 🌷شب عروسی‌مان در آن گیرودار پذیرایی از مهمان‌ها، به من گفت: «بیا نماز جماعت....» گفتم: «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی می‌گن!» گفت: «چی می‌خوان بگن؟» گفتم: «می‌خندن به ما!» گفت: «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.» اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشسته‌اند و کسی از جا بلند نمی‌شود. از همه مهمان‌ها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت. 🌷....همه هاج و واج به هم نگاه می‌کردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت. کم‌کم همه آماده نماز شدند. گفتند: «به شرط این‌که خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظه‌مان پاک نمی‌شود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید مسعود طاهری 🕊 📚🕊 🕊📚🕊 📚🕊📚🕊 🕊📚🕊📚🕊📚🕊
.... 🌷از جبهه برمی‌گشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان، دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه‌هایم از من پول می‌خواهند. تازه اجاره‌خانه را چه کنم؟ سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. 🌷سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلاً نمی‌دانم چه کنم؟ در همین فکر بودم که یک‌دفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه‌ای صحبت کردیم. وقتی می‌خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟ گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. 🌷دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی‌گیرم، خودت احتیاج داری. گفت: این قرض‌الحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس می‌دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی راوی: سردار محمد کوثری فرمانده اسبق لشکر حضرت رسول (ص) منبع: سایت خبرگزاری میزان @sabkeshohada @sabkeshohada