eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ کارهای فرهنگی‌وجهادی: @sabkeshohada2 <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهیدی که بعد از شهادت برای امام حسین(ع) مداحی می کند و فرمود:هر مشکلی بانام زهرا(س) رفع می شود🌹 #شهید_سید_مجتبی_علمدار یکی از همرزمان شهید می گفت: یک شب آقا سید با پیراهن مشکی به خوابم آمد. گفتم: سید چرا مشکی پوشیدی؟؟ گفت: محرم نزدیک است تمام شهدا جمع هستند حضرت امام گفته که باید برای امام حسین(ع) مداحی کنیم... خیلی با او درد و دل کردم گفتم: سید مارا ول کردی و تنها گذاشتی دستت دیگر بر سر ما نیست... گفت: چرا این حرف را میزنی؟ من لحظه به لحظه با شما هستم و دستم روی سر شماست... گفت: هر چی مشکل در این دنیا دارید و هر غم و غصه ای دارید فقط با نام مبارک مادر من رفع می شود... درد داری و حاجت می خواهی؟ عاشورا بخوان عاشورا شما را درمان می دهد و کمک می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید..... #نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت هدیه به روح مطهر شان صلوات #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ کانال سَبکِ شُهَدا♡ @sabkeShohada @sabkeShohada
🌸شهید علمدار وقتی به خواستگاری من آمد دستش خالی بود. ❤️اما در کلام و رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج میزد .آدم ناخودآگاه جذب اون میشد. 🌺همیشه از خودش میپرسید: آیا دیگران هم دارند⁉️ 🌸وقتی از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش میرسید با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند میداد. 🌸سید عاشق بچه بود😍 میگفت میخوام چهار تا بچه داشته باشم. دوتا دختر ؛ دوتا پسر 🌸🍃خداوند فقط یک دختر به ما داد. آقا سید به علت علاقه ای که به حضرت زهرا داشتند ،👌 نام او را زهرا گذاشت. 🌺میگفت اگر خدا به بمن پسر دهد نامش را میگذارم ،اباالفضل ؛ اباالفضل علمدار . ❤️آقا سید وقتی میخواست زهرای کوچولوی خود را بخواباند. برای او از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش میگفت. 🌸بهش میگفتم : آقا سید کسی برای بچه که این داستانها را تعریف نمیکنه.😍😍 🌸میگفت : زهرا باید از همین الان راه شهادت را بداند. باید بداند که شهید چه کسی است. و جبهه چیست. باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد. ❤️در تربیت زهرا شیوه جالبی داشت👇👇👇 هرگز او را تنبیه نکرد . اصلا با زدن مخالف بود.. بخصوص آنکه میگفت نام مادرم ( حضرت زهرا ) روی اوست. ❤️اگر زهرا اذیت میکرد.آقا سید فقط سکوت میکرد. 🌺همین سکوتش باعث میشد تا زهرا با اینکه خیلی بچه بود متوجه اشتباهش شود. بعد میرفت از پدرش عذرخواهی میکرد. ❤️آقا سید معتقد بود تببیه باید اخلاقی باشد ، تا اثر اخلاقی هم بگذارد. میگفت :" باید با بچه دوست بود" @SAbkeSHOHADA @SABKESHOHADA
#خاطرات_زیبای_همسر #شهید_سید_مجتبی_علمدار 🌸شهید علمدار وقتی به خواستگاری من آمد دستش خالی بود. ❤️اما در کلام و رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج میزد .آدم ناخودآگاه جذب اون میشد. 🌺همیشه از خودش میپرسید: آیا دیگران هم دارند⁉️ 🌸وقتی از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش میرسید با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند میداد. 🌸سید عاشق بچه بود😍 میگفت میخوام چهار تا بچه داشته باشم. دوتا دختر ؛ دوتا پسر 🌸🍃خداوند فقط یک دختر به ما داد. آقا سید به علت علاقه ای که به حضرت زهرا داشتند ،👌 نام او را زهرا گذاشت. 🌺میگفت اگر خدا به بمن پسر دهد نامش را میگذارم ،اباالفضل ؛ اباالفضل علمدار . ❤️آقا سید وقتی میخواست زهرای کوچولوی خود را بخواباند. برای او از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش میگفت. 🌸بهش میگفتم : آقا سید کسی برای بچه که این داستانها را تعریف نمیکنه.😍😍 🌸میگفت : زهرا باید از همین الان راه شهادت را بداند. باید بداند که شهید چه کسی است. و جبهه چیست. باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد. ❤️در تربیت زهرا شیوه جالبی داشت👇👇👇 هرگز او را تنبیه نکرد . اصلا با زدن مخالف بود.. بخصوص آنکه میگفت نام مادرم ( حضرت زهرا ) روی اوست. ❤️اگر زهرا اذیت میکرد.آقا سید فقط سکوت میکرد. 🌺همین سکوتش باعث میشد تا زهرا با اینکه خیلی بچه بود متوجه اشتباهش شود. بعد میرفت از پدرش عذرخواهی میکرد. ❤️آقا سید معتقد بود تببیه باید اخلاقی باشد ، تا اثر اخلاقی هم بگذارد. میگفت :" باید با بچه دوست بود" @SAbkeSHOHADA @SABKESHOHADA
شهیدی که یازده دی به دنیا اومد یازده دی مجروح شد یازده دی شهید شد @sabkeshohada @sabkeshohada
🌱 شب عاشورا بود، از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند، آن شب کسی منزل ما نبود، خیلی خسته شده بودیم به محض آنکه وارد خانه شدیم، خیلی سریع خوابمان برد، ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می آید، ترسیدم، آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟ با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است، به حال او خیلی غبطه خوردم او آن روز از همه ما خسته تر بود، کار و مداحی در چند هیئت و… رمق برایش باقی نگذاشته بود اما خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست دهد، آن هم در شب عاشورا… ✍آستان مهر 🌷
21.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 روزِ ولادت تو در واقع، همان روز شهادتِ توست که به پرواز در آمدی... علمدارِ دلهای بی قرار، چه رازیست که هر دو تولد آسمانی ات در یک تاریخ رقم خورد؟!! بیست و چهارمین سالگرد پروازت گرامی ☀️ ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ 🔴 ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ 🌹سـالروز شـهادت و ولادت شـهید سید مجتبی علمدار گرامـی بـاد🌹 📆 تاریخ شهادت: ۷۵/۱۰/۱۱
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسلِ جدید را با شهدا آشنا کنیم، در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برایِ امام زمان(عج) تربیت می شود.❤️ پ،ن؛ آسید مجتبی ، کجایی که ببینی نسل جدید دارن شهید میشن و از ما جلو زدن..😔 🌷 هدیه به روح پاک شهدای امنیت https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc
✍️ گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه رودخانه بهمنشیر مستقر بود. 🌤️ يك روز سید فرغونی به دست گرفت و به بچه‌های گروهان گفت: هر کس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه!. کلی لباس جمع شد. البته بچه‌ها او را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباسها به راه افتادیم. مسافت نسبتا زیادی راه رفتیم. وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه‌ها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی ميریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده، که خود سید بود، ميرساند. هر کاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباسها کرد. چند نفر هم کمک او لباسها را آب ميکشیدند. در نهایت یکی از بچه‌ها که هیکل ورزشکاری داشت لباسها را ميچالند و در لگن قرار ميداد تا آنها را پهن کنند. 👈 سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود.آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. البته زمان زیادی هم طول کشید. ♥️ این نحوه برخورد و این افتادگی او بود که سید را محبـوب قلبـهـا کرده بود. 📚 عـلــمـدار زندگیـنامه و خـاطـرات سردار؛ @sabkeshohada
🌱هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج می‌زد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش می‌رفت اگر خانمى وارد مغازه می‌شد کتابی در دست می‌گرفت سرش را بالا نمی آورد و می‌گفت:«پدر شما جواب بده...» ‌ 📙علمدار. اثر گروه شهید هادی 『@sabkeshohada』💚🕊
هنگام صحبت با نامحرم، سرش را پایین می انداخت، حجب و حیا در چهره اش موج می زد. وقتی برای کمک به مغازه ی پدرش می رفت، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست می گرفت و سرش را بالا نمی آورد. می گفت: پدر جان لطفا شما جواب دهید! @sadkeshohads @sabkeshohada