eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س) ارتباط: @majaz57
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️درباره شهید حاج قاسم، مراقب باشید که: ۱. ایشان را معرفی نکنید! ایشان خیلی حق به گردن امنیت ما داشتند اما فقط ایشان نبود بلکه بزرگان زیادی در عین گمنامی در این امر حساس، در حال ایفای نقش هستند. ۲. سپاه قدس را یک نیروی مشخص نکنید! نیروی قدس، دارای سازماندهی و چارت و تشکیلات دقیق و بزرگی است که حتی شهید سلیمانی هم حواسش کاملا جمع بود که آن را قائم به فرد اداره نکند. ۳. انواع و اقسام را بر آن شهید والا مقام تطبیق ندهید. اصل تطبیق شخصیت ها و حوادث منقول در روایات بر اشخاص و حوادث جاری در هر زمان، اشتباه است و سبب ایجاد سوالات و شبهات عدیده خواهد شد. ۴. پایین آوردن سطح و افق والای این شهید بزرگ در حد صرفا مجالس و های_احساسی و امثال ذلک، درست نیست. اصل شخصیت ایشان بر اساس ایفای نقش موثر در معادلات داخلی و خارجی است. لذا بهتر است مدام در فضای مصیبت زدگی و تحلیل عاطفی نمانیم و به سایر ابعاد شخصیت ایشان هم توجه کنیم. ۵. لطفا از نقل انواع و اقسام و محیرالعقول درباره آن شخصیت نورانی پرهیز کنیم. باید مراقبت کنیم که هر کسی اقدام به نقل کرامت از ایشان نکند. نباید ایشان به عنوان الگوی دست نیافتنی تبدیل شوند که نقل بی قاعده انواع کرامت ها از زبان هر کسی، موجبات تمسخر دشمنان را فراهم نماید. ۶. لطفا در معرفی دانش جنگ و هنر جنگاوری و سایر عرصه های تخصصی آن شهید والا مقام، و بزرگان را یا نکنیم. الحمدلله کشور ما به برکت انقلاب، دلاوران و فرماندهان بزرگی دارد که لزومی به معرفی و رسانه ای شدن آنان نبوده و نیست. ۷. نباید چنان القا کنیم که اگر حاج قاسم نباشد، ! پیش آمدن یا نیامدن جنگ، مرهون شرایط خاص خودش هست و پیوست های فراوان دارد. لذا ای چه بسا القای اینکه «اگر حاج قاسم نباشد جنگ میشود» محصول اتاق جنگ دشمنان باشد. ادامه دارد ... @sabkeShohada @s
@Sabkeshohada صدای موتور هواپیمای جنگی در سرم پیچیده بود از گریه شور شده بود و پلک هایم سنگین می‌کردند و بچه‌ها روی سکوی پای دیواره هواپیما نشسته بودیم و علی هم کف هواپیما جلوی چشمم بود اینجا بالایی ابرهایی چشمه‌علی چشم دیگران به صورت ماتمزده بچه‌ها بود مات و مبهوت نگاه می کردند مبهوت اتفاق ناگهانی و کوتاهی که زندگیمان را زیر و رو کرد صورتعلی یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت چشمهای سیاه با همان نگاه طولانی ریش های پرپشت و مشکی موهای لخت که دستی بی نشان فرو می برد و از روی پیشانی بلندش کنارشان می زد پایه گاز ایستاده بودم جلیز ولیز خلال های سیب زمینی آشپزخانه را برداشته بود علی دستبرد و و در قابلمه را برداشت بوی قیمه و لیمو عمانی زیر دماغم خورد با اشتها بکشید به بخوانم هنرمند چه بویی راه انداختی و لبخند پشت بخار غذا می شد دست دراز کرد و سیب زمینی های سرخ شده را اشت قاشق را با تهدید برد اما حالا سیب زمینی داغ را با نوک انگشت گرفت و با خنده دوید بیرون خواستم دنبالش بروم ولی نشد نبود نمی‌توانستم بکنم هرچی دورتر میشد من بیشتر در تاریکی فرو می رفتم آنقدر شد تا سیاهی همه جا را گرفته‌ایم که باز کردم دوباره در هواپیما بودند تا چشم محلی افتاد روی سینم سنگینی کرد یک تکه مقوا گذاشته بودند کنارش تا من نبینم تو باز از حال نروم اینجا بین زمین آسمان غربت همه سالهای دوری از ایران ریخته جانم بچه ها در خودشان که کرده بودند صورت های غمگین شان آتش میزد ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آمد حتی نای حرف زدن نداشتم مهدی سر به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود در یک شب چند سال بزرگ شده بود دیگر هیچ چیز سر بچه ۱۵ ساله نو بالغ دیروز صبح نمی مانست چشم های صحیح از بیخوابی و گریه گود شده بود با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و چادرش را کشید روی زانوهایش همان شوکه علی دوست داشت گوشه چادر هم هنوز در نشست محمد بود احساس ناامنی می کرد و یک لحظه هم از من دور نمیشه بعد سیاه اش کلوب های سفیدش را چرخ کرده بود و با چشمهای سرخ از گریه ملتمسانه نگاهم میکرد و اصرار داشت که ناراحت نباشم قصه در هزارتوی جان پیچیده بود حتی نان داشتم دستی به سرش بکشم تا خیالش از خوب بودنم راحت شود انگار همین دیروز بود که این مسیر را با علی می‌رفتیم مولتان چقدر هواپیما سر به سر بچه ها گذاشته شوخی کرد:! دعا کنید این هواپیما سالم بشینه . . . بچه ها با این حرفش را نظیر خنده در همه این سفرها همیشه با هم بودیم با هم میرفتیم با هم برمی‌گشتیم مثل لیلی و مجنون حالا هم داشتیم برمیگشتیم باز هم باهم ولی نه حرفی بود نه خنده‌ای حتی سال نشستن هواپیما هم برایم مهم نبود و بدون علی دیگر چه چیزی اهمیت داشت😞؟! دلم می خواست داد بزنم و صدایش کنم التماس کنم بلند شود و بچه هایش را بغل کند...ته تغاری اش محمد را روی پایش بنشاند و کند ضربه سر مهدی بگذارد و تا حسابی نخندیده دست از سرش بر ندارد سرش را روی پای فهیمه بگذار تا تک دختر بابا وام هایش بازی کند و برای زبان بند ایزد دوست داشتم فریاد بزنم و صدا کنم ولی دیگر توانی برایم نمانده بود همه حرف‌ها و فریادها با بغض در گلویم گره می‌خورد و بیرون می‌آید صدایم گرفته بود هر چقدر هم آب جوش می کردم فایده نداشت کار همیشه بود طوری شعار می‌دادند و فریاد می‌زدم انگار به جز من کسی در راهپیمایی نیست تا شعار بدهد پس از هر راه پیمایی تا چند روز از همین بود باید ته حلقی حرف میزدم و مدام آب جوش می خورد تا کمی از التهاب تارهای صوتی هم کم شود انقلابی بودن گرفتگی صدا برایم اهمیتی نداشت ولی خانواده ها برعکس مهم نبودن اعتراض می‌کردند که قرار نیست خودت را از پا در بیاوری و مریض شوی البته حق هم داشتند اعتراض شان توسط به خاطر فشاری که خود می آورد من بود آن همه فعالیت خارج از خانه را برای یک دختر ۱۵ ساله فرهنگ غالب ۱۰۵۹ بافت سنتی محله شهرری و از همه مهمتر ۹۵ برادر غیرتی همان روزها بود که مادرم اولین چادر مشکی ام را دوخت . . ‌. . @Sabkeshohada
‼️ کپی بدون منبع جایز نمیباشد×× 🍃 هُوَالحَـق 🍃 کتاب " سه دقیقه در قیامت " ✅ داستانِ زیبا و جذاب این کتاب ( سه دقیقه در قیامت ) درمورد مردی است که در جریان یک عمل جراحی، برای مدت سه دقیقه از دنیا میرود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل ، دوباره به زندگی برمیگردد . اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که در این کتاب ارزشمند بیان میدارد . 🔰 گاهی برای برخی انسان ها ، اتفاقاتی رخ میدهد که اصطلاحا به آن "تجربه نزدیک به مرگ" یا NDE ( Near Death Exprience ) گفته میشود . یعنی خروج روح از کالبد مادی و گشت و گذار در عالم معنی . در پی این اتفاق اتفاق ، روح از جسم خارج شده آزادی میابد و به مشاهداتی نائل میشود که قبل از آن برایش میسر نبوده . مثلا برخی افراد دچار ایست قلبی شده ، روحشان از بدن خارج گردیده و سپس در اثر یک اتفاق یا شوک، روح دوباره به بدن برمیگردد . دکتر ملوین وس پزشک بخش کودکان بود ، او هیچ اعتقادی به زندگی پس از مرگ نداشت ، درسال ۱۹۲۸ در حین طبابت با اولین مورد NDE یک کودک ، مواجه شد . این کودک بعد از احیا برای دکتر تعریف کرد که چگونه بدن خود و دکتر را درحالی که درتلاش برای احیای او بود، از بیرون دیده، همین اتفاق باعث تغییر اعتقادات دکتر شد . برخی ممکن است تصورکنند که این گزارش ها به دروغ و برای ترویج مذهب و اعتقاد به خدا ساخته شده باشد ، ولی بسیاری از این تجربه ها توسط کودکانی گفته شده گه هیچ اعتقاد یا آشنایی با این وقایع و اعتقادات مذهبی نداشته اند و هیچ نفع شخصی و سودی از بیان این تجربه ها نبرده اند . @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA
فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. ♦️انتشار‌این‌مطلب‌بدون‌لینک‌حرام‌میباشد♦️ @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
سلام و درود💐 بمنظور حفظ و ترویج فرهنگ کتابخوانی،کانال سبک شهدا قصد دارد از پنج شنبه ۱۸شهریور هر شب ب
مقدمه همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. می‌گفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلان‌غرب زندگی می‌کند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. می‌دانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر می‌کردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم تا کرمانشاه فاصله داشت و رفت و آمد به این روستا برای یک زن نویسنده سختی‌های زیادی داشت. مدت‌ها دیدن فرنگیس آرزویم بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم شماره تلفن و آدرسش را پیدا کردم. همراه همان دوست و خانواده‌ام به سمت روستای گورسفید راه افتادیم و ظهر به خانه‌اش رسیدیم. از دیدن فرنگیس احساس غرور کردم. قدبلند و ایستاده‌قامت، با دست‌هایی بزرگ و قلبی مهربان. خیلی باابهت‌تر از تندیسش. مردم درست می‌گفتند فرنگیس نمی‌خواست مصاحبه کند. دوست نداشت از او فیلم و عکس تهیه بشود. آن‌قدر طی سال‌ها از او عکس و فیلم گرفته بودند که خسته شده بود. می‌گفت این همه عکس و فیلم که چه بشود؟ روزگار سختی بود و حالا سخت‌تر. فرنگیس گله داشت از کسانی که فراموشش کرده بودند. فرنگیسی که نامش در کتاب‌ها آمده بود و تندیسی بزرگ در شهر برایش ساخته بودند در همان روستای کوچک با هزار مشکل دست به گریبان بود. فرنگیس نمی‌خواست خاطراتش را بگوید. می‌گفت خاطراتش همان چیزهایی است که بارها تعریف کرده است. وقتی گفتم خاطراتش را از اول زندگی‌اش تا به حال می‌خواهم خندید و گفت امکانش نیست اما وقتی فهمید که کودکی من هم به شکلی با جنگ و همین سرزمین گره خورده، قبول کرد. چغالوند باعث ارتباط ما شد. کوهی که از خانة فرنگیس به خوبی پیدا بود. فرنگیس خاطرات زیادی از این کوه‌ها داشت و من هم همیشه از پدرم در مورد چغالوند شنیده بودم. پدری که چهار سال همان نزدیکی‌ها با عراقی ها جنگیده بود. با گریه از خاطرات پدرم از کوه چغالوند گفتم، اشک در چشمان فرنگیس حلقه زد. درد ما مشترک بود و شبیه هم. من و فرنگیس همان‌جا با هم دوست شدیم و اجازه گرفتم تا مرتب به دیدارش بروم و خاطراتش را بنویسم. فرنگیس کم از خودش می‌گفت. کارهای بزرگش به نظر خودش کار مهمی ‌نبود. وقتی به او می‌گفتم که ذره‌ذره خاطراتش برایمان ارزش دارد می‌خندید و می‌گفت: «من کار مهمی که نکرده‌ام. هر زن دیگری هم جای من بود همین کار را می‌کرد.» هر روز که فرنگیس را می‌دیدم تازه می‌فهمیدم فرنگیس فقط زنی نیست که یک سرباز عراقی را کشته و دیگری را اسیر کرده باشد. فرنگیس کارهای بزرگی انجام داده بود که کم از کشتن عراقی‌ها نداشت. برای مصاحبه با فرنگیس راهی سخت پیش رو داشتم. چه بسیار روزها که سه ساعت با ماشین تا گیلان‌غرب می‌رفتم و از آنجا هم ماشین را عوض می‌کردم تا بیست دقیقه بعد به روستای گورسفید برسم. گاهی بعد از سه ساعت و نیم طی کردن راه، وقتی به خانه‌اش می‌رسیدم، می‌فهمیدم امکان مصاحبه فراهم نیست چون مهمان داشت یا ممکن بود کار دیگری برایش پیش آمده باشد. آن‌ وقت مجبور می‌شدم این راه را بدون انجام مصاحبه برگردم. به هر حال مصاحبه‌ها را با کمک دخترش سهیلا انجام دادیم. سهیلا مثل یک دوست به من کمک می‌کرد و هر جا لازم بود موضوع را برای مادرش باز می‌کرد. فرنگیس دوست نداشت از کودکی یا ازدواجش حرف بزند. اما اصرارها به نتیجه نشست و فرنگیس از زندگی‌اش کامل با من حرف زد. یادم می‌آید روزهایی که اعلام می‌کردند به علت گرد و غبار هوا مردم باید توی خانه بمانند، من بدون توجه به این هشدارها راه می‌افتادم و در میان گرد و غبار به دیدار فرنگیس می‌رفتم. @sabkeshohada @sabkeshohada 🔴انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴