🍃 هُـوَالحَـقّ 🍃
کتاب "سه دقیقه در قیامت"
#قسمت_یازدهم
نکته دیگری که در آن وادی شاهد بودم ، بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود.
من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نیست! آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم. بعد از اینکه انسان از گناهی توبه می کند و دیگر سمتش نمیرود، گناهانی که قبلاً مرتکب شده کاملاً از اعمالش حذف می شود. حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بی اطلاع است، با دادن رد مظالم برطرف میشود. اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند. اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند .
از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت می دادم. پدرم خیلی به من توصیه میکرد که مراقب بیت المال باش. مبادا خودت را گرفتار کنی. از طرفی من پای منبر ها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را میشنیدم. لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز ، کار شخصی داشتم، و یا تماس تلفنی شخصی داشتم به همان میزان و کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم که مشکلی ایجاد نشود. با خودم میگفتم: حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است . از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم .
این موارد را در نامه عمل می دیدم . جوان پشت میز به من گفت خدا را شکر کن که بیتالمال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی! اتفاقاً در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند. گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیت المال. این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعدِ زمان و مکان در آنجا وجود نداشت.
یعنی به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. یا اگر کسی را میدیدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد. یک بار و در یک لحظه می شد تمام این موارد را فهمید.
من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور حتی آنها که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم . یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت اینها باشه اینجا تا بقیه و سربازهایی که بعدا میان، در ساعات بیکاری استفاده کنند کتابهای خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود و سربازهای که شیفت شب بودن یا ساعات بیکاری داشتن استفاده میکردند. بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسایل شخصی که می بردم کتابها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود . شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده میشه. جوان پشت میز اشاره به این ماجرای کتاب ها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود شما بدون اجازه، آن ها را به مکان دیگری بردی، اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی آوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند، حلالیت می طلبیدی!
واقعا ترسیدم با خودم گفتم من تازه نیت خیر داشتم . من از کتابها استفاده شخصی نکردم . به منزل نبرده بودم بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود . خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کرده اند!!! .....
@SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دهم چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانة ما برگزار شد. مردها تو
#دختر_شینا
#قسمت_یازدهم
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از
پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچة خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانة ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_دهم زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدوی
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_یازدهم
فصل دوم
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم. زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند.
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است. ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و
دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود که شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهرها و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم.
#سبک_شهدا
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🔴 انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴