سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_نهم چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانة ما برگزار شد. مردها توی یک اتا
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دهم
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانة ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق
نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشة حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همة دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانوادة خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانة بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده
ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️انتشار این مطلب بدون منبع حرام است♦️
✅به نقل ازخواهر آقاابراهیم هادی:
اگر سر راهش تلفن پیدا میشد زنگ میزد. میپرسیدیم کجایی؟
میگفت سرزمین خدا. همین قدر. حرف بیشتری نمیزد. اصلاً درباره کارهای بزرگی که میکرد با ما حرف نمیزد.
مرخصی هم هر وقت مجروح و مجبور میشد میآمد. چند بار زخمهای آنچنانی برداشت و گرنه نمیآمد و آنجا را رها نمیکرد.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
🌷دانش آموز شهید
محمدرضا شمس الدین
استان: سمنان
محل شهادت: ام الرصاص
دلم راضی نمیشد برود. گفتم: اگر بری شیرم را حلالت نمی کنم .
گفت: قبول! یعنی راضی هستی من توی خیابان تصادف کنم و بمیرم ولی در جبهه شهید نشوم؟!
اصلاً اگر نگذاری بروم، شکایتت را پیش حضرت زینب سلام الله علیها میکنم.
مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین علیه السلام رنگین تر است؟
میدانستم حریفش نمی شوم. گفتم: برو؛ خدا به همراهت...
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
💢 میخوام سرباز رهبر باشم
🔹من و نقی دو سال و نیم اختلاف سن داشتیم به همین دلیل در بین اعضای خانواده ما دو تا خیلی با هم صمیمی بودیم . او بچه شلوغ و پرشوری بود و تا قبل از اینکه بخواهد به حوزه علمیه برود روزهایمان به شوخی ها و دعواهایی که بین خواهرها و برادرها رایج است می گذشت .
🔹 نقی که طلبه شد آرام گرفت ، من هم دانشگاه شاهد تهران قبول شدم و از خانه پدری دور شدم .نقی در همان شروع تحصیل در آزمون استخدامی نیروی انتظامی شرکت کرد و این کارش با مخالفت اطرافیان مواجه شد . خیلی ها نظرشان این بود که حوزه علمیه جای بهتری است و نظامی گری کار سخت و پراسترسی است ولی برادرم با همه علاقه ای که به دروس حوزوی داشت گفت : سختی راه برام مهم نیست. می خوام به کشورم خدمت کنم و سرباز رهبر باشم.
🔹“شهید نقی نقی دوست” از کارکنان پلیس پیرانشهر بیست و ششم آبان95 در درگیری با قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
🔷عاقبت بخیری اجباری🔷
🛑هر کس هر روز سوره #یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا (س) هدیه کند .
🛑و همچنین #دعای_عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند
🛑سوره #واقعه هم خوانده و ثوابش را به امیرالمؤمنین (؏) هدیه کند .
💎چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
🌷حضرت آیت الله #بهجت(ره)
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
يقين بدانيد تنها اعمالِ شما
كه مورد رضايتِ خداوندِ متعال
قرار خواهد گرفت،
اعمالی است كه تحتِ ولايت الهی
و رسولش و امامش باشد
بنابراين در هر زمان و هر موقعيت
همت به اعمالی بگماريد
كه مورد تائيد رهبری و امامت باشد..
#شهید_حمید_باکری♥️🕊
هدایت شده از سبک شهدا
کتاب
{ماجرای عجیب یک جشن تولد}
به چاپ رسید🚀
🥀(روایت زندگی شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد)🥀
✍ نویسنده: جواد کلاته عربی
💵قیمت روی جلد: ۳۰هزار تومان
💸قیمت ویژه سَبکِ شُهدایی ها: ۲۵هزارتومان
📖جهت سفارش به آیدی: @sarbazeHajGHASEM مراجعه نمائید یا از طریق لینک پرداخت ایتا ایجاد درخواست پرداخت
با عنوان کتاب ماجرای عجیب یک جشن تولد(شهیدثامنی)
در حساب سرباز حاج قاسم
https://pay.eitaa.com/?link=u6K91 هزینه این کتاب را واریز کنید و تحویل بگیرید
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
🔴شما به خدا یاد ندهید،خدا خودش بلد است!
✍طلبه ای در یک از شهرها زندگی می کرد. از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج نیز مشکلاتی داشت. یک شب، متوسل به امام زمان(علیه السلام) شد، چند شبی بعد از این توسل امام زمان(علیه السلام) را در خواب دید. حضرت فرمودند: فلانی! می دانی چرا دعایت مستجاب نمی شود؟ گفت: چرا؟ فرمودند: طول امل و آرزو داری. گاهی انسان به در خانه ی خدا می رود، دعا می کند اما با نقشه می رود، دل به این طرف و آن طرف حرکت می کند. گاهی به خدا یاد می دهد و می گوید: خدایا! در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا حل بکند...حضرت فرمودند: شما به خدا یاد ندهید خدا خودش بلد است. انسان به ائمه معصومین(علیه السلام) هم نباید یاد بدهد. باید بگوید خدایا، من این خواست را دارم و به هیچ کس هم نمی گویم...خودت برایم درستش کن.
طلبه گفت: یابن رسول الله، من همین طور هستم که می فرمایید، هرکاری میکنم بهتر از این نمی توانم باشم، می خواهم خوب باشم اما تا می آیم دعا کنم فلانی و فلانی در ذهنم می آیند و این گونه دعا می کنم.حضرت فرمودند: حالا که طول امل و موانع اجابت داری، نایب بگیر. تا حضرت فرمودند نایب بگیر طلبه می گوید: آقا جان شما نائب می شوید؟ حضرت فرمودند: بله قبول می کنم. می گوید دیدم حضرت نایب شدند و لبهای حضرت دارد حرکت می کند. از خواب بیدار شدم، گفتم: اگر حاجتم هم برآورده نشود مهم نیست، در عالم رؤیا حجت خدا را یک بار زیارت کردم. بلند شدم و وضو بگیرم تا نماز شب و نماز شوق به جا بیاورم. دیدم در مدرسه را می زنند. گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را می زند؟رفتم در مدرسه را باز کردم دیدم دایی خودم است.
گفتم: دایی جان، چه شده این وقت شب؟
☘گفت: با تو کاری دارم. امشب هر کاری کردم دیدم خوابم نمی برد. فکر و خیالات مرا برداشته بود. یک مرتبه این خیال همه ی وجودم را فرا گرفت: من که پسر ندارم، همه ی اموالم از بین می رود. یک دختر هم که بیشتر ندارم. فکر کردم اگر دخترم را به تو بدهم همه ی اموالم هم در اختیار توست...
📚کتاب بهترین شاگرد شیخ
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم