eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
علی‌رضا از سربازهای باصفا و مخلص لشگر ۲۷ بود، با صدای خوبی که داشت به خصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا شروع به مداحی می‌کرد و بچه‌ها را به فیض می‌رساند. با این‌که محل اصلی خدمتش واحد لجستیک لشگر در پادگان دوکوهه بود اما هربار که به فکه می‌رفت، انگار تکه‌ای از قلبــــ خود را آن‌جا می‌گذاشت،‌ و با حسرت وصف‌ناشدنی از گروه تفحص می‌خواست که او را نیز به آن‌جا منتقل کنند. و او نیز تفحص‌گر شود. پس از پیگیری‌های مداوم و پرس‌وجو متوجه شد که گروه تفحص‌ نیروهای سربازش را از لشگر می‌گیرد و او باید از مسئول لجستیک موافقت‌نامه بگیرد تا بتواند به جمع تفحص‌گران نور بپیوندد. یکی دو روز گذشت. آن روز که به همراه سید به پادگان دوکوهه رفتیم علی‌رضا را دیدم که از شادی چشمانش برق می‌زد برگه موافقت‌نامه را جلوی سید گرفت و گفت:«آقا سید تموم شد». انگار تمام دنیا را به او داده بودند. با خوشحالی سوار ماشین شد و همراه آنان به فکه رفت او می‌توانست در کمال آرامش خدمتش را بگذراند و به تهران برگردد ولی در جمع تفحص‌گران به جست و جوی پاره‌های پیکر شهدا پرداخت، تا مادران شهداء را راضی نماید. راوی:هم‌رزم شهید   @Sabkeshohada @Sabkeshohada
وقتی حاج قاسم زندگی یک پسر جوان را نجات داد مدیر کل سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس در گفتگویی با مهر به بیان خاطره‌ای از سردار سلیمانی پرداخت. او با بیان خاطره ای از شهید سردار سلیمانی گفت: سال ۹۵ با شهید سلیمانی از فرودگاه مهرآباد به سمت کرمان پرواز داشتیم. در فرودگاه، جوانی به سمت حاجی آمد و پس از احوالپرسی گفت من خیلی دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و با هم گفت و گو کنیم، حاجی گفت عازم کرمانی؟ گفت بله. کارت پرواز را از آن جوان گرفت و گفت همسفریم، من را صدا کرد و کارت پرواز آن مسافر جوان را به من داد و گفت: شما کارت پروازت را به این جوان بده تا کنار من بنشیند، از تهران تا کرمان ۱ ساعت و نیم با آن جوان گفت و گو کرد. وقتی پیاده شدیم دیدم آن مرد جوان چشم هایش سرخ شده، وقت خداحافظی می خواست دست حاجی را ببوسد. آن روز گذشت تا روز ۱۳ دی که حاج قاسم به شهادت رسید، بعد از ظهر آن روز در حسینیه ثارالله با همان احوال متالم مشغول هماهنگی های لازم برای تشییع پیکر در کرمان و… بودیم. دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند. یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد، هر کس جا نداشت این را در اختیارش قرار دهید. این تنها کاری است که می توانم برای شهید سلیمانی انجام دهم. گفت آن یک ساعت و نیم صحبت های حاج قاسم زندگی من را متحول کرد. از آن روز به بعد یک آدم دیگر شدم. حاج قاسم زندگی ام را متحول کرد. اینها را می گفت و اشک می ریخت. می گفت: من از آن روز به بعد نماز خوان شدم. نمی دانید این جوان و دوستانش چطور برای حاج قاسم اشک می ریختند. وضع ظاهری شان هم حزب اللهی و مذهبی نبود اما درون شان با صفا بود. در همان روزها هم دیدم در میان جمعیت سقایی می کردند @Sabkeshohada @Sabkeshohada
بعضیـــا به خاطږ حرفِِِ فامیل و... از پوشیدنــ چادر و حفظ‌حجاب در معذوریت‌اند!.... خواهږ من هر‌وقت دافعہ نداشتے باید تعجب کنے!... اونے که براے همه جاذبہ داره یه منافقه... (دور از شما البته) @Sabkeshohada @Sabkeshohada
مأمور الهی یک بار بچه ها در منطقه ی جنوب، پس از چند روز سعی و تلاش خیلی خسته می شوند، ولی حتی یک شهید هم پیدا نمی کنند. سپس با خلوص نیت به حضرت زهرا (س) متوسل می شوند و سینه می زنند. فردای همان شب، دوباره به جست وجو ادامه می دهند، ولی باز هم چیزی نمی یابند. در موقع استراحت، بچه ها متوجه ماری می شوند که در یک نقطه ای، مثل این که آن جا را طواف می کند و بچه ها به طرف این مار حرکت می کنند، مار در آن محل به داخل سوراخی می خزد. وقتی بچه ها سر این سوراخ را باز می کنند، پیکر شهیدی نمایان می شود. نگو که این مار، یک مأمور الهی بوده است، برای کشف این محل. بعد هم نشانه ی یک شهید دیگر پیدا می شود و بعد هم... بدین ترتیب جنازه ی هفت نفر شهید در آن جا پیدا می شود. این موفقیت نتیجه ی توسلات شب گذشته بود. راوی: حاج رحیم صارمی مسئول تفحص لشکر 31 عاشورا @Sabkeshohada @Sabkeshohada
تا دیدمش رفتم جݪو رو بوسے کردم گفتم : مبارڪ باشه، پزشڪی قبوݪ شدی انگار براش اهمیتێ نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگو •° @Sabkeshohada @Sabkeshohada
اینو میدونستید که اولین شهید سال 1400 در کشور شهید اسماعیل الله وردی از شهدای ناجا است؟!!! 🔹 شهید الله وردی افسر پلیس کلانتری ۳۶ اصفهان سی ام اسفند 99 در درگیری با متهم دچار آتش سوزی شده و لحظات سال تحویل 1400 به درجه رفیع شهادت نائل شد. @sabkeshohada @sabkeshohada
🔴ماه عسل با طعم واکسن 🔹 هر دو دکترند و تازه ازدواج کردند ولی به جای اینکه به ماه عسل بروند، اومدند و داوطلب تزریق واکسن ایرانی کرونا شدندد. موقع تزریق خبرنگار پرسید نگران خودت و همسرت نیستی؟ جواب داد نه، چون میدونم دانشمندانمون چه واکسن استانداردی ساختند و بهشون اعتماد داریم این اعتمادی که این زوج جوان به توان داخلی کشور دارند رو اگه بعضی از مسئولین کشور نسبت به جوون های مملکت داشتند بزرگترین مانع پیشرفت اقتصادی مون برطرف میشد 🔹بعد از پایان موفقیت‌آمیز فاز اول مطالعات بالینی واکسن کووایران برکت و شروع فاز دوم و سوم این مطالعات، گزارشی از دکتر «فاطمه انصاری»، 26 ساله و دکتر «سید محمد نظری»، 27 ساله، دو کارشناس بخش تحقیقات شرکت داروسازی در شهر اصفهان تهیه شد و از ماه عسل خاص و به‌یادماندنی‌شان در جمع 56 نفری داوطلبان فاز اول این واکسن گفتند. @sabkeshohada @sabkeshohada
رزم پیامکی و تلفنی به صدا و سیما با عرض سلام خدمت همه همراهان عزیز ان شاء الله در سال جدید با جدّیت بیشتر در انجام مطالبات بکوشیم و موجبات رضایت حضرت ولیعصر (عج) را فراهم کنیم ✌️ الف)اعتراض به روند مشکوک و عجیبِ افزایش آهنگ های تند و حرکات موزون بجای ارائه محتوای ارزشی و خوب در بعضی از برنامه های صدا و سیما به مناسبت نوروز 1400 که با هدف جذب مخاطب منجر به حذف مخاطب فهیم و پیشبرد اهداف سند 2030 میشود. این برنامه ها به شرح ذیل می باشند: ب) انتقاد به حیا زدایی تدریجی و اختلاط بی جا با نامحرم: در عین حال تشکر از پخش فیلم های سینمایی ارزشی در ایام نوروز لازم است: د) تشکر ویژه از سریال علاوه بر درخواست ادامه پخش این سریال .☎️ تماس با 162 سامانه پیامکی 3000025 @sabkeshohada @sabkeshohada
💢 سربازها در دست ما امانت هستند 🔹 شهید مدافع وطن فرمانده هنگ مرزی پیرانشهر نهم خرداد 89 در حین خنثی سازی مین های کار گذاشته شده توسط گروهک تروریستی پژاک در مرزهای کشور بر اثر انفجار به درجه رفیع شهادت نائل گردید @sabkeshohada @sabkeshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢شهیدانه 🔹سال ۱۳۴۰ در شهرستان ابرقو، میان خانواده‌ای مذهبی و از سلاله پاک عصمت و طهارت (ع) دیده به جهان گشود. از بدو تولد در دامان پرمهر مادری دل‌سوخته از عشق اهل‌بیت (ع) و پدری زحمتکش از خاندان رسول‌الله (ص) پرورش یافت. 🔹 دوره ابتدایی را در دبستان فرهنگ اسلامی و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید مصطفی خمینی (فضل نی‌ریزی) سپری کرد. با اعلام شهربانی کشور برای استخدام نیروهای جوان، به جمع دلیرمردان نیروی انتظامی (شهربانی) پیوست. دوران جنگ تحمیلی را همراه با دیگر هم‌رزمان خود در آبادان، خرمشهر و مرزهای جنوبی کشور به انجام‌وظیفه پرداخت. سپس به درجه افسری مفتخر و به‌عنوان رئیس اداره مبارزه با مواد مخدر آبادان منصوب شد. 🔹شهید موسوی در طول خدمت، بارها با اشرار و قاچاقچیان درگیر شد و مردانه با آن‌ها جنگیده و آن‌ها را دررسیدن به اهداف پلید و شوم خود ناکام گذاشته بود و به دلیل رشادت‌های فراوان، بارها از طریق مسئولین ذی‌ربط در اداره خود مورد تشویق قرارگرفته بود، لکن تشویقات باعث غرور و خودبرتربینی در وی نشده، بلکه احساس مسئولیت را برای ایشان سنگین‌تر و کوشش و تلاش او را درراه خدمت به جامعه اسلامی دوچندان کرده بود. 🔹بعد از مدتی به منطقه انتظامی محل سکونت خود منتقل شد و در شهرستان نی‌ریز مشغول به خدمت گردید. شهید موسوی روز جمعه مورخه ۱۳۷۱/۱/۱۴ درراه انجام‌وظیفه، با گروهی از اشرار و قاچاقچیان در منطقه کوه‌های زیارت درگیر شد و به شهادت رسید. پیکر پاک و مطهر او را در گلزار شهدای نی‌ریز در کنار دیگر شهیدان به خاک سپرده‌اند. @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_سی و نهم گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا نبخشم؟!
فصل یازدهم حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانة ما بود، یا من خانة آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانة حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانة کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانة کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.» اخم هایش تو هم رفت و گفت: «خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن وقت من چطور دلم برای تو و بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن وقت من چه کار کنم؟!» گفتم: «زبانت را گاز بگیر. خدا نکند.» آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده ام. گفتم: «فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم، برمی گردم ها!» همین که این حرف را از دهانم شنید. دوید و اسباب اثاثیة مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: «حالا یک هفته ای همین طوری می رویم، ا ن شاءالله طاقت می آوری.» قبول کردم و رفتیم خانة حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد. زبانش بند آمده بود. بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همة فامیل خداحافظی کردیم. بچه ها از مادرم دل نمی کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد. گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: «شینا، شینا.» هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می کرد و جلو می رفت. همدان خیلی با قایش فرق می کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایدة دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️