⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_دوازدهمـ
#پایان_عمل_جراحی
آن زمان ڪاملا متوجه بودمـ ڪه مرگ به سراغمـ آمده. اما احساس خیلی خوبے داشتمـ .از آن درد شدید چشمـ راحتـ شده بودم . پسرعمه و عمویمـ در کنارمـ حضور داشتند و شرایط خیلی عالے بود 🤩
من شنیده بودمـ دو ملڪ از سوی خداوند همیشه با ما هستند. حالا داشتم این دو ملڪ را مےدیدمـ .
چه قدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنے بود دوستــ داشتمـ همیشه با آنها باشمـ.😍
ما با همـ وسط یڪ بیابان ڪویری و خشڪ و بے آب و علف حرڪت مےڪردیمـ ڪمی جلوتر چیزی را دیدمـ.
روبروی ما یک میز قرار داشتــ ڪه یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیڪ شدیمــ.👣
به اطراف نگاه کردمـ سمت چپ من در دوردستها چیزی شبیه سراب دیده مےشد
اما آنچه میدیدمـ سراب نبود شعله های آتش بود . حرارتش را از راه دور حس مےکردمـ.😓
به سمت راست خیره شدمـ . در دوردستها یڪ باغ بزرگ و زیبا یا چیزی شبیه به جنگلهای شمال ایران پیدا بود.
نسیم خنڪی از آن سو احساس مےڪردمـ.😊
به شخص پشت میز سلام ڪردمـ. با ادب جواب داد. منتظر بودم. مےخواستمـ ببینم چکار دارد؟ این دو جوان که در ڪنار من بودند هیچ عڪسالعملی نشان ندادند.🙂
حالا من بودمـ و همان دو جوانے ڪه کنارمـ قرار داشتند. همان جوان پشت میز یڪ ڪتاب بزرگ و قطور را مقابل من قرار داد.📗
#حسابرسے
جوان پشت میز به آن ڪتاب بزرگ اشاره ڪرد. وقتی تعجب من را دید گفت: کتاب خودت هستــ.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_دوازدهم
🌿با من بمان
.
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
.
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
.
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
.
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
.
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
.
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
.
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
🌿ادامه دارد...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_یازدهم خوش بختانه با اینکه شلوغ بودم اما همیشه درسام خوب بود...
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_دوازدهم
دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون.
میخواستم مثل هر روز کنار قتلگاه بشینم و فکر کنم...
همون کارو کردم و یه گوشه ی دنج نشستم...
خیره شده بودم به نور قرمزی که از اون پنجره بیرون میزد...
آروم آروم اشک میریختم و زیر لبم زمزمه میکردم آهنگایی که از حاج احمد یاد گرفته بودم...
یه دفعه چشمم افتاد به دختری که سرشو از روی پنجره ی قتلگاه برداشت و برگشت سمت
من.. همینطور که اشکاشو پاک میکرد چشم تو چشم هم شدیم...
منکه هنوز مردد بودم وقتی دیدم اونم منو با تعجب و البته ترس نگاه میکنه دیگه مطمئن شدم
که خودشه و درست شناختم...
آره همون دختر بود، همونی که از دستم رفته بود...
همونی که دعا کرده بود بی دست کربلا دستمو بگیره، و حالا انگار دعاش گرفته بود...
ناخودآگاه بلند شدم...
رفتم سمتش و اونم با عجله رفت سمت مردی که انگار پدرش بود...
کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاهش می کردم، اما اصلا دلم نمیخواست گمش کنم...
حتما باید باهاش حرف میزدم...
زیر لب گفتم:
آقااااا لطفا کمک...
باز دست به دامن ارباب شده بودم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم حاج احمد و مصطفی رفتن پیش همون دختر و
پدرش..
حاجی با پدرش روبوسی کرد...
انگار که همو میشناختن....
فرصتو غنیمت شمردم و سریع رفتم سمتشون...
من: سلام حاجی...
احمدآقا برگشت سمتم و گفت:
احمدآقا: سلام بابا، زیارت قبول...
من: ممنون، قبول حق...
احمدآقا دستشو سمت پدر ااون دختر گرفت و گفت
احمد آقا: حاج علی از دوستای صمیمیه منه هامون جان مثل برادرم میمونه، ایشونم فاطمه
خانوم دخترشون هستن...
لبمو با زبونم خیس کردم و دستمو مودبانه به سمت علی آقا گرفتم و گفتم:من: خوشوقتم...
علی آقا دستمو پدرانه فشار داد و گفت:
علی آقا: منم همینطور
احمدآقا: هامون جان تازه عضو جلسه ی ما شده، زیارت اولشه آقا دعوتش کرده...
علی آقا: به به خوش به سعادتت پس هرچی میخوای بگیر از آقا که بهت نگاه ویژه داره و
دست رد نمیزنه...
زیر چشمی نگاهی به دختری که حالا میدونستم اسمش فاطمس انداختم و گفتم:
من: بله، تو همین مدت کم آقاییش بهم ثابت شده...
****
حاجی یه چیزی میخوام ازت...
درحالی که چای داغشو فوت میکرد گفت:
احمد آقا: چی بابا، من میتونم کمکت کنم؟
من:آره، حتما... راستش... نمیدونم چجوری بگم...
احمد آقا: راحت باش بابا رودربایستی نکن...
من: میخوام اگه میشه... شما... پدری کنین... من..
من دختر حاج علی آقا رو میخوام...
با چشمای از حدقه دراومده نگاهم کرد و گفت:
احمد آقا: فاطمه رو؟؟؟!!!
سرمو تکون دادمو گفتم:
من: بله...
با تعجب گفت:
احمد آقا: تو دیگه کی هستی پسر؟؟؟ چطوری تو چند دقیقه فهمیدی اونو میخوای؟؟؟
چی باید میگفتم؟؟؟
باید تعریف می کردم چجوری فاطمه رو میشناسم؟؟ نه...
حماقت محض بود....
خودمو زدم به در مظلومی و سرمو انداختم پایین...
احمد آقا: تو که انقدر زود پسندی چرا تا این سن عذب موندی بابا؟؟؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من: راستش...
تا حالا که به این سن رسیدم...
زود پسند نیستم...نه اتفاقا...
خیلی سخت پسندم اما....
تاحالا...
تو اینهمه مدت...
حاجی میدونی که چجوری بودم و چجوری شدم...
از جیک و پوکم خبر داری....
میدونی که دارم سعی میکنم آدم باشم...
تا این سن....
حاجی به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟؟؟
سرمو بالا آوردمو توی چشماش نگاه کردم....
با پر رویی گفتم:
من: عاشق شدم حاجی...
خندید و زد پشتم...
احمد آقا: چاییت سرد نشه...
بی توجه به حرفش گفتم:
من: کمکم میکنی؟؟؟ ضامنم میشی؟؟؟
احمد آقا: گذشته ها گذشته بابا، باید به فکر آینده باشی...
لبخندی زدم و گفتم:
من: کی به حاج علی آقا میگین؟؟؟
تسبیح تربتشو از توی جیبش بیرون آورد و همینطور که میبوسیدش گفت:
احمد آقا: عجله نکن بابا، بذار ماه صفرم تموم بشه چشم....
فوری گفتم:
من: نه حاجی.... ماه صفر نه، تا این سفر تموم نشده بهش بگو...
احمد آقا: چه عجله ایه بابا؟؟؟
من: سی سال صبر کردم دیگه نمیتونم...
خندید و گفت:
احمد آقا: بابا ماه صفره ها...
من: میدونم ولی خودت گفتی حتی روز عاشورا هم عقد کردن اشکال نداره چون حلال خداس
امر خداس...
رسیدن دوتا جوون بهم فقط ثوابه و ثواب...
پس چی شد فقط شعار بود؟؟؟
احمد آقا: نه حق با توئه گناه که نیست ولی حرمت نگه داشتن بهتره...
مثل اینکه یه عزیزی رو از دست بدی و براش عزا نگه داری....
خندیدم و گفتم:
من: رسم ما تا چهلمه...
بلند شدم و گفتم:
من: میرم از خوده آقا بخوام....
🌻||•#رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_دوازدهم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !» 😑😑
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !»😐🙄
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!» 🧐😁
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»🙃😌
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی😐 »
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»😕
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم 😃
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست 🧐
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند 😁
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»🧐🤔
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم 😐😔
═══❖•ೋ°♥️°ೋ•❖═══
#رمان_شهید_محمد_خانی.
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻