˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
کربُبلاتو امسال از کۍ گرفتۍ ؟! از بی بیِ سہ سالہ ۍ ارباب
مـــیـشه بـرام دعا کنید برای اولین بـار چشمم ضریح رو از نـزدیک ببینـه...!
شَدیداََ قباحت داره که #قُطبِعالمِاِمکان بگن..
اگر شیعیان ما به اندازه یک لیوان آب تشنه ما بودند ؛
ما ظهور می کردیم...
#شرمندگیِکثیر🚶♂
اگرزنهاباقرآنمأنوسشوند،مشکلاتِ
جامعهحلمیشود.چونانسانهایِنسل
بعددردامنِزنپرورشپیدامیکنندوزنِ
آشنایِباقرآنومتفاهمبامفاهیمقرآنمیتواند
درتربیتِفرزندان،تاثیراتِزیادیداشتهباشد.
_رهبرانقلاب
بیاد و یکــم فکـر کنیم درباره ظهور... 🌱🌱🌱
چکار کردیم برای ظهور..؟
آمـاده ایــم..؟
میدونیـداگرآقابیادچــی مــیشه؟!
دنیا چـه تغییری خواهد کرد؟!
بیادویکم فقط یکم خودمون رو آماده ظهور کنیم....
کـه وقت ظهور شرمنده نشیــم🥀
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_دهمـ #پایان_عمل_جراحی او ڪنار من ایستاده
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_یازدهمـ
#پایان_عمل_جراحی
خوبــ به یاد دارم چه ذڪری مےگفت. اما عجیبتر ذهن او را مےتوانستمــ بخوانمــ
او با خودش مےگفتـ: خداڪند برادرمـ برگردد. او دو فرزند کوچڪ دارد وسومے همـ در راه است . اگر اتفاقی برایش بیافتد ما با بچههایش چه ڪنیمــ؟ یعنی بیشتر نگران خودش بود ڪه با بچههای من چه ڪند؟!!☹️
ڪمی آنسوتر داخل یڪی از اتاقهای بخش یڪ نفر درمورد من با خدا حرف مےزد. من او را هم مےدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود ڪه روی تخت خوابیده و برایم دعا مےکرد.🤲
او را مےشناختمـ. قبل از اینڪه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی ڪردمـ و گفتمـ ڪه شاید برنڱردم.
این جانباز خالصانه می گفتــ: خدایا من را ببر اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد اما من نه. 🤲
یڪباره احساس ڪردم که باطن تمام افراد را متوجه مےشومـ. نیتها و اعمال آنها را مےبینمـ و ......
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویمـ؟⁉️
خیلی زود فہمیدمــ منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودمـ. فهمیدم ڪه شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: نه!!
مڪثی ڪردم و به پسرعمهام اشاره ڪردمـ . بعد گفتمـ من آرزوی شهادت دارمـ. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودمـ حالا با این وضع و با این وضع بروم؟؟🤔🤨
اما انگار اصرارهای من بےفایده بود. باید مےرفتمـ.
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راستــ من قرار ڱرفتند و گفتند برویمــ؟؟
بی اختیار همراه با آنها حرڪت ڪردمـ.
لحظهای بعد، خود را همراه با این دونفر در یڪ بیابان دیدمـ.
این را هم بگویمـ ڪه زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یڪ لحظه صدها موضوع را مےفهمیدمـ و صدها نفر را مےدیدمـ.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_دوازدهمـ
#پایان_عمل_جراحی
آن زمان ڪاملا متوجه بودمـ ڪه مرگ به سراغمـ آمده. اما احساس خیلی خوبے داشتمـ .از آن درد شدید چشمـ راحتـ شده بودم . پسرعمه و عمویمـ در کنارمـ حضور داشتند و شرایط خیلی عالے بود 🤩
من شنیده بودمـ دو ملڪ از سوی خداوند همیشه با ما هستند. حالا داشتم این دو ملڪ را مےدیدمـ .
چه قدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنے بود دوستــ داشتمـ همیشه با آنها باشمـ.😍
ما با همـ وسط یڪ بیابان ڪویری و خشڪ و بے آب و علف حرڪت مےڪردیمـ ڪمی جلوتر چیزی را دیدمـ.
روبروی ما یک میز قرار داشتــ ڪه یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیڪ شدیمــ.👣
به اطراف نگاه کردمـ سمت چپ من در دوردستها چیزی شبیه سراب دیده مےشد
اما آنچه میدیدمـ سراب نبود شعله های آتش بود . حرارتش را از راه دور حس مےکردمـ.😓
به سمت راست خیره شدمـ . در دوردستها یڪ باغ بزرگ و زیبا یا چیزی شبیه به جنگلهای شمال ایران پیدا بود.
نسیم خنڪی از آن سو احساس مےڪردمـ.😊
به شخص پشت میز سلام ڪردمـ. با ادب جواب داد. منتظر بودم. مےخواستمـ ببینم چکار دارد؟ این دو جوان که در ڪنار من بودند هیچ عڪسالعملی نشان ندادند.🙂
حالا من بودمـ و همان دو جوانے ڪه کنارمـ قرار داشتند. همان جوان پشت میز یڪ ڪتاب بزرگ و قطور را مقابل من قرار داد.📗
#حسابرسے
جوان پشت میز به آن ڪتاب بزرگ اشاره ڪرد. وقتی تعجب من را دید گفت: کتاب خودت هستــ.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.