🔴 روزهای خوش برادری در اوایل انقلاب
🔹میگفت به ما میگفتند: «جوجههای خمینی…». عکسهای امام، نوارها و اعلامیههای قاچاقی ردوبدل میکردیم. عشق میکردیم وقتی امام میگفت مستضعفین دنیا پیروز خواهند شد. هفده هجده ساله بودیم که انقلاب ایران پیروز شد.
🔹 دیگر جای ما حکومت کمونیستی افغانستان نبود. بلند شدیم و آمدیم. جایی که امام نفس میکشد، همان جا جای ما بود. از لب مرز که رد شدیم سربازها با تعجب بهمان نگاه میکردند- کجا میروید؟ – آمدهایم پیش امام.
🔹آن اوایل که آمده بودیم هیچ کسی از ما کارت نمیخواست. مسخره بود اصلا، کارت دیگر چه بود؟ مسلمان که از مسلمان برای بودنش در محل سکونتش کارت نمیخواست، میرفتیم و میآمدیم.
🔹یادم میآید که یک روز بهمان گفتند دولت موقت انقلاب میخواهد اردوگاه بزند و مهاجرین افغانستانی را بیرون شهر نگه دارد. یک لحظه ترسیدیم و پیش خودمان گفتیم نکند اشتباه کرده ایم. اشتباه آمدهایم. بعدا امام و بقیه آقایان گفتند این حرفها دیگر چیست؟ جمع کنید این بساط را، ایرانی و افغانستانی ندارد…
🔹ما از جنگ، از ترس، از کفر فرار کرده بودیم و حالا اینجا به امنیت رسیده بودیم. همانجایی بود که در خواب میدیدیم. حالا جانباز شیمیایی است، میگوییم کارت جانبازیات را گرفتهای؟ فقط میگوید فدای سر امام. ما هنوز جوجههای خمینیایم. اما کاش جنگ تمام نمیشد، جنگ که تمام شد آدمهایی آمدند سرکار که ما را با کارت میدیدند.
🔹فاصله خرمشهر تا قندهار روی نقشه ۲۱۵۸ کیلومتر است. فاصله مشهد تا کابل هم ۱۱۸۳ کیلومتر است. یک افغانستانی از قندهار بلند میشود و میآید ایران، چون در ایران جنگ شده است. میرود خرمشهر و در آنجا شهید میشود. یک ایرانی هم از مشهد بلند میشود و میرود کابل. آنجا با مجاهدین همراه میشود و با نیروهای نظامی شوروی میجنگد تا آنها را از افغانستان بیرون کند. او هم شهید میشود. ایرانی و افغانستانی ندارد …
#خاطره
👇به ما بپیوندید:
ایتا / بله / تلگرام/ اینستاگرام
کانال ساماندهی مهاجرین👇👇
@samandehi_afg
🔴حافظهی مشترک با ایرانیها
🔹۲۸ سالش است و ۲۶ سال از این ۲۸ سال را در ایران گذرانده است. ۲ سال است که دیگر در ایران نیست. خودش که باور نمیکند، میگوید هر صبح که بیدار میشود پشت پنجره میآید تا برجهای سر به فلک کشیده محل سکونتش، کورههای بلند کورهپزخانههای عبدلآباد را ببیند. اما واقعیت تلخ فقط این است که الان در ایران نیست و فکر هم نمیکند که روزگاری بتواند به ایران برگردد. هنوز هم امیدوار است به اینکه روزی روزگاری، دوباره ایران را ببیند. اگر راهش بدهند.
🔹خودش میگوید کوچه پسکوچههای تهران را هم دیگر بلد است.
میگوید چشمت را ببند، جایی میبرمت و رهایت میکنم اگر راه خانهات را پیدا کردی مرد نیستم. اینجا جایش راحت تر است البته میگوید تازه از اردوگاه موقت مهاجرین درآمده است و در فروشگاهی هم کار پیدا کرده است.
🔹خودش میگوید آرامش بیشتر شده است. میگوید حداقل اینجا دیگر کسی نمیداند افغانستانی کیست و چیست و افغانستانی بودنش را لازم نیست پنهان کند. سوئدیها به ندرت فرق میان چشمبادامیهای چینی و ژاپنی و فیلیپینی و افغانستانی را میفهمند و معمولا نمیدانند افغانستان کجای دنیاست و کاری به کار یکدیگر ندارند و سرشان را میاندازند زمین و میروند سر کار و مدرسه و دانشگاه و فروشگاه و برمیگردند خانه.” کسی چه میداند افغانستانی بدبخت که است و از کجا آمده است” اما دلش اینجا نیست.
🔹او طفره میرود و سرش را برمیگرداند و نگاهش را میگیرد، حتی از پشت تصویر کند و قطعه قطعه شده اسکایپ. اما معلوم است که دلش آنجا نیست و آنجایی خودش را حسابی لو میدهد که وقت تعریف خاطراتش از ایران میرسد و رنگش حسابی میپرد. تعریف میکند از روزهایی که با ایرانیها به استودیوم آزادی میرفت تا پرسپولیس را قهرمان کنند. از روز و شبهای نیمه شعبان در 17 شهریور، از روزی که ایران رفت جام جهانی و تا صبح با بقیه ایرانیها در کوچه و خیابان بوده است و از همه این روزها جسمش رفته است. حافظه مشترک اش با ایرانیها را چه کند؟ تاریخش را چه کند؟
#خاطره
👇به ما بپیوندید:
ایتا / بله / تلگرام/ اینستاگرام
کانال ساماندهی مهاجرین👇👇
@samandehi_afg