eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
856 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
「💕🌿•••」 .⭑ می‌گفت: من‌یڪ‌چیزۍفهمیده‌ام! خداشھادت‌راهمیشہ بھ‌آدم‌هایۍداده کھ‌درکار، سختکوش‌بوده‌اند...! هم‌حرفش‌را‌تایید‌کرده‌بود خودش‌هم‌بھ‌این‌حرف‌عملڪرد••🖐🏽 پرکارۍوڪم‌خوابۍویژگۍاصلی‌اش‌بود وهمین‌طورشھادتش‌راگرفت... 🌸🧡^^ «یادت‌‌‌گرامۍ‌و‌راهت‌پُر رهروباد🌱» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .⭑ 🌿💕¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 🌿💕¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ 「@galeri_rahbari313
••||🖤🌓||•• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (محمد ڪامران) 🔰پیشینه: شھیدمحمدڪامران تولد ‌⇦⁶⁷.⁰².⁰⁹ شہادت ⇦⁹⁴.⁰⁹.²³ محل‌شہادت ⇦سوریہ محل‌دفن⇦ اصفهان شهید محمد کامران در 9 اردیبهشت ماه 1367 در خانواده ای مذهبی و ولایتمدار در روستای دستجرد جرقویه از توابع استان اصفهان چشم به جهان گشود. مادر شهید علت انتخاب نام زیبای او را چنین بیان می کند: هنگام تولد محمد، پدرم گفت نام او را خداوند دو سال قبل از تولدش انتخاب کرده است؛ چرا که دو سال قبل از تولد محمد یعنی در سال 65 دایی اش (شهید محمد خدامی) در جبهه دفاع مقدس در منطقه عملیاتی مریوان به فیض شهادت رسیده بود. به همین خاطر بنا به سفارش پدر بزرگش نام زیبای محمد را بر وی نهادیم. محمد در دوران کودکی پسری شجاع، پر انرژی، و دوست داشتنی بود و از همان کودکی تلاش می کرد تا راه دایی شهیدش را ادامه دهد. محمد تحصیلات دوره ابتدایی و راهنمایی (تا دوم) را در همان روستا گذراند. و از سال 1378 به همراه خانواده برای ادامه زندگی به استان تهران آمد و تحصیلاتش را در این استان ادامه داد. در بدو ورود به استان تهران جذب پایگاه مقاومت بسیج محله شد و با شور و شوق فراوانی در برنامه های بسیج شرکت می کرد و کم کم خودش مسئولیت هایی را در بسیج برعهده گرفت. 📓⃟🖤¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗› ✨|•°@galeri_rahbari313 °•|✨
بِسمِ‌رَب‌ِّنآمَـــتْ‌ڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• (عج)💛.•
ali-fani-12.mp3
7.8M
🌿✨•|صۅٺ دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• 🌼•• 💛🌻「➜•@galeri_rahbari313
「🎉💛•••」 .⭑ درعشق‌نباشدبجز ازمهرتولازم عالم‌به‌فدایت‌شود ای‌‌حضرت‌کاظم♥️(: .⭑ 🎉💛¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 🎉💛¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ 「@galeri_rahbari313 」‌‌
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: پرستار که سرمو از توی دستم بیرون کشید سعی کردم بشینم روی تخت. جای زخمم خیلی درد میکرد و همینم باعث شد صورتم از درد جمع بشه😣 _مگه دکتر بهتون نگفته فعلا حرکت نکنید بخیه تون تازه است ممکنه زخمتون باز بشه بی توجه به حرفش آروم از تخت پایین اومدم. سرم به شدت گیج میرفت دیوارو تکیه گاهه د‌ستم کردمو به سمت دره اتاق رفتم _حالتون خوب نیست.هنوز که دکتر معاینتون نکرده برای چی ازجاتون بلند شدین حوصله بحث با اینو نداشتم دیگه😑 دوباره صدای پرستار تو گوشم پیچید: اینجوری نمیشه از اتاق بیرون رفتو چند لحظه بعد با دکتر برگشت. دکتر: شما که باز دارید اذیت میکنید من اینجوری هیچ تضمینی نمیدم که بخیتون باز نشه و دوباره خونریزیتون شدت نگیره کلافه جواب دادم: باید سریع برم خونه _اینجوری نمیشه بدون معاینه هم میشه گفت که حالتون اصلا خوب نیست +خوبم دکتر لطفا بزارید... جملم هنوز کامل نشده بود که پهلوم تیر کشید و آخه آرومی گفتم _بله مشخصه چقدر حالتون خوبه زیر بازومو گرفتو دوباره خوابوندم روی تخت بعد از معاینه دکتر از اتاق بیرون رفتو باز من موندمو این پرستاره. گوشیمو از روی میزه کنار تخت برداشتمو ساعتو نگاه کردم: 03:06 هوووف😑 بچه هاعم که همه رفتن حالا من چیکار کنم تا صبح اینجا دیوونه میشم که. برگشتم سمت پرستاره که دیدم داره نگاهم میکنه سوالی نگاش کردم ولی انگار اصلا تو باغ نبود! دستمو جلوی صورتش تکون دادم که به خودش اومد +خانم پرستار چیزی شدی؟ _نه.مگه قرار بود چیزی بشع؟ بابا روشو برم این دیگه کیه. الان دقیقا نشسته ور دل من که چی؟😒 +ببخشید میشه تنهام بزارید؟ متعجب گفت: چرا😳 +چون میخوام تنها باشم _نه نمیشه باید پانسمانتونو عوض کنم ای خدا عجب گیری افتادما🤦🏻‍♂ بلند شد گاز استریلو ی سری چیز میزه دیگه رو برداشتو گذاشت کنار تخت دستش که خورد به بخیم حس کردم سیخه داغ توش فرو کردن خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم درد گرفت با اخم گفتم: دارید چیکار میکنید _معلوم نیست؟ +نخیر معلوم نیست! من قبلنم چاقو خوردم انقدر که الان دارم درد میکشم درد نداشت _اونموقع هم تیغ از دوسانتیه کلیه تون گذشته بود؟ +چــــــــــی😳 دستشو که روی پهلوم فشار داد تا پانسمان جدید به پوستم بچسبه آخم رفت توهوا! پرستاره با نگرانی پرسید: وای چیشد آقا مهیار خوبین؟ +خوبم.خوبم😓 معلومه پرستاره تازه کاره که انقدر میترسه کار بده دستم. صبر کن ببینم😐 این الان منو به اسم صدا کرد؟😳 با تعجب برگشتم سمتش که دیدم داره عجیب غریب نگام میکنه +شما اسم منو از کجا میدونین🤨 ی لحظه جا خورد دستپاچگیشو راحت میشد از حرکاتش فهمید _آم.چیزه توی پروندتون نوشته بود ببخشید یهو نمیدونم چیشد گفتمش ولی منکه تو پرونده اسمو فامیل واقعیمو نگفته بودم🙄 +فکر نمیکنم که از توی پرونده فهمیده باشین... _چرا دیگه.مگه شما آقای مهیار بخشنده نیستین؟ این حتما منو میشناسه😐 +ببخشید خانم من شمارو میشناسم؟! چندبار ی چیزیو لب زد که بگه ولی متوجه نمیشدم چی میخواد بگه درهرصورت هرچی بود اینی که بزبون آورد رو لب نمیزد: _نمیدونم.شاید بشناسید. ولی من شمارو نمیشناسم اره معلومه چقدر منو نمیشناسی🙄 _من کارم تموم شد.میرم که استراحت کنید و سریع از اتاق خارج شد خدایا این کیه که منو میشناسه🤔 پس چرا من نمیشناسمش؟ 🌕پایان پارت چهل و نهم✨ این داستان دامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
「💔🥀•••」 .⭑ مثلاط‌قبول‌کردے ڪولھ‌باࢪموهم‌بستم...! مثلامن‌الان‌توےࢪاھ‌ڪࢪب‌‌وبلاهستم:)))💔 مثلارسیدم‌دارم‌زیارٺ‌نامھ‌میخونمシ .⭑ 🥀💔¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 🥀💔¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ 「@galeri_rahbari313
「🖤🔗•••」 .⭑ مـטּ‌‌گِرِ‌دجَهان‌گَشتھ‌ام‌و‌هیچ‌نَدیدَم هَرعِشق‌بِجُز‌عِشق"حسیـטּ‌‌"مُفت‌گِران‌است..! .⭑ 🔗🖤¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 🔗🖤¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ 「@galeri_rahbari313
••||🖤🌓||•• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (تقے بهمنے) 🔰پیشینه: شھید تقے بهمنے تولد ‌⇦³⁵.⁰⁴.¹² شہادت ⇦⁶⁰.⁰⁶.¹⁰ محل‌شہادت ⇦جبهہ غرب محل‌دفن⇦ بلندآوازه بود، اما گمنام؛ فرمانده بود، اما در لباس سربازی به شهادت رسید؛ شامش را به رزمنده‌ها می‌داد و حقوقش را به بچه یتیم‌ها؛ همه کارهایش برای رضای خدا بود و کفش که واکس می‌زد؛ می‌گفت: «قربة الی الله». به گزارش خبرگزاری تسنیم از همدان، بزرگ بود و فرمانده، اما گمنام می‌زیست؛ همه تلاشش قرب الی‌الله بود و درس عشق می‌خواند و مشق عشق می‌کرد. فرمانده بود، اما ساده‌ترین غذا را می‌خورد و بیشترش را به رزمنده‌ها می داد تا جایی که گاه با یک دانه خرما سر می‌کرد. از جبهه برای خودش چیزی نیاورد؛ همه داشته‌اش همان حقوق معلمی بود که آن را هم صرف بچه یتیم‌ها و دانش آموزان روستایی ‌کرد؛ در روزهای تلخ جنگ که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود؛ دستان با سخاوت «تقی» برای همه گرمابخش بود. 📓⃟🖤¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗› ✨|•°@galeri_rahbari313 °•|✨
سـلآم‌رفقـآ..🖐🏻! چـنل‌‹گالری‌تصاویر‌رهبری›بہ‌چـند‌تآ‌ادمـین جھـت‌پـست‌گـذآرے‌‌نیـٰآزدآرھ🚶🏻‍♂..! ‌‌ شـرآیـط:↯💛 ..ادیـتوربآشـن🖐🏻! ..بآ‌پـست‌گـذآری‌آشنـٰآ‌بآشـن🚶🏻‍♂! ..روزے3تآ‌پـست‌بـزآرن🌿! ..آقـٰآیون/خـٰآنم‌هـآ🕶! جھـت‌ادمـین‌شـدن↯:🌱 ➜•@Rayehe_17