eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
856 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿●• . این عقب‌ماندگے‌ها باید جبــــــران شود! این بـہ ‌خاطــر «انقلابے ‌عمـل ‌نکردنِ» ماست . . . ‌ ما هــر جا انقلابے عمل کردیم ‌عقب‌ماندگی نداشتیم. ¹³⁹⁹/¹¹/²⁹ ‌‌‌ ‌ ! . ¦•🌱•¦↞ ¦•🍃•¦↞ ----------------------•🌙•------- ⟨ـالـخـآمِنِـہ اے⟩ ❮ @galeri_rahbari313
°•• 🍃🖇••° سࢪعقـݪ آمـدھ هـر بنـدھ کـھ دیـوانـھ تـوسـت...♥ ــــ✿ـــــ✿ـــــ✿ــــ✿ــــ✿ــــ• |❁ •🌿•(@galeri_rahbari313)
خداحافظ آسمانِ رجب... آنقدر بی صدا باریدی و تطهیرمان کردی؛🌧️🌧️🌧️ که خودمان هم ، سابقه ی خرابمان،فراموشمان شد! آنقدر دامنت را برای پروازمان باز کردی؛ که زخمی بالانی چو مانیز، جرات بال زدن یافتیم! دیگر سفره ات آهسته آهسته جمع می شود... و ما دوباره دلمان برای نوای "یامن ارجوا" برای "سبحان الله و اتوب الیه" وبرای عاشقانه ترین ترانه ی"لااله الا الله" تنگ می شود! آمدی، تطهیرمان کردی، تا در نیمه ی شعبان، برای زیباترین جشنِ زمین، اماده شویم... آمدی تطیرمان کردی، تا زیر سایه ی تنها باقیمانده ی خدا، آشتی کنانی راه بیندازیم و در ضیافت رمضان، غریبگی نکنیم! دست مریزاد بر آسمان تو... که ندیده خرید، و چشم بسته بارید...🌧️ خداحافظ آسمانِ رجب... انشالله برای دیدن دوباره ات، باز منتظر می مانیم...🌱 ماه شعبان مبارک❤️ ¦🌙¦⬸ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ•🌿•ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ∞@galeri_rahbari313•°ヅ🌱
-2071781629_-210991.mp3
3.82M
°•🌱 ○° تمــوم هستی من فداۍ تو بر مشامم آید از صحن تو بوی بھشت🦋💐 🎼 🍬 🧡🍀 🎤 ۳ روز تا ولادت سید الشهدا😻🌿 حلــول ماھ بر همگی مبارک😻🥳💕 |🙃💛| 🙂🌱 ↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
ࢪمان 🌙 ۲۴ مہدخت: داشتم تلویزیون میدیدم که یهو پری گفت: مهی؛نمیخوای حاضر شی بریم؟ +مهیو کوفت😑صد دفعه بهت گفتم عین آدم اسممو صدا کن... _تو ب من میگی پری من اینجوری میکنم؟😬 +خ تو ام اگه بدت میاد بگو درست بگم اسمتو _بانو مهدخت.سرورم...اگر زحمتی نیست حاضر شوید که دیر نرسیم 🤗 +زحمتی ک هست... یهو دستمو محکم کشید و از رو مبل بلندم کرد _احترام ب تو نیومده جو گیر میشی😑 زود حاضررررر شو بینممم😠 +آرام باش😐میپوشم دیگه... حدود ۴۰ دیقه بعد ‌سه تامون آماده بودیم.اول پارسا رفت تو حیاط و بعدشم من و پری.سرم پایین بود ولی با صدای مهیار نگاهم کشیده شد سمت کسی که داشت بهش اشاره میکرد: _داداشم سامیار... با دیدنه پسره به جرعت میگم دهنم چسبید به موزاییک های حیاط😲 شرط میبندم که چشامم اندازه نعلبکی شده بود😳 ینی خدا شاهده از دیدنه مهیار روزه اثاث کشیشون انقدر جا نخوره بودم😦 این... این؛همون پسره نیست؟؟!!!!😧 پارسا:بله میشناسمش...😒 کاش بهش اضافه میکرد به خونشم تشنم😶 اینجوری ک این گفت میشناسمش و به زور باهاش دست داد هرکی نمیدونست فکر میکرد پارسا از همه چی خبر داره... همچنان داشتم با تعجب نگاش میکردم ک اونم منو دید و دهنش نیم متر باز شد😦 (خودتون میدونید اندازه ها تخیلیه دیگه😂 بد بخت آدمه اسب آبی ک نیست🤪) اصلا نمیتونستم باور کنم😟 اصلا فکرشم نمیکردم ی روزی دوباره باهاش رو در رو بشم... پریسا با دست زد بهمو با لحن بهت زده ای گفت: بگو ک دارم اشتباه میبینم...😶 +فکر نکنم🤕 با یاد آوریه اون روز کزایی ناخودآگاه ی قطره اشک از چشمم چکید که سریع با پشت دست پاکش کردم... تو ی یک صدم ثانیه سامیار رفت سمت درو از خونه زد بیرون. مهیارو نگاه کردم؛گیج و مبهم نگام میکرد. تو یه لحظه به خودش اومد و دنباله سامیار اونم رفت بیرون. پارسا آروم برگشت سمتونو گفت:چیشد دقیقا؟😐نکنه انتظار داشت بغلش کنم؟😑بهش بر خورد که اینجوری گذاشت رفت یهو؟🤐 +وای من چ میدونم اخههههه... پری:پارسا تو این یارو رو میشناسی؟ _اره... +از کجا؟ _اینو آرش با دو سه نفر دیگه از دوستاشون همیشه بعد از کلاسا میرفتن جلو مدرسه های دخترونه و اذیتشون میکردن... حالم از همشون بهم میخوره.بی شرفا😠 انگار خودشون ناموس ندارن...دوست دارن یکی خواهر خودشونو اینطوری اذیت کنه اخع؟ کاش لااقل فقط تیکه مینداختن.روانین اینا بخدا... مار پلاستکی و عقرب و این جور چیزا میبردن با خودشون؛جلو راه دخترای بیچاره مینداختن و کلی میترسوندشون. شنیدم چند باریم با موتور دخترارو دنبال میکردن و اذیتشون میکردن... (آخ داداشه بیچاره من...اگه بدونی با من چیکار کردن) پریسا فهمید حالم بد شده... دستای یخ زدمو گرفت و با نگرانی گفت: مهدخت خوبی؟ (سکوت کردم) _میخوای نریم امشبو؟ +ن چیزی نیست... اون شب تو هیئت بیشتر از شبای قبلی اشک ریختم و گریع کردم.با دیدن سامیار واقعا حالم بد شد.هرچند کاملا یادمه که اونروز اگه سامیار نبود اتفاقات خیلی بد تری میوفتاد ولی بالاخره اونم جزوشون بود. نکنهههه... نکنه مهیارم اون روز اونجا بود؟ ینی مهیار اونروز باهاشون بود؟؟؟😨 نههه نههه... مهیار هرچی باشه از اینکارا نمیکنه.همچین آدمی نیست. هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم هیچی نمیتونست بهم اطمینان بده ک مهیار اونروز بین اونا نبوده. مگه چقدر میشناختمش؟؟؟ 🌕پایان پارت بیست و چهارم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
[💛👑] . ○ مدࢪڪ‌جرم:چشماۺ♡ツ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌ «🌕🌼»⇦ «🌕🌼»⇦ °□|@galeri_rahbari313|□°
✨🌱•° کاش در صحرای محشر وقتےخداپرسید : بنده ی من روزگارت راچگونہ گذراندی؟! ؔ برخیزد وگوید من بود🙂♥️ •↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
💖در اولین عصر ماه مبارک شعبان 💖یک حــال خـوب 💖یک آرامش پایدار و همیشگی 💖یک دل پـر از امید و اطمینان 💖آرزوی مـن بـرای شماسـت 💖عصرتون شیرین و دلچسب
[🎬🎲] . . سَر و سامان بدهی یا سَر و سامان ببری قلب من سوی تو میل تپیدن دارد ...!🚶🏿‍♂ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌ «🎧•🎤»⇦ «🎧🎤»⇦ «🎧•🎤»⇦ ↯ °□|@galeri_rahbari313|□°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا