ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه
#پارت31
مہدخت:
تا صبح نتونستم چشم روهم بزارم.دلشوره عجیبی داشتم.اصلا رو پاهام بند نبودم.از اینور اتاق میرفتم اونسر اتاق.
خیلی دلم شور میزد😥
_مهدخت بیداری؟
_اره بیا داخل...
پری:وای نمیدونم چمه بخدا😓انگار دارن تو دلم رخت میشورن...
+منم خیلی دلشوره بدی گرفتم.
وای خدای من یعنی قرار بود چی بشه؟😰
نشستیم قرآن خوندن.طرفای ۷ صبح بود که پارسا رفت بیمارستان تا مامان بابا بتونن بیان خونع.نمیخواستیم بابابزرگو تنها بزاریم.
چهار جزء قرآنو خوندیم.پریسا هروقت دلشوره میگرفت آخرش یچیزی میشد😰
منم پوشیدم که برم مدرسه...
از وقتی خانم پروین همسایمون شده بود(از لفظ مستاجر خوشم نمیاد) روزایی ک مدرسه ما کلاس داشت باهم میرفتیم.ولی امروز کلاس نداشت😕
اصلا حوصله تنها رفتنو نداشتم.
پریسام ک خوابه هفت پادشاهو میدید😬
تو حیاط داشتم کفشامو میپوشیدم که دیدم مهیارم اومد.اون ک همیشه زودتر از من از خونه میرفت بیرون🙁
زیر لب سلام کرد و رد شد.
رفتم بیرون؛وایساد تامن بیوفتم جلو و پشت سرم اومد😶
این چش شده؟!🤨
تو ایستگاه نشستم منتظر اتوبوس،اونم نشست پیشم.🙄
ن دیگه مطمئن شدم یچیزی شده...
خیلی طول نکشید ک اتوبوس اومد.مهیارم سوار شد.خوبه اصلا نگام نمیکرد وگرن اینجوری ک من داشتم با تعجب نگآش میکردم قطعا ب خودش شک میکرد😬
طبق معمول صندلیه آخرو انتخاب کردم و نشستم.به ایستگاه بعد ک رسیدیم واقعا کم مونده بود چشام از حدقه بزنه بیرون😳سامیـــــارم سوار شد😦
یکم تو اتوبوس چشم گردوند و تا منو دید نگاهشو دزدید.
نشست صندلی اول.مهیار دقیقاصندلی پشتش بود و ن این اونو میدید ن اون یکی اینو.
حتما ی چیزی شده🧐نکنه مربوط میشه به دلشوره های منو پری😶
برعکس همیشه ک تو اتوبوس فقط از شیشه بیرونو نگاه میکردم یا کتاب میخوندم اینبار فقط این دوتارو دید میزدم.
به مخ پوکم هیچ دلیلی واسه کارهای اینا نمیرسید😑
به ایستگاه مدرسه ک رسیدم پیاده شدم مهیار زودتر از من پیاده شد و رفت سمت مدرسع خودش که دو کوچه بالاتر بود.بعد از منم سامیار اومد پایین.🤐
تا در مدرسه هم اومد😐
خدایی چشونع اینا😬
زنگ دوم سرع کلاسه زبان بودم که اسممو تو بلند گوی مدرسه اعلام کردن:
مهدخت درخشان با وسایلش بیاد دفتر...
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
این وقت روز چیشده ینی؟
+ببخشید خانم انگار اومدن دنبالم😕✋
خانم ی نگاهی بهم انداختو گفت برو...
وسایلمو جمع کردم و رفتم تو دفتر.دیدم پارسا وایساده تو دفتر مدرسه.
+پارسا؟!🤨
برگشت سمتم.چشماش کاسه خون بود.اشکی بود...
مدیر:تسلیت میگم مهدخت جآن غم آخرتون باشه😔
چــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟
چی میگه این.
غم آخر؟!
وایــــــــــــــــــــی😰
نکنــــــــــــــــــــه؟!؟!؟
+پارسا چیشده؟!؟!
آب دهنشو قورت دادو با صدای گرفته گفت:
بابا بزرگ....
دیگه نتونست بقیشو بگه و زد زیر گریه.
نه😰
ن من باور نمیکنم😭😭
بابا بزرگ هیچیش نشده😭😭😭
🌕پایان پارت سی و یکم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟