eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 (فردای اون روز) مہدخت: آروم و با قدم های لرزون رفتم سمت قبر... اشکام بی امون میریخت روی گونه هام. کنار قبر ک رسیدم نشستم.دستام میلرزید.از بالا تا پایینه قبرو دست کشیدم.هنوزم باورم نمیشد... کاش خواب باشم،بیدار شم ببینم ی کابوس بوده فقط؛همین. ی نگآه به دور و برم کردم.بابا نشسته بود اونور قبرو خیره شده بود ب عکسه پدر بزرگ که بالای مزارش بود... عمو هم سرشو بین دستاش گرفته بود و شونه هاش میلرزید.اینطرف مامانم ک دختر خاله هاش سعی داشتن آرومش کنن تا کمتر بی تابی کنع. پریسا ک بیصدا نشسته بود ی گوشه ای و آروم اشک میریخت. کابوسم ب این تلخی نیست😭😭😭 ی دستی رو روی شونم حس کردم.ولی اصلا نای تکون خوردن نداشتم صدای خانم پروین آروم در گوشم اومد: تسلیت میگم عزیزم.روحشون شاد. فقط زیر لب گفتم ممنون ک بعید میدونم اصلا شنیده باشه... پارسا:آجی؛قربونت برم انقدر گریه نکن. بابا بزرگ ناراحت میشه بخدا... الانم پاشو باید بریم مسجد. خواستم پاشم ولی واقعا نمیتونستم. نزدیک بود بیوفتم ک پارسا دستمو گرفت... _قندت افتاده؛یدونه خرما بخور. +چیزی نیست _خوب نیستی... +ن نیستم😭😭اصلا خوب نیستم😭تو میدونی من چقدر ب بابازرگ وابسته بودم😭تو میدونی من پیش اون بزرگ شدم😭نمیتونم ب نبودش عادت کنم پارسا بغلم کرد و سرمو بوسید _الهی قربونت بشم گریه نکن.میدونم.... میدونم چقدر دوسش داری؛اونم خیلی دوست داره.پس با گریه کردنت ناراحتش نکن. مهیار اومد سمتمون؛از بغله پارسا اومدم بیرون... مهیار:آقا پارسا میشه بیای؟ی مشکلی پیش اومده... خیلی بد داشت نگام میکرد.میدونستم چی با خودش فکر میکنه ولی اصلا واسم مهم نبود😒 بزار هرجوری ک میخواد فکر کنه... 🌕پایان پارت سی و دوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟