ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت32
(فردای اون روز)
مہدخت:
آروم و با قدم های لرزون رفتم سمت قبر...
اشکام بی امون میریخت روی گونه هام.
کنار قبر ک رسیدم نشستم.دستام میلرزید.از بالا تا پایینه قبرو دست کشیدم.هنوزم باورم نمیشد...
کاش خواب باشم،بیدار شم ببینم ی کابوس بوده فقط؛همین.
ی نگآه به دور و برم کردم.بابا نشسته بود اونور قبرو خیره شده بود ب عکسه پدر بزرگ که بالای مزارش بود...
عمو هم سرشو بین دستاش گرفته بود و شونه هاش میلرزید.اینطرف مامانم ک دختر خاله هاش سعی داشتن آرومش کنن تا کمتر بی تابی کنع.
پریسا ک بیصدا نشسته بود ی گوشه ای و آروم اشک میریخت.
کابوسم ب این تلخی نیست😭😭😭
ی دستی رو روی شونم حس کردم.ولی اصلا نای تکون خوردن نداشتم
صدای خانم پروین آروم در گوشم اومد:
تسلیت میگم عزیزم.روحشون شاد.
فقط زیر لب گفتم ممنون ک بعید میدونم اصلا شنیده باشه...
پارسا:آجی؛قربونت برم انقدر گریه نکن.
بابا بزرگ ناراحت میشه بخدا...
الانم پاشو باید بریم مسجد.
خواستم پاشم ولی واقعا نمیتونستم.
نزدیک بود بیوفتم ک پارسا دستمو گرفت...
_قندت افتاده؛یدونه خرما بخور.
+چیزی نیست
_خوب نیستی...
+ن نیستم😭😭اصلا خوب نیستم😭تو میدونی من چقدر ب بابازرگ وابسته بودم😭تو میدونی من پیش اون بزرگ شدم😭نمیتونم ب نبودش عادت کنم
پارسا بغلم کرد و سرمو بوسید
_الهی قربونت بشم گریه نکن.میدونم....
میدونم چقدر دوسش داری؛اونم خیلی دوست داره.پس با گریه کردنت ناراحتش نکن.
مهیار اومد سمتمون؛از بغله پارسا اومدم بیرون...
مهیار:آقا پارسا میشه بیای؟ی مشکلی پیش اومده...
خیلی بد داشت نگام میکرد.میدونستم چی با خودش فکر میکنه ولی اصلا واسم مهم نبود😒
بزار هرجوری ک میخواد فکر کنه...
🌕پایان پارت سی و دوم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟