ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت37
مہیاࢪ:
سعی کردم با آروم ترین سرعت ممکن راه برم...
میخواستم از این لحظه ها نهایت استفاده رو ببرم.از وقتی که حاج آقا بهم گفت برای حاجت روایی نماز بخون ؛ حتی نماز صبحمم قضا نمیشد...
( راست میگه من شاهدم😌)
توی قنوتم از خدا فقط یه چیز میخواستم😔مهدختو ازم دور نکنه.
ولی هربار پارسا و مهدخت میومدن جلو چشمم😖
دوباره یادم افتاد😩
خاک بر سرت کنن😑خب از خودش بپرس.بالاخره ی جوابی میگیری...
اگه اون چیزیو ک فکر میکنم بشنوم چی؟😣
باشه؛لا اقل دیگه مطمئن میشی.
( بچه خود درگیری داره🙄)
سکوته خیلی بدی بینمون حاکم بود.
با فاصله از من خواهره پارسا و کنارشم مهدخت بود.برگشتم سمتش؛اومدم دهن باز کنم که دیدم ی پژو سفید با سرعته زیاد داره میاد.مهدختم که طبق معمول تو هپروت😬
دویدم سمتشون؛خواستم هلش بدم کنار ولی سرعت ماشین خیلی زیاد بود...
با اینکه تو چند قدمیم ترمز گرفت ولی تا چرخا از حرکت وایسن طول کشید و ماشین خورد به پاهام😓
ی لحظه نفهمیدم چیشد؛فقط ی درده شدیدی رو توی پاهام احساس میکردم😖
با صدای جیغه دخترا ب خودم اومدم...
راننده از ماشین پیاده شد.یه پسره جوون بود.
_هوی گوساله حواست کجاست؟😠
چیشد؟🙄این طلبکاره حالا؟😐
+گوساله خودتی مرتیکه؛زدی پامو آش و لاش کردی حالا طلبکارم هستی؟؟!!
چند قدم اومد سمتم.درست نمیتونست راه بره و تِلو تلو میخورد.دستشو تکیه داد به کاپوته ماشینش ک نیوفته...
مهدختم متوجه حرکاته غیر عادیش شد ولی کلا اشتباهی برداشت کرد🤭
×آقای محترم مگه مجبورید وقتی خوابتون میاد رانندگی کنید؟😠
کلی آدم جمع شده بود دور و برمون.یکی از مغازه دارا ک منم میشناخت گفت:
الان زنگ میزنم پلیس بیاد...
میدونستم اگه پلیس بیاد کمه کم ۸۴ ضربه شلاق تو شاخشه.
از قیافه پسره معلوم بود کلی ترسیده...
+نیازی نیست خودم حلش میکنم دسته شما درد نکنه.
اومدم برم سمتش ولی دردی که پیچید تو پاهام مانع از حرکتم شد😣
با دست بهش گفتم بیاد نزدیکم.
_ببخشید داداش من یکم حالم خوش نیس.
از تو جیبه شلوارش چند تا تراول درآورد گذاشت تو جیبه کاپشنم:
این تن بمیره پلیسو بیخیال شو😰
پولارو درآوردم گذاشتم رو ماشین.خم شدم و آروم دره گوشش گفتم:
خجالت بکش؛شبه تاسوعاست...
نمیشد بزاری یه هفته دیگه این زهره ماریو کوفت کنی؟؟؟!!
یکم با مکث نگام کرد بعد گف:
ببخشید.باور کن نمیدونستم تاسوعاس...
آمپر چسبوندم😑:چرا چرتو پرت میگی؟
ینی اصلا تلویزیون روشن نمیکنی؟
تو اینستا پست و استوریارو نمیبینی؟
اصلا اونا هیچی...
تو خیابون پرچمای سیاهو ندیدی؟!
دسته؛صدای نوحه از مسجد ها...
بهونه الکی نیاررررر😠
_غلط کردم😥بخدا رفیقام مجبورم کردن.هرکاری بگی میکنم فقط توروخدا ب پلیس زنگ نزن...
🌕پایان پارت سی و هفتم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟