eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
803 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: سعی کردم با آروم ترین سرعت ممکن راه برم... میخواستم از این لحظه ها نهایت استفاده رو ببرم.از وقتی که حاج آقا بهم گفت برای حاجت روایی نماز بخون ؛ حتی نماز صبحمم قضا نمیشد... ( راست میگه من شاهدم😌) توی قنوتم از خدا فقط یه چیز میخواستم😔مهدختو ازم دور نکنه. ولی هربار پارسا و مهدخت میومدن جلو چشمم😖 دوباره یادم افتاد😩 خاک بر سرت کنن😑خب از خودش بپرس.بالاخره ی جوابی میگیری... اگه اون چیزیو ک فکر میکنم بشنوم چی؟😣 باشه؛لا اقل دیگه مطمئن میشی. ( بچه خود درگیری داره🙄) سکوته خیلی بدی بینمون حاکم بود. با فاصله از من خواهره پارسا و کنارشم مهدخت بود.برگشتم سمتش؛اومدم دهن باز کنم که دیدم ی پژو سفید با سرعته زیاد داره میاد.مهدختم که طبق معمول تو هپروت😬 دویدم سمتشون؛خواستم هلش بدم کنار ولی سرعت ماشین خیلی زیاد بود... با اینکه تو چند قدمیم ترمز گرفت ولی تا چرخا از حرکت وایسن طول کشید و ماشین خورد به پاهام😓 ی لحظه نفهمیدم چیشد؛فقط ی درده شدیدی رو توی پاهام احساس میکردم😖 با صدای جیغه دخترا ب خودم اومدم... راننده از ماشین پیاده شد.یه پسره جوون بود. _هوی گوساله حواست کجاست؟😠 چیشد؟🙄این طلبکاره حالا؟😐 +گوساله خودتی مرتیکه؛زدی پامو آش و لاش کردی حالا طلبکارم هستی؟؟!! چند قدم اومد سمتم.درست نمیتونست راه بره و تِلو تلو میخورد.دستشو تکیه داد به کاپوته ماشینش ک نیوفته... مهدختم متوجه حرکاته غیر عادیش شد ولی کلا اشتباهی برداشت کرد🤭 ×آقای محترم مگه مجبورید وقتی خوابتون میاد رانندگی کنید؟😠 کلی آدم جمع شده بود دور و برمون.یکی از مغازه دارا ک منم میشناخت گفت: الان زنگ میزنم پلیس بیاد... میدونستم اگه پلیس بیاد کمه کم ۸۴ ضربه شلاق تو شاخشه. از قیافه پسره معلوم بود کلی ترسیده... +نیازی نیست خودم حلش میکنم دسته شما درد نکنه. اومدم برم سمتش ولی دردی که پیچید تو پاهام مانع از حرکتم شد😣 با دست بهش گفتم بیاد نزدیکم. _ببخشید داد‌اش من یکم حالم خوش نیس. از تو جیبه شلوارش چند تا تراول درآورد گذاشت تو جیبه کاپشنم: این تن بمیره پلیسو بیخیال شو😰 پولارو درآوردم گذاشتم رو ماشین.خم شدم و آروم دره گوشش گفتم: خجالت بکش؛شبه تاسوعاست... نمیشد بزاری یه هفته دیگه این زهره ماریو کوفت کنی؟؟؟!! یکم با مکث نگام کرد بعد گف: ببخشید.باور کن نمیدونستم تاسوعاس... آمپر چسبوندم😑:چرا چرتو پرت میگی؟ ینی اصلا تلویزیون روشن نمیکنی؟ تو اینستا پست و استوریارو نمیبینی؟ اصلا اونا هیچی... تو خیابون پرچمای سیاهو ندیدی؟! دسته؛صدای نوحه از مسجد ها... بهونه الکی نیاررررر😠 _غلط کردم😥بخدا رفیقام مجبورم کردن.هرکاری بگی میکنم فقط توروخدا ب پلیس زنگ نزن... 🌕پایان پارت سی و هفتم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313🌟