⸤ 💙🦋 ⸣
.
.
.
.
•••↻
••'
•
ساعتمتنظیممیگرددبـہوقتِکربلا
همقدیماًهمجدیداًدوستتدارمحسینࢱ(:
…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…
«💎❄️»⇦ #بانوے_زهرایے
«💎❄️»⇦ #ڪرٻـلا
⸤ 💙🦋 ⸣ @galeri_rahbari313
خـــــدایـا…!
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد،
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم،
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند
و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم ...🌻❤️🌻
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت36
مہدخت:
صبح زود از خواب پاشدم...
امشب شبه تاسوعاست و ما نذری داریم.
باز خوبه ی چیزی بود که بتونم باهاش خودمو سرگرم کنم.
با اینکه خیلی بخاطره فوته ناگهانیه پدربزرگ ناراحت بودم و حتی حس میکردم که دارم افسردگی میگیرم،ولی بازم ذهنم خیلی مشغوله مهیار بود...
تو این چند روز خیلی کم دیدمش؛حس میکردم باهام سر سنگین شده...
( چپیدی تو اتاقت انتظار داری مهیاره بد بخت تلپاتی کنه باهات؟😕خب معلومه کم میبینیش)
واسه پخته نذری خالم؛شهناز خانم(خانم پروین) و چند تا از همسایه ها هم اومدن کمک...
مرداهم(شوهرخالم،داییم،پارسا،مهیار،سامیار) رفتن دنباله خریده ظرف و کار های جانبی...
دیگه واقعا رمق تو تنم نمونده بود😓
به اندازه 500 نفر غذا پختیم😥
خالم: آبجی حالا کی میره پخش کنه؟
منکه واقعا دیگه نمیتونم😢
مامان: نترس بچه ها هستن😅
جان؟!😶 بچه ها هستن؟🙄
+ احیانا منظورت از بچه ها منو پارسا و پری نیستیم که مامان؟!؟!؟!😕
_چرا عزیزم🙂
×شهناز خانم: البته مهیار و سامیارم هستن.اگر کمکی ازشون بر میاد😄
به خشکی شانس😐همین کم بود...
+ن خیلی ممنون خودمون از پسش بر میایم،زحمتشون میشه(قیافه ظاهریه اون لحظم☺️؛قیافه واقعیه اون لحظم😑)
×ن بابا چ زحمتی؛هرچی بیشتر باشید زودتر تموم میشه😃
آقا من نمیخوام زودتر تموم شه باید کیو ببینم😖
مامانم: خدا حفظشون کنه.هزار ماشالله دو تا دسته گل تربیت کردی شهناز جون...
زیر لب گفتم: آره؛دسته گله پژمرده و پوسیده😒
دایی اینا که ظرفارو آوردن خواستیم بریم غذا هارو بکشیم که نزاشتن...
خودشون کشیدن و آخر سرم به اجبار رفتیم واسه پخش نذری ها.
پارسا: اول میریم مسجد اونجا میدیم؛هرچیش موند میبریم واسه همسایه ها.البته امشب همه همسایه هام مسجدن.
غذا هارو چیدیم تو ماشینه دایی و پارسا هم شد راننده...
حالا مشکله اصلی این بود که پشت پره غذا بود و فقط صندلی شاگرد جا بود😕
و این معنیش چی بود؟
منو پریسا باید پیاده میرفتیم مسجد😫
کاش من رانندگی بلد بودم بجا پارسا😢
مشکلی ک تو ذهنه من بودو سامیار خطاب به پارسا گفت:
میگم پشت که اصلا جا نیست،شما با مهیار برید؛ما پیاده میایم...
جآنــــــــــــــــــــ؟😳
این چ راحته🙄
پارسا آمپر چسبوند: ن خیر لازم نکرده😑
شما لاغرید جا میشید؛بشین جلو باهم میریم...
دخترام خودشون میرن.
مهیار:این وقته شب تنها؟😕
پارسا:راست میگی نمیشه🤕
تو سوییچ رو بگیر برون؛من باهاشون میام.
_شرمنده.ماشینه داییته من مسئولیت قبول نمیکنم🤷🏻♂
پارسا: خب سامیار تو بگیر سوییچو...
سامیار: من؟😳منم شرمندتم😶
پارسا: ای بابا😑اصلا همه پیاده میریم.
پری: داداش ۱۰۰ تا غذا تو ماشینه؛۴۰۰ تا خونه🙁چجوری ببریمشون؟تا صبح طول میکشه که...
انگار چاره ای نیست،یکی از این پت و مت (سامیارومهیار) باید باهامون بیاد😬
پارسا مستأصل مونده بود.
خب مشخص بود بینه پت و مت کدومشون انتخاب میشه واسه همراهی کردنه ما😁
پارسا: چاره چیه🤦🏻♂مهیار اگع زحمتی نیست تو باهاشون برو...
حرفه پارسا تموم نشده بود که مهیار گفت: ن بابا زحمتی نیست😄
سامیار پرید وسط حرفش: پارسا جان منکه گفتم باهاشون میرم😒
داداشمم قربونش برم مسخره ترین بهانه ی ممکنو آورد😐: ن آخه تو محل دیگه مهیارو میشناسن.
🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
هیچی دیگه اونا با ماشینو ماهم پیاده رفتیم🤒
🌕پایان پارت سی و ششم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
حضرتعشق:
[هࢪساݪۍ ڪہ نو مےشود،
بھ گذشٺھ یڪسالۂ خــود
ونقاط مثبټ ومنفے خــود
یڪ نگاهے بـکنیـد..🍃]
♥️ #الامـام_الخامنئي
♥️ #تلنـگرانہ
♥ #منـاســـبتۍ
♥️ #بانوے_زهرایے
@galeri_rahbari313🍂🔗
〖•🌸°.〗
.
•
شادنــد جهانیان بھ نوروز و بھ عیــد
عیدِ من و نوروزِ من امروز شمایى
•
.
🍂⃟🍁¦⇢ #دلی
🍁⃟🍂¦⇢ #بانوے_زهرایے
-- -- -- -- -- -- -- -- -- --«✨»
⟨ـالـخـآمِنِـہ اے⟩
【 @galeri_rahbari313 .•• !】
رفیقجآندوتاراهداری !
¹ شهیدمیشی🥀
² اگهشهیدنشدیمیمونیودفاع
میکنی🌹 !
دفاعازعقایدت،ازرهبرتازدینت 🖇
میمونیوراهاحمدیروشنراادامه
میدی✌
⸤ 🧡🚚 ⸣
.
.
•
شھیدمحمدهادیذوالفقارےمیفرمان؛
منمطمئنهسٺـم
چشمیکہبہنگاھحرامعادٺکنہ
خیلےچیزهاروازدسٺمیدھ!
چشمگنھکار،لایقشھادٺنمیشہ..!
#اینجوریاسرفیق ://💔
…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…
«🥉🍊»⇦ #بانوے_زهرایے
«🥉🍊»⇦ #تلنـگرانہ
@galeri_rahbari313
[°•﷽•°]
- و اما ذکر ورود بھ فضایِ مجازی ؎
﴿أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى﴾
•🌱•
⟨📌″📕⟩ #تلنـگرانہ
⟨🍓″🥀⟩ #بانوے_زهرایے|❁
•🌿•@galeri_rahbari313•
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگہ 😑🏃♂🔪😅
|•💙
.
ماعکسِتورابهـکوۍومیدانزدھایم :)
تصویرِتورابھپردھجآنزدھایم !
درصفحهـقاموسلغتـبعدازتو؛
برمعنـےعشقخطِبطلانزدھایم :)
¦•👤•¦↞ #بانوے_زهرایے
¦•🦋•¦↞ #رهبـــرے
----------------------•🌎•-------
⟨ـخـآمِنِـہ اے⟩
❮ @galeri_rahbari313 ❯
گفتم:یا صاحب الزمان بیا...
گفت: مگر منتظری
گفتم:بله آقا منتظرم
گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط میگویی آقا بیا
گفتم: مگر بد است آقا
گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمدڪشتنش
گفتم : پس چه ڪنیم
گفت: مرا بشناسید
گفتم: مگر نمیشناسیم
گفت : اگر میشناختید ڪه این_طور_گناه نمیڪردید
گفتم : آقا تو ما را میبخشی ؟
گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم
گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟
گفت: ترڪ محرمات...
انجام واجبات...
همین ڪافیست🙂♡︎
#تلنگر؟؟؟!
هࢪ وقٺ احسـاس ڪردید از امام زمان
دؤࢪ شدید و دݪتون واسھ آقا تنگ نیسٺ
این دعاۍِ کوچیڪ رو بخونید
لَیـِّن قَلبی لِوَلِـیِّ اَمرک..
یعنی...
خدایا دلم رو، واسه امامم نرم کن...✨
♥️ #شھیدحسیݩمعزغݪامے🌱
♥️ #منتـظرانہ
♥️ #تلنـگرانہ
♥️ #دلۍ
♥️ #سیــڊإݩقݪآبــۍ
@galery_khamenei🍂🔗
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
••||🖤🌗||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از ( شهید مهدی زین الدین):
🔰پیشینه :
•°| مهدی زینالدین کتابفروشی داشت و او بیشتر اوقات فراغت خود را در دوران نوجوانی به فروش کتاب و کار در کتابفروشی میگذراند. وی در دوران دبیرستان گرایشهای سیاسی پیدا کرد و با سید اسدالله مدنی روابط نزدیکی داشت. در این دوره زینالدین به همراه خانوادهاش در شهر خرمآباد ساکن بودند، که به دلیل فعالیت سیاسی پدرش، به شهر سقز تبعید شدند و در این شهر نیز فعالیتهای سیاسی وی باعث شد که از دبیرستان اخراج شود. پس از اخراج از دبیرستان، وی با تغییر رشته از ریاضی به علوم تجربی موفق به دریافت مدرک دیپلم تجربی گردید. در سال ۱۳۵۶ در کنکور سراسری دانشگاهها شرکت کرد و موفق شد رتبه چهارم را در میان پذیرفتهشدگان در دانشگاه شیراز، بدست آورد، اما همزمان با قبولی وی در دانشگاه، پدرش بار دیگر از خرمآباد به سقز تبعید و این امر باعث شد، که زینالدین از ادامه تحصیل انصراف دهد. پس از مدتی پدرش این بار از سقز به اقلید تبعید شد و در این فرصت خانواده وی نیز از خرمآباد به قم مهاجرت کردند و او نیز همراه با خانواده به قم نقل مکان کرد.
پس از انقلاب ۵۷ مهدی زینالدین به واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در سرکوب مخالفان جمهوری اسلامی در شهرهای تبریز و قم نقش داشت.
با آغاز جنگ ایران و عراق، وی به همراه یک گروه ۱۰۰ نفره با گذراندن آموزشهای کوتاه، به جبهه رفتند. وی پس از مدتی مسئول واحد شناسایی و بعد از آن مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دزفول و سوسنگرد شد و پس از مدتی نیز به سمت فرماندهی تیپ علیابنابیطالب منصوب گردید.
🔰ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ سال۱۳۳۸در تهران چشم به جهان گشودند .
در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ زینالدین همراه با برادرش، به منظور شناسایی منطقه از کرمانشاه به سوی سردشت در حال حرکت بودند، که با گروههای مسلح درگیر شدند، که این درگیری به شهادت شدن وی انجامید. پیکر او در قطعه ۵ گلزار شهدای قم به خاک سپرده شدند.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗›
✨|•°@galeri_rahbari313°•|✨
پایانپستگذارۍ...💕
فعالیتامروزمونمتمــومشد😫😕
دیــگہوقـ⏰ـتخــامــوش
ڪـردنچراغـ💡ـاۍڪانالہ😁
#شبٺونمہدوۍ
#نفسٺونحیدرۍ
وضویادتوݩنره☺️
نمازشبفـــرامــوشنشــہ🌸✨
صلواتیادتوننره📿
بــــمونیدبرامـــون❤️
#الــــتماسدعا🤲
تـــافرداصبـــحیـــاعلۍ🖐
نماز شب یادتون نره رفقا😇🌹
||💛🔗•••
مےتپـدقـلبموبـاهـرتپشـے
قـصہعـشقتـورامـیگـوید...!
|😌| #رهبـــرے
|🌱| #بانوے_زهرایے
|✨|⇢‹@galeri_rahbari313›
•🐚⃟ ⃟🌻•
«تاڪےبہتوازدورسلامےبرسانم
جانبےتوبہلبآمدھ اۍپارھ ۍجانم»
#حسینجانمـ💛🌿
|🙃💛|
#کربلا💕🌙
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
♡...↯
منانتخابمیڪنم...
یھقہرمـانشھیدباشم🌱
یایهـترسوےزندھ؛')
|😌| #چریڪۍ
|🌱| #بانوے_زهرایے
|✨|⇢‹@galeri_rahbari313›
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
ـــــــہـ۸ــــہــــ۸ــــ🌿ــــہـ۸ــــــ →[•🇮🇷•]← ـــــــہـ۸ــــہــــ۸ــــ🌿ــــہـ۸ـــــــ
«↓↓↓🇮🇷 شعار امسال 🇮🇷 ↓↓↓»
.
ــــــــــہـ۸ـــــہـــــ۸ــــــ🌿ــــــہـ۸ــــــــ
.
•💚• تولید✋🏻
•💟 پشتیبانی ها💪🏼•
•❤️• مانع زدایی ها✌️🏼
.
ــــــــــہـ۸ـــــہـــــ۸ــــــ🌿ــــــہـ۸ــــــــ
.
•💗• #چشمآقاجان😌
•📸• #اسټورے
•🎨• #منـاســـبتۍ
#بانوے_زهرایے|❁
^(@galeri_rahbari313)^
یوماً ما قلنا لن نفترق إلا بالموت
تأخر الموت و افترقنا!
🌾🕊 #دلۍ
🥀✨ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
•@galeri_rahbari313•🌱
⸤ ❤️💋 ⸣
.
همجاݩے
و
همجھانے ...❤️!
…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…
«🍎🍿»⇦ #بانوے_زهرایے
«🍎🍿»⇦ #دلۍ
⸤❤️💋 ⸣ @galeri_rahbari313
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت37
مہیاࢪ:
سعی کردم با آروم ترین سرعت ممکن راه برم...
میخواستم از این لحظه ها نهایت استفاده رو ببرم.از وقتی که حاج آقا بهم گفت برای حاجت روایی نماز بخون ؛ حتی نماز صبحمم قضا نمیشد...
( راست میگه من شاهدم😌)
توی قنوتم از خدا فقط یه چیز میخواستم😔مهدختو ازم دور نکنه.
ولی هربار پارسا و مهدخت میومدن جلو چشمم😖
دوباره یادم افتاد😩
خاک بر سرت کنن😑خب از خودش بپرس.بالاخره ی جوابی میگیری...
اگه اون چیزیو ک فکر میکنم بشنوم چی؟😣
باشه؛لا اقل دیگه مطمئن میشی.
( بچه خود درگیری داره🙄)
سکوته خیلی بدی بینمون حاکم بود.
با فاصله از من خواهره پارسا و کنارشم مهدخت بود.برگشتم سمتش؛اومدم دهن باز کنم که دیدم ی پژو سفید با سرعته زیاد داره میاد.مهدختم که طبق معمول تو هپروت😬
دویدم سمتشون؛خواستم هلش بدم کنار ولی سرعت ماشین خیلی زیاد بود...
با اینکه تو چند قدمیم ترمز گرفت ولی تا چرخا از حرکت وایسن طول کشید و ماشین خورد به پاهام😓
ی لحظه نفهمیدم چیشد؛فقط ی درده شدیدی رو توی پاهام احساس میکردم😖
با صدای جیغه دخترا ب خودم اومدم...
راننده از ماشین پیاده شد.یه پسره جوون بود.
_هوی گوساله حواست کجاست؟😠
چیشد؟🙄این طلبکاره حالا؟😐
+گوساله خودتی مرتیکه؛زدی پامو آش و لاش کردی حالا طلبکارم هستی؟؟!!
چند قدم اومد سمتم.درست نمیتونست راه بره و تِلو تلو میخورد.دستشو تکیه داد به کاپوته ماشینش ک نیوفته...
مهدختم متوجه حرکاته غیر عادیش شد ولی کلا اشتباهی برداشت کرد🤭
×آقای محترم مگه مجبورید وقتی خوابتون میاد رانندگی کنید؟😠
کلی آدم جمع شده بود دور و برمون.یکی از مغازه دارا ک منم میشناخت گفت:
الان زنگ میزنم پلیس بیاد...
میدونستم اگه پلیس بیاد کمه کم ۸۴ ضربه شلاق تو شاخشه.
از قیافه پسره معلوم بود کلی ترسیده...
+نیازی نیست خودم حلش میکنم دسته شما درد نکنه.
اومدم برم سمتش ولی دردی که پیچید تو پاهام مانع از حرکتم شد😣
با دست بهش گفتم بیاد نزدیکم.
_ببخشید داداش من یکم حالم خوش نیس.
از تو جیبه شلوارش چند تا تراول درآورد گذاشت تو جیبه کاپشنم:
این تن بمیره پلیسو بیخیال شو😰
پولارو درآوردم گذاشتم رو ماشین.خم شدم و آروم دره گوشش گفتم:
خجالت بکش؛شبه تاسوعاست...
نمیشد بزاری یه هفته دیگه این زهره ماریو کوفت کنی؟؟؟!!
یکم با مکث نگام کرد بعد گف:
ببخشید.باور کن نمیدونستم تاسوعاس...
آمپر چسبوندم😑:چرا چرتو پرت میگی؟
ینی اصلا تلویزیون روشن نمیکنی؟
تو اینستا پست و استوریارو نمیبینی؟
اصلا اونا هیچی...
تو خیابون پرچمای سیاهو ندیدی؟!
دسته؛صدای نوحه از مسجد ها...
بهونه الکی نیاررررر😠
_غلط کردم😥بخدا رفیقام مجبورم کردن.هرکاری بگی میکنم فقط توروخدا ب پلیس زنگ نزن...
🌕پایان پارت سی و هفتم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟