eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
ببینید بچه‌ها وقتی می‌گیم رژیم حرام‌زاده صه‌یونی‌ستی یعنی اینکه چون توی غزه کمبود مواد غذاییه، داخل قوطی‌های کنسرو مواد منفجره گذاشتن و دست مردم عادی می‌دن. :) بعد اینجا هم وحوش برانداز ایرانی ازشون حمایت می‌کنن. اینا نه تنها لقمه‌، که نطفه‌هاشونم مشکل داره. "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
‏به خاطر دشمنی با افراد، دستاوردهای مجلس رو زیر سوال نرین! مجلس فعلی با همه کمبودها و افراد ناشایستی که  صندلی هاش رو اشغال کردن در مقایسه با دوره های قبلی مجلس، یکی از بهترین مجلس ها بود! خوب یا بد بودن یک مجلس نه به خاطر رییسش، بلکه به خاطر رای مردم و نمایندگانیه که انتخاب شدن! |👤امید نریمانی
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
ای کسی که وقتی بنده ای از تو چیزی بخواهد ، میدهی...🍃💚 ⊱ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_36 🧡 🎻 مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟ _چیزی نیست. مرتضی کلید انداخت و در رو باز کرد. از بازوی مرتضی گرفتم و گفتم: _من هنوز سرحرفم هستم ها، مزاحمت نمیشم میرم هتل! مرتضی: میخوای انگ نارفیقی بهم بزنی؟ خونواده منتظرند. لبخندی زدم و دنبال مرتضی وارد آپارتمان شدم. سوار آسانسور شدیم و بالا رفتیم. طبقه پنجم از آسانسور بیرون اومدیم، دنبال مرتضی به سمت واحد۱۵ حرکت کردم. مرتضی زنگ رو زد که بعد از چند ثانیه خانم مرتضی در رو باز کرد. حمیده خانم: سلام آقامحمدرضا! _سلام، خوب هستید؟ حمیده‌خانم: بله بفرمایید داخل! پشت سر مرتضی وارد واحد شدم. خونه تقریبا بزرگی بود، از کسی که چند ساله توی عراقه کمتر از این عجیب بود. با راهنمایی مرتضی روی مبل نشستم. مرتضی کنارم نشست و گفت: -خب محمدرضا، چه خبر از ایران؟ _خبر خاصی نیست، تو چه خبر؟ مرتضی: اینجا هم خبر خاصی نیست. _درساتو چیکار کردی؟ مرتضی: اونو که دارم ادامه میدم، مثل شما نیستم که ول کنم. _منم اومدم که ادامه بدم. حمیده‌خانم: آقا مرتضی، صبحونه حاضره! با لحن تعجبی گفتم: _صبحونه؟ الان؟ مرتضی: اینجا همینه! لبخندی زدم و همراه مرتضی سر میز صبحانه نشستم. لقمه های آخر صبحونه بود که مرتضی رو بهم کرد و گفت: -محمدرضا؟ _جانم؟ مرتضی: قضیه اون بیماریت چی‌شد؟ با شنیدن این جمله دست از صبحونه کشیدم و به مرتضی نگاه کردم. _قبلا چطور بود؟ همونطوری! مرتضی: قصد دخالت ندارم ولی اگه بخوای من یه دکتر خوب سراغ دارم، یه سر اونجا هم برو. _دکتر؟ نه مرتضی، من از این دکتر بازیا زیاد کردم همشون یه جواب دادند. مرتضی: ولی من به این دکتره ایمان دارم، کارش درسته! _نمی‌خوام به کل ناامید بشم مرتضی! مرتضی: ضرر که نداره، اینهمه توی ایران رفتی پیش پزشک، حالا یه دفعه اینجا برو. صندلی مو عقب کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. _دستتون درد نکنه، خیلی صبحونه دلچسبی بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد بالکن شدم. هوا نسبتا سرد بود، دست هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و به شهر نگاه کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_37 🧡 🎻 دست مرتضی رو روی شونه ام حس کردم. مرتضی: ناراحت شدی؟ بعد از کمی مکث گفتم: _چی فکر می‌کنی؟ مرتضی: به خدا فقط می‌خوام کمک کنم. _میدونم، ولی اینطوری نمیشه. مرتضی: من خیلیارو دیدم مثل تو ناامید بودن ولی رفتن پیش این دکتر و امیدشون برگشته، الانم خوشبخت شدن، این دکتره فرق داره، این نیتش کمک به مردمه! _مرتضی، اگه بگم این بیماری دیگه برام مهم نیست باروت میشه؟ مرتضی: نه معلومه که باورم نمیشه، چند ساله داری خودتو به در و دیوار میزنی تا این بیماری رو درمان کنی. _اونموقع دلیل داشت، یه دلیلی که حاضر بودم به خاطرش تا کوه قاف برم. مرتضی: الان چی‌شده؟ نگاهی به مرتضی کردم و گفتم: _اون دلیل، داره می‌ره، می‌ره دنبال زندگیش و من هنوز اینجام، دیگه برام مهم نیست. مرتضی: یعنی میخوای تا آخر عمرت همینطوری مجرد بمونی؟ _آره، چرا که نه؟ مرتضی: برو بخواب، خسته ای حالت خوش نیست داری هذیون میگی. _همین فردا پس فردا خبر عقدش بهم میرسه، باورت میشه؟ مرتضی: یه چیزی بگم باورت میشه؟ تو اصلا دوسش نداری، چون اگه دوسش داشتی الان ولش نمی‌کردی. _دوسش داشتم که ولش کردم، دوسش دارم که می‌خوام خوشبخت بشه و با من داغ بی‌فرزندی رو نچشه. مرتضی: نمیچشه محمد، نصف درمان این مرض لعنتی ازدواجه، اینو همون سالای اول بهت گفتم. _بیخیال، دیگه گذشت! مرتضی: تو اون محمدرضایی که من می‌شناسم نیستی. _اگه قبول کنم باهات بیام پیش اون پزشک میشم همون مرتضی؟ مرتضی: نزدیک میشی. _باشه، برام وقت بگیر. از پله های مطب بالا رفتیم و وارد اتاق اصلی شدیم. مرتضی با خانم منشی عربی صحبت کرد و اجازه ورود گرفت. مرتضی تقّی به در اتاق زد و وارد اتاق شد و من هم پشت سرش وارد شدم. دکتر: اهلا و سهلا مرتضی، خوش اومدی! از اینکه دکتره فارسی صحبت می‌کرد تعجب کردم. _سلام. دکتر: و علیکم السلام، شما همون آقای سمج هستی؟ نگاهی به مرتضی کردم و دستم رو به سمت دکتر دراز کردم و گفتم: _مقدم هستم، محمدرضا مقدم. دکتر دستم رو گرفت و گفت: -به‌به‌، هم اسمم که هستیم، من هم محمدم. لبخندی زدم و با اشاره دکتر روی صندلی نشستم. ‹هدیه⁦👇🏻⁩› کنار رضا ایستادم و باهاش وارد پاساژ شدم. مامانم و مامان رضا هم همراهمون بودند. وارد طلافروشی که رضا قبلا بهم نشون داده بود شدیم. حلقه ای که من و رضا قبلا انتخاب کرده بودیم رو به مامان نشون دادم که مامان گفت: -خب قشنگه، سلیقه هاتون هم که خوبه! لبخندی از روی خجالت زدم که رضا به فروشنده گفت: -آقا لطفا اون ست حلقه رو بیارید. فروشنده ست حلقه رو آورد، با اینکه یه بار توی انگشتم کرده بودم ولی دوست داشتم دوباره اون حلقه رو توی انگشتم ببینم. حلقه رو داخل انگشتم فرستادم و خیره‌اش شدم. رضا: آقا لطفا همین رو برای ما حساب کنید، خیلی ممنون. بعد از حساب کردن حلقه وارد مغازه کت فروشی شدیم. من و رضا کت رو هم از قبل انتخاب کرده بودیم. کت سیاه رنگی که روی یقه‌اش، پر قلم چسبیده بود. رضا و داخل اتاق کت و شلوار رو پوشید و بیرون آمد. مامانم و مامان رضا هردو پسندیدند. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_38 🧡 🎻 سوار ماشین رضا شدم و خرید هارو روی صندلی عقب گذاشتم. رضا: خب بریم؟ _آره بریم آقا رضا! خواستیم حرکت بکنیم که پس وارد شدن ضربه صدای وحشتناکی از پشت ماشین اومد. به عقب نگاه کردم، یه ماشین از پشت بهمون زده بود. رضا: ای بابا، این دیگه از کجا اومد؟ با پیاده شدن رضا از ماشین من هم پیاده شدم. راننده: آقا شرمنده، ترمز بریده بودم، خیلی شرمنده! رضا: شرمنده چی آقا، کل سپر رو زدی غر کردی! راننده: آقا من زن و بچه‌ام‌ گرسنه ام، با این ماشین نون در میارم، زنگ نزنی افسر یه وقت ماشینم رو بخوابونند، نمی‌دونم چجوری خسارتت رو بدم، ماشینم که بیمه هم نیست. رضا: آقا دقت کن دیگه، برو ترمز ماشینت رو درست کن. راننده: چشم آقا، از اینجا که رفتم اولین کاری که می‌کنم میرم ترمز ماشین رو درست می‌کنم. رضا: خیلی خب، حالا ماشینتون رو ببرید عقب حرکت کنم. راننده خواست دست رضا رو ببوسه که رضا دستش رو عقب کشید. راننده: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه، دستت درد نکنه! راننده ماشینش رو برد عقب که ما حرکت کردیم. صدای کشیده شدن سپر ماشین روی زمین آزار دهنده بود. از آینه بغل به عقب نگاه کردم که رضا گفت: -ناراحت نباشید، یه روزه درست میشه! _کار خوبی کردید ازش خسارت نگرفتید، بنده خدا پول نداشت. رضا: یه روز ما کمک می‌کنیم، یه روز یکی دیگه به ما کمک می‌کنه، هرچه کنی به خود کنی! لبخندی زدم و نگاهم رو به جعبه روی داشبورد دوختم. _این چیه؟ رضا خط نگاهم رو گرفت و به جعبه نگاه کرد. -ای وای یادم رفت، حواس برا آدم که نمیذارن. رضا زد بغل و ماشین رو متوقف کرد. جعبه رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت: -تقدیم به خانمی که از همه برام عزیز تره! جعبه رو از دستش گرفتم و درش رو باز کردم. یه گردنبند قشنگ توش بود، گردنبند رو توی دستم گرفتم و گفتم: _چرا اینهمه ولخرجی می‌کنید؟ رضا: دیگه باید یکم ولخرجی کرد دیگه. _نکنه شما از اون آدمایی هستید که قبل از ازدواج کلی خرید می‌کنید و بعد ازدواج دست توی جیبتون نمی‌کنید؟ رضا: اصلا، من خسیس نیستم. لبخندی زدم و گفتم: _باشه حالا راه بیفتید دیر شده! رضا لبخندی زد و ماشین رو حرکت داد. جعبه رو توی دستم می‌چرخوندم و به گردنبند داخلش نگاه می‌کردم. رضا برام عجیب بود، دیگه مثل قبل به محمد‌رضا فکر نمی‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_39 🧡 🎻 رضا برام عجیب بود، دیگه مثل قبل به محمد‌رضا فکر نمی‌کنم. شاید واقعا فراموشش کردم. کاری که قبلا حتم داشتم غیر ممکنه و الان انجامش دادم. به رضا نگاه کردم، قبلنا هر وقت از این زاویه به رضا نگاه می‌کردم یاد محمد می‌افتادم ولی الان دیگه نه! لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. با صدای زنگ آیفون از روی مبل بلند شدم و آیفون رو برداشتم. _بفرمایید؟ فاطمه: سلام منم فاطمه! _سلام، بیا تو.! دکمه رو فشار دادم که در باز شد. فاطمه وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست. کفش‌هاش رو در آورد که به استقبالش رفتم. فاطمه روی مبل نشست که به سمت آشپزخونه رفتم. فاطمه: کجا؟ _یه دو تا استکان چای بریزم. فاطمه: نمی‌خواد بیا بشین بحرفیم. روبروی فاطمه نشستم و گفتم: _چرا نفس‌نفس میزنی؟ فاطمه: نصف راه رو پیاده اومدم، خسته‌ام. _فردا عقدمه ها، می‌دونستی؟ فاطمه: اوهوم، مامانت بهم گفته بود، جدی جدی میخوای محمدرضا رو فراموش کنی؟ لحظه ای مکث کردم و گفتم: _فراموشش کردم. فاطمه: به هر حال، خوشحالم داری ازدواج می‌کنی! دستی به چادر سفیدم کشیدم و جلوی صورتم گرفتمش. بوی گل‌محمدی می‌داد. همراه با صدای تق در اتاق فاطمه گفت: -اجازه هست بیام تو؟ _بیا تو! فاطمه در رو باز کرد و وارد اتاق شد. فاطمه: وا، حسودیم شد. لبخندی زدم و گفتم: _به چی؟ فاطمه: توی این لباسا ماه شدی، چی‌ می‌شد منم از این لباسا می‌پوشیدم. فاطمه کنارم نشست که محکم بغلش کردم. _یکم اخلاقتو درست کن تا از این لباسا بپوشی! فاطمه: نه که تو خیلی خوش اخلاقی. با صدای مامان از جام بلند شدم. مامان: بچه‌ها حاضرید؟ می‌خوایم بریم ها! فاطمه دستم رو گرفت و دنبال خودش منو از اتاق بیرون برد. فاطمه: عمه جون ما حاضریم، عروس خانم خیلی بی‌تابه زودتر بریم بهتره! با آرنجم ضربه‌ای به بازوی فاطمه زدم و دنبالش از خونه بیرون رفتم. در ماشین حامد رو باز کردم و سوار ماشینش شدم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون