💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_58
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد از مرتضی جدا شد و به من اشاره کرد.
محمد: این خانم...
مرتضی: نمیخواد بگی خودم میدونم، همسرته!
محمد لبخندی زد و گفت:
-فعلا نامزدیم.
مرتضی: من آینده تون رو گفتم، خوش اومدید خانم.!
_خیلی ممنون.!
مرتضی: بیاید بریم که این راننده تاکسی بیشتر از این منتظر نمیمونه.
دنبال مرتضی از فرودگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم.
دقایقی بعد جلوی هتل از ماشین پیاده شدیم.
قدم های بعدیمو داخل هتل گذاشتم.
با دیدن خانمی که داشت به سمت ما میاومد کنجکاو شدم که محمد گفت:
_حمیده خانم هم اینجاست؟
مرتضی: پس چی؟ ما بدون هم بهشت هم نمیریم اخوی.
خانمه به ما رسید و سریع دست من رو گرفت.
لحظهای تعجب کردم که گفت:
-خوش اومدی عزیزم، مرتضی گفته بود آقا محمدرضا ازدواج کرده من باورم نمیشد، انشاءالله به پای هم پیر شین.
_ممنونم!
محمد: پس این آقا مرتضای ما حرف توی دهنش نمیمونه!
مرتضی: میگن دو نفر هستن که چیزی رو نمیتونی ازشون پنهون کنی، یکی خداست اونیکی هم زنته!
کنار پنجره اتاق ایستادم و به شهری که زیر پام بود نگاه کردم.
کمی پنجره رو باز کردم که نسیم ملایمی به صورتم خورد.
با باز شدن پنجره صدای بوق ماشین ها داخل اتاق پیچید.
با حس کردن دستی روی شونهام برگشتم که دیدم حمیدهاست.
حمیده: به چی فکر میکنی؟
_هیچی، به خودم.
حمیده: نگرانی؟
_نگران چی؟
حمیده: نگران اینکه بیماری آقا محمدرضا درمان نشه.
دست حمیده رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_اصلا!
حمیده: پس چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_به اینکه زندگی چقدر سادهست.
حمیده: به قول مرتضی خسته ای داری هذیون میگی، تو چرا نمیخوابی دختر؟
_خوابم نمیاد، محمد و آقا مرتضی کی میان؟
حمیده به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
-الاناست که بیان، اگه الان نجف خونه خودمون بودیم براتون یه شام مفصل درست میکردم.
_ممنون، من به شام هتل هم راضیام!
حمیده: پس برو تا آقات و آقام میان یه چرت کوتاه بزن که یهو سر میز شام خوابت نبره!
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_هفتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که عمو با مهربانی شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه
میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه االن وقتش
نیس. اما حاال من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب
ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسالم رو از دست نمیدم!« حرفهای
عمو سرم را باال آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه
او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه
بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو
چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند
روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر
صحبتهای عمو و شیرین زبانی های زنعمو را در هالهای از هیجان می-
شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمی-
رفت. حاال میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای
بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه
بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در
خلوتی که پیش آمده بود، سرم را باال آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر از
همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر مالشدن احساسش بیشتر از
نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید. موهای
مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت. خندهام را
هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم
لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به
زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حاال میدیدم
در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
اصالً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و
گیرایش صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را باال آوردم و در برابر چشمان گرم
و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :»چند روز
بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. می-
دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را می-
فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :»قبالً از یکی از
دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز
بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه
گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو
بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی
نبود و او صادقانه گواهی داد :»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز
اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود
که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست فطرتی که چند روز پیش راهم بست
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_هشتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتالن پدر و مادرم
بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای
آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو! من اونروز حرفت
رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه
لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات
آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛
سرم را باال آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا
کرد :»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده
بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات
گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو
چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات
عزیزتره!« احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که به لا فاصله ساکت
شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید! میان دریایی از
احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت
برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این
سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :»ببین دخترعمو!
ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای
خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم
میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم
مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری
گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس
دیگهای...« و حرارت احساسش بهقدری باال رفته بود که دیگر نتوانست
ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف
دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من
میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعالً حرفی نزنن
تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی
سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت،
بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را
پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی
شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :»چقدر این شربت امشب خوشمزه
شده!« سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده
بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟« من هم
خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد
:»فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!« با دست مقابل دهانم را گرفتم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
.⛔️.
#تلنگرانہ♨️
رفیق زندگے فقط دنیا نیست
همه ما مسافریم باید بریم🚶🏻♂
دنیا مسافرخانه هست 🏢
مقصد اصلے دنیا نیست❌
به جاے فرار از خودت وانکار اون دنیا تلاش کن دست پر از این دنیا برے
میگفت:
عشقی که به گریه رسیده باشه
هرگز دروغ نیست..
امام حسینِ دلشکستهها!
من برات خیلی گریه کردم، خیـلی!:)💔
#سلطـٰانکربلا
در قیامت از ما سؤال نمیکنند ، اصول گرا بودیم یا اصلاح طلب ....
اما از تو سوال میکنند : در سایه انتخاب تو ، علی به قدرت رسید یا معاویه....؟؟؟؟
#انتخابات
#لبیک_یااباصالح_المهدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🇮🇷
✅جهاد تبیین
🔹شبکه اسرائیل فارسی: رای ندید
🔹شبکهصهیونیستیاینترنشنال:رای ندید
🔸شبکه بهایی منو تو: رای ندید
🔹شبکه رادیو فردای آمریکا: رای ندید
🔸شبکه سازمان مجاهدین: رای ندید
🔸شبکه سلطنت طلب خارج نشین: رای ندید
🔹شبکه تروریستی کوموله: رای ندید
🔹شبکه وهابی جدایی طلبان بلوچ: رای ندید
🔹شبکه جدایی طلب پان ترک: رای ندید
🔹شبکه پان کرد ها : رای ندید
🔹شبکه نفاق بی بی سی: رای ندید
🔹شبکه ووآ فارسی: رای ندید
🌹 شهید همت:
هر وقت در مناطق جنگی راه را گم کردید، به آتش دشمن نگاه کنید که کجا را می کوبد؛ همانجا جبهه ی خودیست!
هر وقت دیدید تجزیه طلبا و افراد اجنبی پرست و مزدورای اجنبی میگن رای ندید، و شما هم رای نمیدی، حتما راه رو داری برای اون ها باز میکنی و کاری میکنی که اون ها میخوان..
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
✅⭕️ دیدن فیلم مستهجن
✍🏻 توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند😕
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ 📺 ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😶
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،🥺
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😔
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.🥺
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم😕 و نمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن~ ~👌🏻
وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی
شهدا چه کردند وما....
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
🏴سیاهپوشی حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام به مناسبت سالروز شهادت پدر بزرگوارشان امام موسی کاظم(ع)
دل مبتلای حضرت موسی بن جعفر
عالم فدای حضرت موسی بن جعفر
قلب تمام شیعیان گردیده امروز
ماتمسرای حضرت موسی بن جعفر
▪️ شهادت جانسوز امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
.pending-1707760246-مهدی+رسولی-+رو+خاک+زندون+دست+و+پا+میزنی-+شهادت+امام+کاظم+علیه+السلام.mp3
11.17M
روخاک زندون دست و پا میزنی
با گریه رضا رو صدا میزنی
آقا برا غمت میسوزم
غریب و بی کسی هنوزم🖤
#حاج_مهدی_رسولی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدایا❤️🩹
از تو میخواهم
به حق مهربانی های سرشار از توجهت
این تصورم را به واقعیت تبدیل کنی:
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
_گفتم : من بندهی کوچیک و ضعیفتم .
اصلا چطور دلت میاد ؟
گفت : خدا نسبت به همهی مردم مهربان است (بقره۱۴۳)
گفتم : دلم گرفته
گفت : مردم به چهچیز دل خوش کردهاند ؟!
باید به فضل و رحمت خدا شاد بود (یونس۵۸)
گفتم : اصلا بیخیال ! توکلت علی الله .
گفت : خدا آنهایی را که توکل میکنند
دوست دارد (آلعمران۱۵۹)
بیتعلّل باز شد از هم گره پشتِ گره
مادرم تا سفرهٔ موسی بن جعفر نذر کرد...
اصلاً چه وضویی چه نمازی چه خدایی ؟
بی ذکرِ علي کُل اذان فایدهاش چیست ..
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج