eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_73 🧡 🎻 _چرا وایستادی؟ محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟ لبخندی زدم و گفتم: _نترس خوبم، برو. محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین! سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم. وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم. محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت: -خوبی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _نمیدونم امروز چم شده! محمد: می‌خوای بریم بیمارستان؟ _نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمی‌رسیم. با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم. محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم. بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین! چقدر دلم می‌خواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش. نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونه‌شون نبود. خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود. با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم. محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت: -سلام فاطمه خانم. فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟ محمد: الان تو راهیم چطور؟ فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟ محمد: آره اینجاست. فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین. محمد گوشی رو بهم داد که گفتم: _چیکارم داری؟ فاطمه: علیک سلام! مکثی کردم و گفتم: _سلام، کارتو بگو. فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین! _مگه چی‌شده؟ فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمی‌ذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم می‌خواد بره. _خوبه حالا، قربون داداش گلم برم. فاطمه: دیوونه‌اید همتون، میگم عاقد میخواد بره! _بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم. فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم. _باشه داریم میایم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
‌💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_74 🧡 🎻 با قطع شدن تماس نگاهی به صفحه گوشی کردم و گفتم: _بی‌ادب خداحافظی نکرد. محمد لبخندی بهم زد و گفت: -اگه از دوستیتون خبر نداشتم فکر می‌کردم باهم دشمنید. _دوست فقط نازنین، میبینی؟ قشنگ یه خانم با شخصیت با وقار، این چیه آخه؟ محمد: میخوای این حرفاتو بهش بگم؟ _شوخی می‌کنم، تو چرا کت و شلوارتو نپوشیدی؟ محمد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -اگه اونو می‌پوشیدم که همه منو به جای داماد اشتباه می‌گرفتن. لبخندی زدم که محمد ادامه داد: -جدا از شوخی من خوشگلترم یا داداشت حامد؟ خنده‌ای کردم و گفتم: _چه سوالایی می‌پرسی؟ محمد: نه جدا؟ بعد از کمی مکث گفتم: _شما خوشگلتری! محمد لبخندی زد و چیزی نگفت، وارد کوچه که شدیم بوی اسپند وارد ماشین شد. یاد روز عقد خودم و محمدرضا افتادم. محمد ماشین رو متوقف کرد که از ماشین پیاده شدم. فاطمه از بین جمعیت جلوی در به سمتم دوید و دستام رو گرفت. فاطمه: معلوم هست کجایی؟ همه از دست تو و داداشت کلافه‌اند. با لبخند عمیقی جواب فاطمه رو دادم و از بین جمعیت وارد هال شدم. مجلس مردونه اینجا نبود و فقط زنها اینجا بودند. از مردا فقط چند نفر کنار سفره عقد ایستاده بودند. با ورودم زن‌‌دایی بلند گفت: -خواهر دوماد تشریف آوردند. لبخندی زدم و به سمت نازنین و حامد قدم برداشتم. دست نازنین رو گرفتم و گفتم: _خسته که نشدی عزیزم؟ نازنین لبخندی زد و گفت: -نه، ولی خیلی دیر اومدی. نگاهی به حامد کردم و گفتم: _ممنون که منتظرم بودین! حامد لبخندی زد که کنار ایستادم. محمد هم وارد هال شد و کنار بابا ایستاد. عاقد خطبه رو شروع کرد، لبخندی زدم و به نازنین و حامد خیره شدم. زن‌دایی: عروس رفته گل بچینه! عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم... نگاهی به محمد کردم که داشت با لبخند به حامد نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدی که پوشیده بود نگاهم رو گرفت. عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم، آیا بنده وکیلم؟ نازنین بعد از کمی مکث گفت: -با اجازه از پدر و مادرم...بله! خم شدم و بوسه‌ای روی گونه نازنین گذاشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_75 🧡 🎻 خم شدم و بوسه‌اس روی گونه نازنین گذاشتم. نازنین دستم رو گرفت و با لبخندی جوابم رو داد. با احساس حالت تهوع دستم رو روی دلم گذاشتم. فاطمه دستم رو گرفت و گفت: -چی‌شد؟! با صدای ملایمی گفتم: _نمیدونم، از صبح اینطوری‌ام. از روی زمین بلند شدم و وارد حیاط شدم. کنار باغچه نشستم که فاطمه هم دنبالم اومد. فاطمه جلوم ایستاد، کمی خم شد و گفت: -دلت درد می‌کنه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _نه، حالت تهوع دارم. فاطمه: حالا گفتم چی‌شده، حتما مسموم شدی، بیا بریم برات چای نبات درست کنم. فاطمه خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: _نمی‌خواد، یکم اینجا بمونم خوب میشم. فاطمه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه زد. کمی که گذشت فاطمه از هال بیرون اومد و به سمتمون قدم برداشت. نزدیکمون که شد گفت: -هدیه چت شد؟ _چیزی نیست، چرا اومدی بیرون؟ نازنین: نگرانت بودم. _برو داخل، ناسلامتی عروسی، باید داخل جمع باشی. با احساس حالت تهوع از جام بلند شدم و وارد دستشویی شدم. مثل امروز صبح هر چی تو معده‌ام بود داخل سنگ روشویی خالی کردم. فاطمه از داخل حیاط گفت: -خوبی؟ جوابی ندادم، شیر آب رو باز کردم و کمی به صورتم آب زدم. با حس کردن دو تا دست روی شونه‌ام برگشتم که با نازنین روبرو شدم. نازنین: اصلا خوب نیستی، مسموم شدی؟ _نمیدونم، فکر کنم باید برم پیش دکتر! نازنین: اونکه بله ولی قبلش برو یه جای دیگه! با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم: _کجا؟ نازنین: همینجا وایستا الان میام. نازنین بدو بدو وارد خونه شد و لحظه‌ای بعد برگشت. دستم رو بالا گرفت و کارتی توی دستم گذاشت. نازنین: یکی از دوستام اینجا کار می‌کنه، بهش میگم که تو میای، حتما خیلی زود برو.! لبخندی زدم که نازنین وارد خونه شد. به کارت توی دستم نگاه کردم. (آزمایشگاه رازی) کارت رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت فاطمه رفتم. فاطمه: نازنین چی بهت داد؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_76 🧡 🎻 _آدرس! فاطمه: آدرس کجا؟ کارت رو از جیبم در آوردم و به سمت فاطمه گرفتم. فاطمه کارت رو از دستم گرفت و به نوشته‌ های روش خیره شد. فاطمه: یعنی... حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم: _شاید! لبخندی زدم و نگاهم رو به کفش‌های جلوی در دوختم. از تاکسی پیاده شدم و وارد آزمایشگاه شدم. به سمت باجه جواب آزمایش رفتم و روبروی باجه ایستادم. به خانم پشت میز سلامی کردم و گفتم: _گفته بودید بیام برای گرفتن جواب آزمایشم! خانمه: شما خانم؟ _مقدم، هدیه مقدم! خانمه بین پاکت های روی میز پاکتی برداشت و توی دستش گرفت. لحظه‌ای به برگه های توی پاکت نگاه کرد، پاکت رو به سمتم گرفت و گفت: -تبریک میگم، جواب آزمایشتون مثبته! لبخندی زدم و دستم رو روی میز گذاشتم. خانمه: خانم؟ حالتون خوبه؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و پاکت رو از دستش گرفتم. آهسته‌ از آزمایشگاه بیرون رفتم و کنار خیابون ایستادم. شماره محمدرضا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -سلام جانم؟ _سلام...کجایی؟ محمد: سرکار چطور؟ _کی میای؟ محمد خنده‌ای کرد و گفت: -یعنی نمیدونی کی میام؟ همون ساعتای چهار و پنج، چیزی شده؟ _نه چیزی نشده، فقط دلم برات تنگ شده بود. محمد: میخوای شام بریم بیرون؟ به خیابون‌ نگاهی کردم و گفتم: _نمیدونم! محمد: پس برای شام چیزی درست نکن. _باشه اگه تونستی زودتر بیا. محمد: داری نگرانم می‌کنی ها، اگه چیزی شده بهم بگو.! _ن...نه چیزی نشده. محمد: پس این حرفا چیه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _گفتم دیگه فقط دلم برات تنگ شده. محمد: خاطرم جمع؟ لبخندی زدم و گفتم: _خاطرت جمع! محمد: می‌بینمت، خدانگهدار. _خداحافظ! تماس رو قطع کردم و از خوشحالی گوشی رو توی دستم فشار دادم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی جلوم متوقف شد. سوارش شدم و به سمت خونه حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
⁵پارت تقدیم نگاهتون🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند. همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حاال چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ احتماالً او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سالمت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بالخره تماس گرفت. به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده باال میآمد و صدایش خش داشت :»کجایی نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :»نمیترسی که؟« مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!« و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :»نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم  داعش رو نابود میکنیم!« احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :»آیتاهلل سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربال اعالم کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!« نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین  کمر داعش رو از پشت میشکنیم!« کالم آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هالل لبخند درخشید. نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد :»فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!« و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد. فرصت همصحبتیمان چندان طوالنی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن  میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن  هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم جز صاحب الزمان  نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بالفاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما همیشه خطاب به امام حسین  میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با اهلبیت  هستیم و از حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت  هست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود :»جایی از اینجا به بهشت نزدیک- تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت  بهشت است! ۳011 سال پیش به خیمه امام حسن  حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!« شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۳011 دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود 01 روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و اآلن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی  بودیم که قلبمان قرص بود نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
دیشب اومد حسین‌بن‌علی فردا میاد علی‌بن‌حسین امشب ابالفضل میاد یاعلی بین الحرمین :)🕊🎊 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
211_56532561531432.mp3
3.34M
- قمر قمر قمر قمر 🌙🥲:) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
در میان خانه‌ی حیدر پر از خورشید بود؛ وقت آن شد تا بیاید بینشان دیگر قمر .. :) ولادت باسعادت حضرت عباس(علیه السلام)، قمر بنی هاشم، مبارک همه مون😍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یَل ام‌البنین... ❤️ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝  دریای دلی آقا... ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🔸فرزند دلیر حیدر آمد 🔸عباس امیر لشکر آمد 🔸می‌خواست نشان دهد ادب را 🔸یک روز پی از برادر آمد 🌺میلاد حضرت عباس (ع) و روز جانباز مبارک باد "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
روز تولد رسمه برا اونی که تولدشه کادو ببرن . ولی تو روز تولدت به بقیه کادو میدی ؛ امشب جای گله نیست فقط حواست به ما جوونا باشه ، نزار حیف بشیم ، [ امام ابوالفضل "ع"]
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
‏نام معشوق مبر نزد من از عشق مگو، عشق دیریست که در پیچ و خم عباس است🥲♥️
میخواست نشان دهد ادب را: یک روز پس از برادر آمد السلامُ عَلَیکَ یا اَبالفَضّلِ العَبّاس
بی سبب نیست که عباس  زره می‌پوشد در دل علقمه میگفت انا ابن الحیدر:)💚¹³³
‏سلام بر آقایی که حتی در تقویم هم کنار حسین‌ع ماند💚
خدا میخواست مارا مجنون ببیند که تورا آفرید . . آقای ِ اباعبدالله ما ؛
ای‌ماھ‌ترین‌عموی‌دنیاتولدت‌مبارڪ:)
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
ماه‌اگرمیدونست‌ماه‌شمایی ؛ ازماه‌بودن‌کناره‌گیری‌می‌کرد🥲:)