یکی از دوستانم که برادرش جاویدالاثر است چنین تعریف می کرد:
محمد عازم جبهه شد و دیگر خبری از او نشد
نه خبر شهادتش نه خبر مجروح شدنش...😕
در طی این همه سال برخی از رفتار های مادرم در فراق او ناراحتم می کند...😔
مادرم هر روز سر سفره شام یا ناهار یک غذای اضافی میکشد
روز های اول دلیل کارش را نمیدانستم وقتی علتش را پرسیدم چنین گفت:
شاید محمد از راه برسه گرسنه باشه...🥺😔
سهمش رو میکشم تا اگه اومد و من خواب بودم گرسنه نمونه:))))
پ.ن: بچه ها اینا عزیز دردونه های مامانا هستناااا که اینطور غریب زیر خاک ها خوابیدن🥺🥲
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
:)
ببینبہگوشہصحنتپناھآوردم ..؛
مگرڪبوترآوارھجـانمےخواهدآقاجانシ؟♥️🕊″
#السلامعلیکیاضامنِآهو
میگفت که: مارا مدافعان حرم آفریده اند...
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_97
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با صدای ملایمی گفتم:
_آره مامان، بیا تو!
با باز شدن در مامان وارد اتاق شد.
مامان: چرا اونجا نشستی؟
سرم رو بلند کردم که مامان به صورتم خیره شد و گفت:
-گریه کردی؟
نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم:
_مائده رو آوردی؟
مامان: نه، پیش فاطمهست.
به مامان نگاهی کردم و گفتم:
_مامان من اونو دادم به شما که برای بقیه سربار نشه، چرا دادیش به فاطمه؟
مامان: خودش دوست داشت از مائده مراقبت کنه، اتفاقا من اصرار کردم که بیارمش اون نذاشت.
سرم رو میان دستانم گرفتم که مامان گفت:
-حالت خوبه پسرم؟
مکثی کردم و گفتم:
_فاطمه خانم خونه خودشونه یا که خونه شماست؟
مامان: خونه خودشه، خدا از این رفیقا نصیب ما هم بکنه.
از روی زمین بلند شدم و کنار در اتاق ایستادم.
_وسایلای مائده توی اتاقشه، چیزایی که فکر میکنی لازم میشه بردار، اینجا چیزی پیدا نمیکنی!
مامان نگاهی بهم کرد و گفت:
-پس وسایلای خودت چی؟ نکنه میخوای...
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم:
_اینجا خونه منه؟ میخوای کجا برم؟
مامان: خونه بی همسر خونه نیست، وسایلاتو جمع میکنم میای پیش خودمون!
_نه مامان، من همینجا راحتم.
مامان: تو راحتی، اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟ اون مراقب لازم داره.
_میذارمش پیش شما، هر روز میام بهش سر میزنم، شاید بعضی شبا هم بیارمش پیش خودم.
مامان: این کارو نکن با خودت!
_مامان؟ نگران نباش.
سویچم رو از روی میز برداشتم و از واحد بیرون رفتم.
در ماشینم رو باز کردم و پشت فرمون نشستم.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
جلوی در خونه فاطمه خانم ماشین رو نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ خونه رو فشار دادم که فاطمه خانم از پشت آیفون جواب داد:
-بله؟
_محمدرضام!
فاطمه: عه سلام آقامحمدرضا.
_سلام، اومدم دنبال مائده، اگه زحمتی نیست بیارینش دم در!
فاطمه: چه زحمتی، فقط مائده تازه خوابیده، اگه بیدارش کنم بی قرار میشه، اگه مشکلی نیست بیاین داخل منتظر بمونید تا بیدار بشه!
_باشه، من داخل ماشین منتظر میمونم.
فاطمه: نه آقامحمدرضا، اینطوری خوب نیست، بیاین داخل مامانم میخواد ببینتتون!
مکثی کردم که در باز شد.
فاطمه: بفرمایید داخل!
ماشین رو خاموش کردم و وارد حیاط شدم.
فاطمه خانم کنار در هال ایستاد که گفتم:
_من همینجا منتظر میمونم.
فاطمه: نه بفرمایید داخل.
_یاالله!
وارد خونه شدم و با مامان فاطمه خانم احوال پرسی کردم و روی مبل نشستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_98
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به فاطمه که داخل اتاق خواب بود خیره شدم که فاطمهخانم سینی چای رو جلوم گرفت.
_ممنون صرف شده!
سینی چای رو روی میز گذاشت و روبروم روی مبل نشست.
سعیدهخانم مادر فاطمهخانم کنارش نشست که گفتم:
_دخترتون گفتند که کارم دارین!
سعیدهخانم: دخترم خودش کارتون داره.
فاطمه نگاهی به سعیدهخانم کرد که سعیدهخانم گفت:
-خودت بگو.
فاطمهخانم لحظهای نگاهم کرد و گفت:
-راستش من...من میدونم مراقبت از مائده براتون خیلی سخته، بالاخره کار دارین و زیاد خونه نیستین، به خاطر همین میخواستم اگه اجازه بدین من از مائده مراقبت کنم.
_از این بابت خیالتون راحت، مادرم هستند.
فاطمه: میدونم، ولی بازم برای مادرتون سخته، ایشون هم کارایی دارند، باید خونه داری کنند، ولی من هیچ کاری ندارم، نه خونه داری نه...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_مگه شما داخل بیمارستان شاغل نیستین؟
فاطمه: بله، ولی کارم برام مهم نیست، فوقش پول تو جیبیم کمتر بشه.
_ولی اینطوری که نمیشه!
فاطمه: فکر کنید من پرستار مائدهام، صبح به صبح میام خونهتون یا شما مائده رو میارین، تا وقتی که شما از سرِ کار بیاین!
_اینطوری خیلی تو زحمت میفتین، بالاخره شما جوونید کلی تفریح و سرگرمی نکرده دارین، نمیتونید کل روزای هفته رو که از مائده مراقبت کنید.
فاطمه: مراقبت از دختر هدیه، برای من بزرگترین سرگرمیه.
با بغض توی گلوش ادامه داد:
-هدیه بهترین دوستم بود.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_من نمیتونم قبول کنم فاطمهخانم، شما خیلی لطف دارین که میخواین از مائده مراقبت کنید، ولی قبول کردنش برای من غیر ممکنه!
فاطمه: آقامحمدرضا، من دارم منطقی صحبت میکنم، شما اصلا فکر کن من پرستارم!
_نمیدونم اصرار شما برای چیه؟
فاطمه: بهتون گفتم که، هدیه بهترین دوستم بود.
_هر چقدر هم که هدیه بهتون نزدیک بوده باشه بازم این کارتون توی ذهنم نمیگنجه!
فاطمه: شما فکر میکنید من بابت این کارم میخوام منّت سرتون بذارم؟
_نه اصلا!
فاطمه: مامانم میدونه من اصلا از این اخلاقا ندارم، اگه قبول نکنین جدا ناراحت میشم.
_شما به همه چیز فکر کردین؟ به اینکه کل روزای هفته باید ازش مراقبت کنید، تنها فرصت استراحتتون شب هاست، دیگه نمیتونید با دوستاتون برید بیرون...
فاطمه حرفم رو قطع کرد و گفت:
-هدیه بهترین و تنها دوستم بود، به همه این چیزا هم فکر کردم که الان دارم این حرفارو میزنم.
_مادر و پدرتون راضیاند از این کارتون؟
سعیدهخانم: منم اولش مثل شما فکر میکردم ولی فاطمه قانعم کرد.
فاطمه: مامانم که قبول کرده بابامم همینطور، اگه شک دارین میتونید بهش زنگ بزنید بپرسید.
_نه، حرف شما سنده!
فاطمه: قبول کردین آقامحمدرضا؟
_من باید فکر کنم.
فاطمه: مگه خواستگاریه که میخواین فکر کنین؟ اینهمه سخنرانی کردم، قبوله دیگه؟
_چی بگم؟ قبوله!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_99
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چی بگم؟ قبوله!
با صدای گریه های مائده، فاطمه از جاش بلند شد و گفت:
-مائده بیدار شد.
وارد اتاق شد و مائده رو بیرون آورد.
خودم رو توی آینه ماشین نگاه کردم موهامو شونه کردم.
و جعبه کیک رو از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
شاخه گل رو روی جعبه گذاشتم و به سمت قبر هدیه قدم برداشتم.
جعبه رو باز کردن و کیک رو با سطح صاف زیرش روی سنگ قبر گذاشتم.
شمع هارو روی کیک گذاشتم و هر دو تاشون رو روشن کردم.
شاخه گل رو کنار کیک گذاشتم و گفتم:
_سالگرد ازدواجمون رو که یادت نرفته؟
به دور دست ها خیره شدم و گفتم:
_شرمنده که دیر به دیر بهت سر میزنم، باور کن هزار تا کار ریخته سرم!
به سنگ قبر نگاهی کردم و گفتم:
_باشه باشه، تو مهم تری!
‹فاطمه👇🏻›
از تاکسی پیاده شدم و وارد بهشت زهرا شدم.
خواستم برم سر خاک هدیه که نگاهم به محمدرضا دوخته شد.
روی سنگ قبر کیک گذاشته بود و داشت درد و دل میکرد.
چند قدم عقب رفتم و کنار درخت ایستادم.
چندی گذشت که شمع های روی کیک رو فوت کرد و لبخندی روی لبش نمایان شد.
خیرهاش شده بودم و تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم.
بعد از چند دقیقه به سمتش قدم برداشتم و بالای قبر هدیه ایستادم.
_سلام!
محمدرضا با دیدن من از روی پاهاش ایستاد و گفت:
-سلام، شما کی اومدید؟
_تازه اومدم!
با نشستن من محمدرضا هم روی زمین روبرویم نشست.
_این کیک برای چیه؟
محمدرضا لبخندی زد و گفت:
-امروز سالگرد ازدواجمونه!
لبخندی زدم و نگاهمو چرخوندم، فاتحهای خوندم و از روی زمین بلند شدم.
_من دیگه میرم.
محمدرضا: صبر کنید میرسونمتون!
_لازم نیست، من با تاکسی میگیرم.
محمدرضا خواست چیزی بگه که نذاشتم و گفتم:
_خدانگهدار!
محمدرضا خداحافظی گفت که به سمت خیابون قدم برداشتم.
ساعت از ۹ گذشته بود بهشت زهرا خلوت بود.
کنار خیابون ایستادم و آخر خیابون نگاه کردم.
از تاکسی خبری نبود، گوشیمو در آوردم و به آژانس زنگ زدم.
یه ماشین گرفتم، روی جدول نشستم و منتظر موندم تا ماشین بیاد.
با متوقف شدن ماشینی از روی جدول بلند شدم و رو به راننده گفتم:
_از آژانس اومدید؟
با تأیید راننده سوار شدم که ماشین راه افتاد.
مائده رو توی بغلم گرفتم و از پنجره به محوطه آپارتمان نگاه کردم.
با دیدن محمدرضا که وارد آپارتمان شد مائده رو روی مبل گذاشتم و چادرم رو سرم کردم.
_مائده؟ باباجونتو اذیت نکنی ها، باید دختر خوبی باشی ها!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱