🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
هرگز مأیوس نباش!
من امیدم را در یاس یافتم، مهتابم را در شب، عشقم را در سال سخت یافتم، و هنگامی ك داشتم خاکستر میشدم گر گرفتم .🌱🤍.
-احمد شاملو
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
کربلا رفتن آسونه، کربلایی شدن سخته . .
کسی ك با حسین باشه بخدا خیلی خوشبخته ❤️🩹:)
کسیكِزیباییاندیشہدارد ؛
زیباییظاهرخودرابہنمایشنمیگذارد.
+شھیدمطهری🎙
مردم هیچ وقت بابت ضعفت؛
ازت متنفر نیستن؛
اونا به خاطر قدرت و تواناییهات؛
ازت متنفرن؛
پس سعی کن قوی باشی؛
و به نظر دیگران بی اهمیت:)💚☘️
حالا خوش به حال اونایی که با بدبختی درس می خونن
یه مطلبُ صد بار می خونن تا یاد بگیرن
مث شهید چمران از درس خوندن بدشون میاد
ولی میگن
خدایا من این همه سختی می کشم فقط واسه یه لبخند مهدی فاطمه
ــ خدا اینا رو خاص نگا می کنه ــ
ذکری که دوای 99 درد است...❤️🩹
پیامبر خدا (ص) فرمودند : جمله
«لا حول و لا قوة الا باللّه»
99 درد را شفا می دهد.
که ساده ترین آن ها اندوه است.🫂
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
- ماخانهبهدوشیمغَمِسیلابنداریم..
- ماجزپسرِفاطمهاربابنداریم💛️(:
یہدعـٰاۍخیلۍقشنگ...🌿🫰🏻'
الهۍلاستیڪ نگاهتونتوجـٰادهخداپنچربشه:)'
#در_آغوش_خدا
-میگفت:
گاهی اوقات با خدا خلوت کنید
نگویید که ما قابل نیستیم..
هر چه ناقابل تر باشیم خدا بیشتر اهمیت
میدهد.
خدا کسی نیست که فقط خوبها را
انتخاب کند🌱
-حاجاسماعیلدولابی-
اين برف كه مانند نگين ميريزد
بـر پـاي امـام آخـــريـن مـيريـزد
نقلي است كه از يمن وجود مهدي
بـر روي سر اهــل زمـيـن مـيـريـزد
❤️أللَّھُمَ عجل لولیک الفرج❤️
#امام_زمان
#اللهم_العجل_ولیک_الفرج
#ابراهیم می گفت:
تا وقتی که زمان ازدواج نرسیده به دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نروید، چرا که آهسته آهسته خود را به نابودی می کشید..!
حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ:) خودمانیم؛ چه کسی جز تو فهمید مرا؟
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_110
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
زنعمو: چی؟
_من نمیخوام دخترم با یه غم بزرگ که اسمش بیمادریه بزرگ بشه!
زنعمو: ولی تو میخوای اونو با یه دروغ بزرگ روبرو کنی.
_شما اسمشو بذار دروغ، ولی من اسمشو میذارم نگفتن حقیقت، فردا منتظرتونم.
از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم که زنعمو گفت:
-محمدرضا؟
برگشتم که زنعمو ادامه داد:
-تو همون محمدرضایی هستی که من میشناختم؟ نه، اون محمدرضا همچین کارایی نمیکرد.
_مرگ هدیه منو عوض کرد زنعمو، هدیه منو با یه دختر چند ماهه تنها گذاشت، دختری که هنوز حرف زدن بلد نبود، حالا شما میخوای من به این دختر وقتی بزرگ شد چی بگم؟ بگم این خانمی که اینهمه ازت داره مراقبت میکنه مادرت نیست؟ مادر تو خیلی سال پیش مرده؟ به نظرتون آسیب نمیبینه؟ لجباز نمیشه؟
زنعمو: ولی اون نوه منه!
_نوه شما دختر منه، خواهش میکنم درک کنید.
چند قدمی جلو تر رفتم، دوباره برگشتم و گفتم:
_به عمو هم بگین منو درک کنه، شاید عمو با حرف من موافق باشه که این دختر نباید بدونه مادرش مرده، عین حرفای منو به عمو بزنید.
مکثی کردم و ادامه دادم:
_شاید من نتونم حقیقت رو برای همیشه مخفی کنم، ولی میتونم حقیقت رو ازش دور کنم، خداحافظ.
کفشهام رو پام کردم و از خونه عمو بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه خودم حرکت کردم.
کلید رو چرخوندم و در واحد رو باز کردم.
وارد خونه شدم و کلید رو روی اوپن گذاشتم.
وسایل خونه که جهیزیه هدیه بود رو جمع کرده بودم و چند روز پیش فرستاده بودم برای عمو!
شماره آقای داوری، صاحبخونه رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
-بله؟
_سلام آقای داوری!
داوری: سلام آقای مقدم بفرمایید؟
_خواستم بگم خونه رو خالی کردم، فقط چند تا وسایل شخصی خودم توش مونده که امشب میبرم.
داوری: دستت درد نکنه.
_فردا بیاین بنگاه که کلید رو تحویلتون بدم.
داوری: باشه کاری نداری؟
_نه خدانگهدار.
تماس رو قطع کردم و در اتاق خودم و هدیه رو باز کردم.
چند تا کارتن داخل اتاق بود و باقی وسایل جمع شده بود.
به سمت کارتن ها قدم برداشتم و کنارشون خم شدم.
کارتن رو باز کردم، عکس های عروسی من و هدیه بود.
کارتن بعدی رو به سمتم کشیدم و داخلش رو نگاه کردم.
اینم عکس های من و هدیه بود، قاب عکس هارو از داخل کارتن در آوردم و بهشون نگاه کردم.
هر کدوم از قاب عکس ها یه خاطره رو برام زنده میکرد.
به ته کارتن نگاه کردم، یه پلاستیک که توش یه پارچه سیاه رنگ بود.
پلاستیک رو باز کردم و پارچه سیاه رنگ رو از داخلش در آوردم.
اون پارچه چادر هدیه بود، هنوز این چادر بوی هدیه رو میداد.
چادر رو محکم داخل دستم گرفتم و به صورتم چسبوندم.
بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_111
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم.
چادرش رو محکم داخل مشتم فشار دادم و لحظهای بعد چادر رو از صورتم جدا کردم.
با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم.
داخل خونه بودم، مثل اینکه از خستگی همینجا خوابم برده بود.
به صفحه گوشیم نگاه کردم.
داوری(صاحب خونه)، جواب دادم:
_جانم آقای داوری؟
داوری: سلام، آقای مقدم من الان جلوی بنگاهم شما کجایی؟
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:
_شرمنده فراموش کرده بودم، الان خودم رو میرسونم.
تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم.
قاب عکس هارو داخل کارتن گذاشتم و کارتن هارو توی دستم گرفتم.
وارد پارکینگ شدم و کارتن هارو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
پشت فرمون نشستم و به سمت بنگاه راه افتادم.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
حامد بود، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و جواب دادم:
_جانم؟
حامد: کجایی؟
_دارم میرم جایی چطور؟
حامد: این چرت و پرتا چیه به مادرم گفتی؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چرت و پرت نبود.
حامد فریاد زد:
-حرف مفت بود، بگو کدوم گوری هستی؟
تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی داشبورد.
بعد از تحویل دادن کلید خونه به داوری، به سمت خونه فاطمه راه افتادم.
زنگ خونه فاطمه رو فشار دادم که فاطمه از پشت آیفون گفت:
-بله؟
_محمدرضام!
فاطمه: بفرمایید.
با باز شدن در، وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم.
کفشهامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم که نگاهم به نگاه عمو گره خورد.
عمو روی مبل نشسته بود و زنعمو هم کنارش بود.
_سلام.
زنعمو جواب سلامم رو نداد ولی عمو لبخندی زد و گفت:
-سلام محمدرضا!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_راستش...
عمو حرفم رو قطع کرد و گفت:
-زنعموت همه چیز رو برام تعریف کرد، لازم نیست چیزی بگی.
سرم رو بالا آوردم و به چشمان پر از اشک زنعمو خیره شدم.
عمو: همونطور که گفتی، اومدیم برای آخرین بار مائده رو ببینیم.
_حامد و مهدیار کجان؟
عمو: نیومدند.
به فاطمه اشارهای کردم که به سمت اتاق رفت.
مائده رو توی بغلش گرفت و از اتاق بیرون اومد.
خواست به سمت عمو و زنعمو بره که با اشاره عمو سر جاش ایستاد.
عمو: نیارش جلوتر، اینطوری خداحافظی سخت تر میشه!
زنعمو حرفی نمیزد، اما چشمان خیسش نشانه از حرفای درون دلش داشت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از
پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :»پس
یوسف چی؟« هشدار من نهتنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام
جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :»یه شیشه آب
میاری؟« بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت
که قاطعانه دستور داد :»برو خواهرجون!« نمیدانستم جواب حلیه را چه
باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه
شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس
پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم
و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان
زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست
شده بود که به لافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در
حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم
عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب
رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریهای
که گلویم را بسته بود التماسش کردم :»یه ساعت استراحت کن بعد برو!«
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی-
اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :»فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار
گذاشتیم!« و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او
را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس
کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته
و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش
برد. پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش
به من افتاد، دوباره تشکر کرد :»خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و
شوهرت رو برات حفظ کنه!« او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل
من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز
از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :»حاج قاسم و جوونای
شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی
خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« سپس سری
تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند
:»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش
داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم
با خودش برده!« با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به
حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل
من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم اماننامه رو رد کردن
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵