💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_116
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_دیگه باهام کاری نداری؟
مامان: نه، برو به کارات برس.
دستم رو آب کشیدم و از پلهها بالا رفتم.
وارد اتاقم شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.
دوربین عکاسی مو از داخل جعبهاش بیرون آوردم و روی تخت نشستم.
عکس های شقایق رو فرستادم داخل گوشیم و از واتساپ براش فرستادم.
خواستم عکس های اضافی رو پاک کنم که نگاهم به عکسی که از اون عروس و دوماد گرفتم خیره شد.
عکس رو روی لبخند عروس خانم زوم کردم و به لبخند زیباش چشم دوختم.
روی تخت دراز کشیدم و به عکس نگاه کردم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست که دوربینم رو خاموش کردم.
نفس عمیقی کشیدم و کنار پنجره اتاق ایستادم.
پرده رو کمی کنار زدم و به فضای سبز روبروی خونهمون نگاه کردم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و دسته چمدونم رو بالا کشیدم.
مامان قرآن رو جلوی سرم گرفت که بوسهای روی جلد قرآن زدم و از زیرش رد شدم.
مامان قرآن رو به دست امیرحسین داد و منو محکم توی بغلش گرفتم.
مامان: دلم برات تنگ میشه.
_قول میدم زود به زود بهتون سر بزنم.
از بغل مامان جدا شدم و به امیرحسین نگاه کردم.
_تو نمیخوای خداحافظی کنی؟
امیرحسین: سفر قندهار که نمیری، تهران همین بغله!
دستم رو لای موهاش انداختم و گفتم:
_مامان بابارو اذیت نکنی، چیزی شد بهم زنگ بزن.
امیرحسین لبخندی زد که چمدونم رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_خب دیگه، من برم تا شقایق صداش در نیومده!
مامان: من تا جلوی در باهات میام.
لبخندی زدم و کنار در ایستادم.
دست مامان رو فشار دادم و گفتم:
_خدانگهدار!
مامان: خداحافظ عزیزم.
در عقب آژانس رو باز کردم و کنار شقایق نشستم.
با حرکت کردن ماشین دستی برای مامان تکون دادم که مامان کاسه آب رو پشت سرم ریخت.
گوشیمو از داخل کیفم در آوردم که شقایق رو به راننده گفت:
-آقا کی میرسیم؟
راننده: نیم ساعت دیگه.!
شقایق بازوم رو تکون داد و گفت:
-تو دانشگاه پشت سر من میای دنبال شر هم نمیگردی!
با تعجب به شقایق نگاهی کردم و گفتم:
_باشه.
صفحه پیام های مامان رو باز کردم و براش نوشتم:
_ما رسیدیم.
پیام رو ارسال کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
با متوقف شدن اوتوبوس همراه مسافرای دیگه از اوتوبوس پیاده شدیم.
بعد از گرفتن چمدون ها سوار اتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_117
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از گرفتن چمدون ها سوار اوتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم.
تهران خیلی شلوغ بود و این رو میشد از داخل همین اوتوبوس هم فهمید.
چمدانم اذیتم میکرد و جا را برایم تنگ تر میکرد.
بعد از رسیدن به ایستگاه پشت سر شقایق از اوتوبوس پیاده شدم.
_شقایق؟ تو تهران رو از کجا بلدی؟
شقایق چند قدمی جلو رفت و گفت:
-قبلا چند بار اومدم تهران، دنبالم بیا.
از خیابان گذشتیم و جلوی درب ورودی دانشگاه ایستادیم.
از پلهها بالا رفتیم و وارد راهرو شدیم.
شقایق: تو همینجا بشین من برم یه چند تا سوال بپرسم بیام.
باشه ای گفتم و روی صندلی های کنار راهرو نشستم.
شقایق لحظهای بعد برگشت و دستم رو گرفت و بلندم کرد.
داشت منو دنبال خودش میکشوند که گفتم:
_کجا میبری منو؟
شقایق: بریم خوابگاه بگیریم دیگه!
دستم رو از دست شقایق آزاد کردم و پشت سرش وارد اتاق ثبتنام شدم.
استاد کیفش رو باز کرد و برگههایی از داخلش بیرون آورد.
استاد شفیعی: تا آخر این ماه فرصت دارین یک مقاله با موضوع آزاد تحویل من بدین.
فتحی: آقا فردی یا گروهی؟
استاد نگاهی به فتحی کرد و گفت:
-تو گروه های دو نفره که طبق قرعه کشی انتخاب شدند.
استاد اسم افراد رو خوند و به اسم من رسید:
-خانم مائده مقدم.
دستم رو بالا بردم و گفتم:
_بله استاد.
استاد نگاهی به من کرد و گفت:
-همگروهی شما آقای عماد رضایی هستند.
به رضایی نگاهی کردم که رضایی رو به استاد گفت:
-بله!
با تموم شدن کلاس وسایلهامو جمع کردم و همراه شقایق از کلاس بیرون رفتم.
بازوی شقایق رو تکون دادم و گفتم:
_میریم خوابگاه؟
شقایق خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای رضایی سر جام ایستادم.
رضایی: خانم مقدم؟
برگشتم و به رضایی که داشت به سمتمون میاومد نگاه کردم.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و رضایی روبروم ایستاد و گفت:
-یه چند لحظه کارتون داشتم.
شقایق رو به من گفت:
-من بیرون منتظرتم.
بعد از رفتن شقایق رو به رضایی گفتم:
_بفرمایید؟
رضایی لحظهای مکث کرد و گفت:
-استاد گفتند من و شما همگروهی هستیم.
_خب؟
رضایی: خب که، نمیخواین موضوع مقاله رو انتخاب کنید؟
به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم:
_الآن؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی
در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در
سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب
یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ
زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با
اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این
راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده
و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق
میشدم و لحظهای دیگر در گرمای 00 درجه آمرلی طوری میلرزیدم که
استخوانهایم یخ میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل
بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند
روز بعد که دو هلیکوپتر بالخره توانستند خود را به شهر برسانند. حاال
مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح
و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش
طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال
را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش
قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود
که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر
رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها
رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟«
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه
وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم
رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود
که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه
افتاده بود، زمزمه کرد :»نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!« به چشمان
زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و
او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی
زد و نجوا کرد :»عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت الزم
شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری
گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلی-
کوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست
حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در
آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به
من خبر داد :»باطری رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان میتپید
و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در
برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز
جهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن
پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندههای شهر رو به همه صدا رساند
:»به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای
اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم
میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان
کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحبالزمان را صدا
میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر
در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت
خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و
باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید
که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر
بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را
در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است،
با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار سمت کمد رفتم. در کمد را
که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود
که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و
همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاریترین حال
دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و
همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا
مغز استخوانم را میسوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن
امام مجتبی شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنابنجمالدینخوشصدا🥲🤣👌🏻
خودشهمخندشگرفت😐😂
#حسینیه_معلی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
209_54898924517872.mp3
1.26M
-خدایا بخاطر من کار این جوون که مشکل داره حل کن..!
اگ گوشش دادی و دلت یجوری شد مطمئن باش خیلی عزیزی..!💔
●کمیآرامشبخش..💌
‹لطفابادلیبیقراربشنوید›
حتما گوشش کن:)))
نشـࢪشهمبـآشمـا(:
•┈┈••✾••✾••┈┈•
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
بهش گفتم؛
چراBMWرا،ولکردی
مدافعحـرمشدی...؟!
نونتکمبودیاآبت..
گفت:عشقـمکمبود…!
#شهیداحمدمحمدمشلب🕊
#الصمت
اگہ میخواۍ یہ روزی
دورِ تابوتت بگردن
امروز باید دورِ
امام زمانت بگردی... :)♥️
#حاجحسینیڪتا
خَـندِهاَشحَـتـی
یَـهـودیراهِـدایَتمیـکُنَـد؛
مَـدَححِـیـدَر . .
راهَـمیـنجُـملِهکِفـایَـتمیـکُنَـد..🥺(:"
یٰاامَیرالمومِنینیٰاعَلیابْنِأَبیطٰالِبْ‹ع›
#شـٰاهِنجف
190_56851880950412.pdf
2.54M
#فایل_pdf
میخوای امر به معروف کنی اما نمیدونی چی بگی🤔؟! عذاب وجدان میگیری که نمیتونی حرفی بزنی😔؟!
دیگه نگران نباش 🌸
یه خبر خوب 🖐🏻😌
📔 #کتاب جالب «چی بگم آخه؟!»
💠 مختصر | مفید | کاربردی 😎✨
✓ جملات کوتاه
✓ به قلم روان و گفتاری
✓ فهرست لمسی
✓ کم حجم
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
⁉️شبهه
بعضیا میگن که:
«برو خودتو درست کن!»، «تو نگاه نکن!»🙄
✅️جواب
🫡چشم، ما خودمون رو هم درست میکنیم،
ما می خوایم که خودمونو درست کنیم🤔
ولی این گناه شما نمی ذاره که ما خودمونو درست کنیم! 😵💫
دارید کف قایق رو سوراخ می کنید.😰😞
ما در حین اینکه داریم خودسازی میکنیم باید به دیگران تذکر بدیم یا امر به معروف کنیم😎👌🏻
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🌸دوست داری بری جبهه؟ 🍃دوست داری مدافع حرم شی؟ 🌸دوست داری شهید شی؟☺️ 🍃دوست داری عاقبت بخیر شی؟ خب هم
📌خیلیا هستن میگن کاش زمان جنگ بودیم #شهید میشدیم و آرزوشون شهادته
شاید توهم یکی از همونا باشی،ولی بزار یه چیز مهمی بهت بگم🤓
تو همونقدر که الان جلوی #هواینفست وامیسی
نشون میدی که چقدر توی جبههٔ جنگ موفق بودی😊
و در کمال تاسف بگم
اگهالانموفقنیستییعنیتوجبههیجنگهمموفق نبودی
👌🏼اونی که #شهیدشده اول تویجنگ با نفسش موفق بوده...
اول از سیم خارداره نفسش گذشته بعد از سیم خارداره دشمن
برای شهید شدن باید مبارزه باید هوای نفس رو شروع کرد
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
📌خیلیا هستن میگن کاش زمان جنگ بودیم #شهید میشدیم و آرزوشون شهادته شاید توهم یکی از همونا باشی،ولی ب
خوابش را دید و گفت:
_چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟
+از آنچه دلم میخواست گذشتم..
چهسختیهایی رو کهتحملنکردن شهدا😭
چه مبارزه با نفسهایی که نکردن😔
➕اون وقت الان طرف از یه چت کردن با نامحرم نمیتونه بگذره
از یه نگاه حرام نمیتونه بگذره👀
یه ذره دلش نمیاد مبارزه با نفس کنه😈
بعد توقع داره شهید هم بشه🚶🏻♀️
✨یادمون باشه:
کسی شهید نمیشه مگر اینکه از سیم خاردار نفسش عبور کرده باشه💪🏻
با بجنگی با هوای نفست⚔
باید بجنگی با دلم میخوادهات
تا رشد کنی و توفیق پیدا کنی🙃
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
بروگریہڪن ؛
اݪتماسِخداڪن ؛
بگونمیتونمازموقعیٺِگناھفرارڪنم
اونقدرخداڪریمہ،
ڪہموقعیٺِگناهوفرارےمیدھ،
توفقطمیونِگریہهاتبگو؛
دیگہناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناھنڪنمااا، زورمنمیرسہ!
معجزھمیڪنہبرات...🌿!
#استادپناهیان
-ازقشنگترینلحظهها؟!
+موقعیکهزیرِبارونتویبینالرحمینقدممیزنی💛
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
یک دل سیر نگات کردم بعد گفتم: ممنونتم دعوتم کردی ممنونم که اشکامو و زجه هامو بی فایده نذاشتی!! ممنو
گفت :
آدمیراداریدکهوقتیاززندگیخستهشدید،
شمارادوبارهبهزندگیبرگرداند ؟
_ ومنازتوبرایشگفتم ! 💔
#آقای_اباعبدﷲ
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج