eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
➕رای‌اَوَلیا؛ مگه‌همش‌نمیگفتین وای‌اگر‌خامنه‌ای‌حکم‌جهادم‌دهد⁉️ بسم‌الله...‌بالاخره‌حکم‌صادر‌شد فرمانده‌کل‌قوا،دستور‌دادن‌همگی ۱۱اسفند‌ماه‌سال‌۱۴۰۲به‌پای‌صندوق‌های‌رای بریم‌و‌برای‌آبادانی‌ایران‌عزیزمون‌بجنگیم.. فراموش‌نکن‌که‌‌ یک‌رای‌من‌و‌تو‌چه‌آتیشی‌به‌جون‌دشمنان اسلام‌میندازه✋🏻 یاعلی🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
➕رای‌اَوَلیا؛ مگه‌همش‌نمیگفتین وای‌اگر‌خامنه‌ای‌حکم‌جهادم‌دهد⁉️ بسم‌الله...‌بالاخره‌حکم‌صادر‌شد فرما
صفحه‌انتخابات‌شناسنامه‌شهدا♥️🇮🇷 ✔️فراموش‌نکن‌ما‌حافظ‌خون‌شهداییم✋🏻 🇮🇷 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
از‌سرباز‌به‌فرمانده فرمانده‌میدان‌آمادست🇮🇷✋🏻 از‌سرباز‌به‌فرمانده بسم‌الله‌ایران‌آمادست...♥️ -فرمانده‌مهدی🥲🇮🇷
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
می‌دانی که بی‌قرار و دلشکسته‌ام بر عشق کسی بجز تو دل نبسته‌ام❤️‍🩹
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_118 🧡 🎻 به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم: _الآن؟ رضایی سرش رو تکون داد و گفت: -بله، البته اگه مشکلی نیست. _راستش من الان مغزم کار نمی‌کنه، بی‌زحمت خودتون فکر کنید اگه موضوع جالبی پیدا کردید به من خبر بدین! چند قدمی جلو رفتم که رضایی گفت: -ببخشید خانم مقدم! برگشتم و گفتم: _بله؟ رضایی: چجوری خبرتون کنم؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _تو تلگرام شماره مو براتون می‌فرستم، خداحافظ. رضایی: خدانگهدار. از دانشگاه بیرون رفتم و به شقایق که کنار باغچه جلوی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم. به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. شقایق: این پسره چیکارت داشت؟ _میگفت بیا موضوع مقاله رو مشخص کنیم. شقایق: ای‌کاش باهم هم‌گروهی می‌شدیم. از جامون بلند شدیم و به سمت خوابگاه راه افتادیم. با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. ناشناس بود، خواب آلود جواب دادم: _بله؟ ناشناس: سلام خانم مقدم، رضایی هستم. روی تخت نشستم و گفتم: _سلام آقای رضایی خوب هستین؟ رضایی: خیلی ممنون.! _امرتون؟ رضایی: فکر کنم بد موقع مزاحم شدم خواب بودین؟ _نه نه، بفرمایین؟ رضایی: راستش من یه موضوعی مشخص کردم. _چی؟ رضایی: در مورد آدمای خیّر و مؤسسه های خیریه و کمک به مردم، حالا جزئیاتشو وقتی دیدمتون بهتون میگم شما با موضوع کلی موافقین؟ _بله بله، خیلی هم خوبه! رضایی: خب کجا باید ببینمتون؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _برای چه کاری؟ رضایی: بریم تحقیق دیگه.! چشمانم رو مالیدم و گفتم: _آهان باشه بگید کجا بیام؟ رضایی: من دانشگاهم. _تا یک ساعت دیگه جلوی ورودی دانشگاهم، می‌بینمتون! رضایی: باشه خدانگهدار. _فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. شقایق چشمانش رو باز کرد و رو بهم گفت: -کی بود؟ مکثی کردم و گفتم: _رضایی.! به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم: _استاد شفیعی من تنبل رو با یه فعال هم‌گروهی کرده، فکر کنم پوستم کنده شده! شقایق خنده‌ای کرد و گفت: -چی می‌گفت؟ _هیچی، میگه بیا بریم تحقیق، آخه مرد حسابی یه ماه فرصت داریم. شقایق: پاشو آماده شو پس، بنده خدارو منتظر نذار! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_119 🧡 🎻 از روی تخت بلند شدم و لباس هامو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و رو به شقایق گفتم: _خداحافظ! شقایق دستی برام تکون داد که از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم. سوار تاکسی شدم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم. روبروی دانشگاه از ماشین پیاده شدم و به رضایی که جلوی در ورودی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم. خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و روبروش ایستادم. _خیلی منتظر موندید؟ رضایی با شنیدن صدام متوجه حضورم شد و از روی زمین بلند شد. رضایی: نه منم تازه اومدم اینجا! _خب، قراره کجا بریم؟ رضایی مکثی کرد و گفت: -باید به چند تا مؤسسه خیریه سر بزنیم و با آدمای خیّر مصاحبه کنیم. _شما آدرس مؤسسه خیریه‌ای رو بلدید؟ رضایی: بله، دیشب آدرس چند تاشون رو گیر آوردم، بیاید سوار بشید. به ماشین پرشیایی که کنار خیابون پارک بود نگاه کردم و پشت سر رضایی سوارش شدم. به چند تا مؤسسه کوچیک و بزرگ سر زدیم و با مدیر هاشون و بانیان اون مؤسسه مصاحبه کردیم و چند تا سؤال که رضایی طراحی کرده بود ازشون پرسیدیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. از صلح مشغول تحقیق بودیم و تا الان تقریبا خوب عمل کردیم. رو به رضایی گفتم: _به چند تا مؤسسه دیگه باید سر بزنیم؟ رضایی به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت: -فقط یکی دیگه، این آخریه یکم بین مردم معروفه! لبخندی زدم و به روبروم نگاه کردم. کنار یه ساختمون رضایی ماشین رو متوقف کرد و گفت: -رسیدیم! از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بالای ساختمون نگاه کردم. مؤسسه خیریه امام رضا علیه‌السلام! پشت سر رضایی از پله‌های ورودی بالا رفتم و سوار آسانسور شدم. طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم. یه سالن اونجا بود که خالی از آدم بود. با تعجب رو به رضایی گفتم: _اینجا که هیچکس نیست! رضایی: این مؤسسه طبقات زیادی داره، کسی زیاد به این طبقه سر نمی‌زنه چون مال مدیریته! رضایی دری که کنارمون بود رو باز کرد و وارد سالن کناری شد. پشت سرش وارد شدم و در رو بستم. چند نفری روی صندلی نشسته بودند، به خانمی که پشت میز نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _ببخشید من با مسئول این مؤسسه کار داشتم. خانمه: بفرمایین؟ _شما مسئول اینجایین؟ خانمه به من و رضایی نگاهی کرد و گفت: -نخیر، شما کارتون رو بگید. _من مائده مقدم هستم دانشجو، من و ایشون داریم یه مقاله‌ای تهیه می‌کنیم در مورد کمک به دیگران و آدمای خیّر، می‌خواستیم یه چند تا سؤال از مسئول و مدیر این مؤسسه بپرسیم. خانمه: اینجا چند نفر بانی خیر هستند، شما با کدومشون کار دارین؟ _خب بالاخره یه رئیس اصلی‌ای که داره! خانم پشت میز با کلافگی بله‌ای گفت که گفتم: _خب ما با همون کار داریم. خانمه: ایشون الان نیستند، باشند هم خبرنگار نمی‌پذیرند. نفسم رو بیرون دادم که رضایی گفت: -خانم ما خبرنگار نیستیم، ما دانشجوییم! خانمه: هرچی، خبرنگار یا دانشجو، ایشون با کسی به طور کل ملاقات نمی‌کنند. _خانم مثل اینکه شما حوصله ندارید اصلا با کسی حرف بزنید. خانمه: نخیر حوصله ندارم، اگه کاری دارین بفرمایین همکف دوستان راهنماییتون می‌کنند. _اینجا کسی نیست که بخواد به سؤالای ما جواب بده؟ خانمه: فعلا خیر، بانیان این مؤسسه زیاد به اینجا سر نمی‌زنند. _عجب، پس من شماره مو اینجا میذارم هر وقت یکیشون اومد با من تماس بگیرید. خانمه: شماره تونو بذارید ولی بعید می‌دونم یادم بمونه! از حرص نفسی کشیدم و گفتم: _خیلی ممنون خانم! خواستم برم که رضایی رو به خانم پشت میز گفت: -ببخشید اسم همون رییس اصلی رو می‌تونم بدونم؟ خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت: -آقای مقدم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_120 🧡 🎻 خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت: -آقای مقدم! با تعجب به خانم پشت میز نگاهی کردم و گفتم: _مقدم؟ اسمشون چیه؟ خانمه: من اسمشون رو نمی‌دونم، ما ایشون رو آقای مقدم صدا می‌کنیم. _شوخی که نمی‌کنید؟ خانمه دستاش رو روی میز گذاشت و گفت: -چه شوخی‌ای؟ _آخه چون گفتم فامیلیم مقدمه، فکر کردم دارین دستمون میندازین! خانمه: نخیر جدی گفتم. رضایی: خیلی ممنون خانم، لطف کردین! پشت سر رضایی از ساختمون بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم. ‹حامد⁦👇🏻⁩› در سالن رو باز کردم و وارد سالن شدم. به منشی سلامی کردم و گفتم: -آقای محمودی هنوز نیومدند؟ منشی: نخیر آقای مقدم. کلید رو داخل قفل انداختم که منشی گفت: -راستی آقای مقدم! سؤالی به خانم منشی نگاه کردم که ادامه داد: -یه ساعت پیش، یه خانم و آقایی اومدند اصرار داشتند شمارو ببینند. _نگفتند چیکارم دارند؟ منشی: چرا، گفتند دانشجو‌اند، دارند یه مقاله‌ای می‌نویسند که در مورد خیّرین هست، می‌خواستند از شما چند تا سؤال بپرسند. _چیکارشون کردی؟ منشی: من ردشون کردم، ولی فامیلیتون رو بهشون گفتم. با تعجب به منشی نگاهی کردم و گفتم: _فامیلیمو برای چی؟ منشی: سؤال کردند ازم، راستی، فامیلی یکیشون با شما یکی بود. در اتاق رو باز کردم و گفتم: _فامیلیش مقدم بود؟ منشی: بله آقا، شاید از فامیلاتون باشند. _اسمشو نگفت؟ قدمی به داخل اتاق برداشتم که منشی گفت: -مائده.! سر جام خشکم زد، مائده؟ به سمت منشی قدم برداشتم و گفتم: -مائده مقدم؟ منشی مکثی کرد و گفت: -بله، نباید ردشون می‌کردم؟ _شماره تماسی چیزی اینجا نذاشتند؟ منشی: نه آقا! سرم رو پایین انداختم، وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم. پشت میزم نشستم و دستانم رو گره زده زیر چونه‌ام گذاشتم. مدام اسمشو تکرار می‌کردم. مائده ... مائده ... پرونده هارو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم. گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره احمد رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -جانم حامد جان؟ _سلام خوبی؟ احمد: علیک سلام، ممنون کاری داشتی؟ _میخوام یه نفر رو برام پیدا کنی، میتونی؟ احمد: اسمشو بگو..! _مائده مقدم، دانشجوئه و توی همین تهرانه، سریع آدرسشو برام پیدا کن. احمد: چشم کار دیگه؟ _نه ممنون، خدانگهدار. تماس رو قطع کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷