➕رایاَوَلیا؛
مگههمشنمیگفتین
وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد⁉️
بسمالله...بالاخرهحکمصادرشد
فرماندهکلقوا،دستوردادنهمگی
۱۱اسفندماهسال۱۴۰۲بهپایصندوقهایرای
بریموبرایآبادانیایرانعزیزمونبجنگیم..
فراموشنکنکه
یکرایمنوتوچهآتیشیبهجوندشمنان
اسلاممیندازه✋🏻
یاعلی🇮🇷🇮🇷
#تا_پای_جان_برای_ایران🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
➕رایاَوَلیا؛ مگههمشنمیگفتین وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد⁉️ بسمالله...بالاخرهحکمصادرشد فرما
صفحهانتخاباتشناسنامهشهدا♥️🇮🇷
✔️فراموشنکنماحافظخونشهداییم✋🏻
#تا_پای_جان_برای_ایران 🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ازسربازبهفرمانده
فرماندهمیدانآمادست🇮🇷✋🏻
ازسربازبهفرمانده
بسماللهایرانآمادست...♥️
-فرماندهمهدی🥲🇮🇷
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
میدانی که بیقرار و دلشکستهام
بر عشق کسی بجز تو دل نبستهام❤️🩹
#امام_رضا
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_118
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم:
_الآن؟
رضایی سرش رو تکون داد و گفت:
-بله، البته اگه مشکلی نیست.
_راستش من الان مغزم کار نمیکنه، بیزحمت خودتون فکر کنید اگه موضوع جالبی پیدا کردید به من خبر بدین!
چند قدمی جلو رفتم که رضایی گفت:
-ببخشید خانم مقدم!
برگشتم و گفتم:
_بله؟
رضایی: چجوری خبرتون کنم؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_تو تلگرام شماره مو براتون میفرستم، خداحافظ.
رضایی: خدانگهدار.
از دانشگاه بیرون رفتم و به شقایق که کنار باغچه جلوی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم.
شقایق: این پسره چیکارت داشت؟
_میگفت بیا موضوع مقاله رو مشخص کنیم.
شقایق: ایکاش باهم همگروهی میشدیم.
از جامون بلند شدیم و به سمت خوابگاه راه افتادیم.
با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم.
ناشناس بود، خواب آلود جواب دادم:
_بله؟
ناشناس: سلام خانم مقدم، رضایی هستم.
روی تخت نشستم و گفتم:
_سلام آقای رضایی خوب هستین؟
رضایی: خیلی ممنون.!
_امرتون؟
رضایی: فکر کنم بد موقع مزاحم شدم خواب بودین؟
_نه نه، بفرمایین؟
رضایی: راستش من یه موضوعی مشخص کردم.
_چی؟
رضایی: در مورد آدمای خیّر و مؤسسه های خیریه و کمک به مردم، حالا جزئیاتشو وقتی دیدمتون بهتون میگم شما با موضوع کلی موافقین؟
_بله بله، خیلی هم خوبه!
رضایی: خب کجا باید ببینمتون؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_برای چه کاری؟
رضایی: بریم تحقیق دیگه.!
چشمانم رو مالیدم و گفتم:
_آهان باشه بگید کجا بیام؟
رضایی: من دانشگاهم.
_تا یک ساعت دیگه جلوی ورودی دانشگاهم، میبینمتون!
رضایی: باشه خدانگهدار.
_فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
شقایق چشمانش رو باز کرد و رو بهم گفت:
-کی بود؟
مکثی کردم و گفتم:
_رضایی.!
به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم:
_استاد شفیعی من تنبل رو با یه فعال همگروهی کرده، فکر کنم پوستم کنده شده!
شقایق خندهای کرد و گفت:
-چی میگفت؟
_هیچی، میگه بیا بریم تحقیق، آخه مرد حسابی یه ماه فرصت داریم.
شقایق: پاشو آماده شو پس، بنده خدارو منتظر نذار!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_119
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از روی تخت بلند شدم و لباس هامو عوض کردم.
چادرم رو سرم کردم و رو به شقایق گفتم:
_خداحافظ!
شقایق دستی برام تکون داد که از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم.
سوار تاکسی شدم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم.
روبروی دانشگاه از ماشین پیاده شدم و به رضایی که جلوی در ورودی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و روبروش ایستادم.
_خیلی منتظر موندید؟
رضایی با شنیدن صدام متوجه حضورم شد و از روی زمین بلند شد.
رضایی: نه منم تازه اومدم اینجا!
_خب، قراره کجا بریم؟
رضایی مکثی کرد و گفت:
-باید به چند تا مؤسسه خیریه سر بزنیم و با آدمای خیّر مصاحبه کنیم.
_شما آدرس مؤسسه خیریهای رو بلدید؟
رضایی: بله، دیشب آدرس چند تاشون رو گیر آوردم، بیاید سوار بشید.
به ماشین پرشیایی که کنار خیابون پارک بود نگاه کردم و پشت سر رضایی سوارش شدم.
به چند تا مؤسسه کوچیک و بزرگ سر زدیم و با مدیر هاشون و بانیان اون مؤسسه مصاحبه کردیم و چند تا سؤال که رضایی طراحی کرده بود ازشون پرسیدیم.
به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود.
از صلح مشغول تحقیق بودیم و تا الان تقریبا خوب عمل کردیم.
رو به رضایی گفتم:
_به چند تا مؤسسه دیگه باید سر بزنیم؟
رضایی به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت:
-فقط یکی دیگه، این آخریه یکم بین مردم معروفه!
لبخندی زدم و به روبروم نگاه کردم.
کنار یه ساختمون رضایی ماشین رو متوقف کرد و گفت:
-رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بالای ساختمون نگاه کردم.
مؤسسه خیریه امام رضا علیهالسلام!
پشت سر رضایی از پلههای ورودی بالا رفتم و سوار آسانسور شدم.
طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم.
یه سالن اونجا بود که خالی از آدم بود.
با تعجب رو به رضایی گفتم:
_اینجا که هیچکس نیست!
رضایی: این مؤسسه طبقات زیادی داره، کسی زیاد به این طبقه سر نمیزنه چون مال مدیریته!
رضایی دری که کنارمون بود رو باز کرد و وارد سالن کناری شد.
پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
چند نفری روی صندلی نشسته بودند، به خانمی که پشت میز نشسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_ببخشید من با مسئول این مؤسسه کار داشتم.
خانمه: بفرمایین؟
_شما مسئول اینجایین؟
خانمه به من و رضایی نگاهی کرد و گفت:
-نخیر، شما کارتون رو بگید.
_من مائده مقدم هستم دانشجو، من و ایشون داریم یه مقالهای تهیه میکنیم در مورد کمک به دیگران و آدمای خیّر، میخواستیم یه چند تا سؤال از مسئول و مدیر این مؤسسه بپرسیم.
خانمه: اینجا چند نفر بانی خیر هستند، شما با کدومشون کار دارین؟
_خب بالاخره یه رئیس اصلیای که داره!
خانم پشت میز با کلافگی بلهای گفت که گفتم:
_خب ما با همون کار داریم.
خانمه: ایشون الان نیستند، باشند هم خبرنگار نمیپذیرند.
نفسم رو بیرون دادم که رضایی گفت:
-خانم ما خبرنگار نیستیم، ما دانشجوییم!
خانمه: هرچی، خبرنگار یا دانشجو، ایشون با کسی به طور کل ملاقات نمیکنند.
_خانم مثل اینکه شما حوصله ندارید اصلا با کسی حرف بزنید.
خانمه: نخیر حوصله ندارم، اگه کاری دارین بفرمایین همکف دوستان راهنماییتون میکنند.
_اینجا کسی نیست که بخواد به سؤالای ما جواب بده؟
خانمه: فعلا خیر، بانیان این مؤسسه زیاد به اینجا سر نمیزنند.
_عجب، پس من شماره مو اینجا میذارم هر وقت یکیشون اومد با من تماس بگیرید.
خانمه: شماره تونو بذارید ولی بعید میدونم یادم بمونه!
از حرص نفسی کشیدم و گفتم:
_خیلی ممنون خانم!
خواستم برم که رضایی رو به خانم پشت میز گفت:
-ببخشید اسم همون رییس اصلی رو میتونم بدونم؟
خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت:
-آقای مقدم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_120
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت:
-آقای مقدم!
با تعجب به خانم پشت میز نگاهی کردم و گفتم:
_مقدم؟ اسمشون چیه؟
خانمه: من اسمشون رو نمیدونم، ما ایشون رو آقای مقدم صدا میکنیم.
_شوخی که نمیکنید؟
خانمه دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:
-چه شوخیای؟
_آخه چون گفتم فامیلیم مقدمه، فکر کردم دارین دستمون میندازین!
خانمه: نخیر جدی گفتم.
رضایی: خیلی ممنون خانم، لطف کردین!
پشت سر رضایی از ساختمون بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم.
‹حامد👇🏻›
در سالن رو باز کردم و وارد سالن شدم.
به منشی سلامی کردم و گفتم:
-آقای محمودی هنوز نیومدند؟
منشی: نخیر آقای مقدم.
کلید رو داخل قفل انداختم که منشی گفت:
-راستی آقای مقدم!
سؤالی به خانم منشی نگاه کردم که ادامه داد:
-یه ساعت پیش، یه خانم و آقایی اومدند اصرار داشتند شمارو ببینند.
_نگفتند چیکارم دارند؟
منشی: چرا، گفتند دانشجواند، دارند یه مقالهای مینویسند که در مورد خیّرین هست، میخواستند از شما چند تا سؤال بپرسند.
_چیکارشون کردی؟
منشی: من ردشون کردم، ولی فامیلیتون رو بهشون گفتم.
با تعجب به منشی نگاهی کردم و گفتم:
_فامیلیمو برای چی؟
منشی: سؤال کردند ازم، راستی، فامیلی یکیشون با شما یکی بود.
در اتاق رو باز کردم و گفتم:
_فامیلیش مقدم بود؟
منشی: بله آقا، شاید از فامیلاتون باشند.
_اسمشو نگفت؟
قدمی به داخل اتاق برداشتم که منشی گفت:
-مائده.!
سر جام خشکم زد، مائده؟
به سمت منشی قدم برداشتم و گفتم:
-مائده مقدم؟
منشی مکثی کرد و گفت:
-بله، نباید ردشون میکردم؟
_شماره تماسی چیزی اینجا نذاشتند؟
منشی: نه آقا!
سرم رو پایین انداختم، وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
پشت میزم نشستم و دستانم رو گره زده زیر چونهام گذاشتم.
مدام اسمشو تکرار میکردم.
مائده ...
مائده ...
پرونده هارو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم.
گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره احمد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم حامد جان؟
_سلام خوبی؟
احمد: علیک سلام، ممنون کاری داشتی؟
_میخوام یه نفر رو برام پیدا کنی، میتونی؟
احمد: اسمشو بگو..!
_مائده مقدم، دانشجوئه و توی همین تهرانه، سریع آدرسشو برام پیدا کن.
احمد: چشم کار دیگه؟
_نه ممنون، خدانگهدار.
تماس رو قطع کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱