رای بدهیم یا ندهیم . . .
مهم این عکس است که حجت را تمام میکند : ) .
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما در پای صندوق رای حاضر بشوید و رای بدهید!
#فرمان_رهبری
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مملکت آدمم مثل ننه بابای آدم میمونه
نمیشه ولش کرد
هرقدرم وضعیت مملکتمون بد باشه
باید بمونیم درستش کنیم
حالا هرکی به وسع خودش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام مهدی (عج):
تنها چیزی که ما را از شیعیان
دور میدارد رفتارهای ناپسند
آنان است که خبرش به ما میرسد.
#حرف_حساب
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم
حـضرتآقامیگن:
مننمیتونماوننوشتههاۍرودستتونروبخونم!
یکۍازاونوسطدادمۍزنه:
نوشتیمجـٰانمفداۍرهـبر
آقـٰامیگن:خدانکنھ:)) 😍🥺
#حضرتِمـٰاه🙃
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
♥️ :))
هࢪگزبہغیࢪجاناݧ،ماجاݧنمےفࢪۅشیم
جاݧمےدهیماما،جاناݧنمےفࢪۅشیم
دشمݧاگࢪببخشد #کاخ_سفید خۅدࢪا
یڪتاࢪمۅ؎ #رهبر بࢪآݧنمےفࢪۅشیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رهبرانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظاتی از سرود دستجمعی رای اولیها در حسینیه امام خمینی(ره)
👏🏻#انتخاب_قوی
#مجلس_قوی
#ایران_قوی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
➕رایاَوَلیا؛
مگههمشنمیگفتین
وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد⁉️
بسمالله...بالاخرهحکمصادرشد
فرماندهکلقوا،دستوردادنهمگی
۱۱اسفندماهسال۱۴۰۲بهپایصندوقهایرای
بریموبرایآبادانیایرانعزیزمونبجنگیم..
فراموشنکنکه
یکرایمنوتوچهآتیشیبهجوندشمنان
اسلاممیندازه✋🏻
یاعلی🇮🇷🇮🇷
#تا_پای_جان_برای_ایران🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
➕رایاَوَلیا؛ مگههمشنمیگفتین وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد⁉️ بسمالله...بالاخرهحکمصادرشد فرما
صفحهانتخاباتشناسنامهشهدا♥️🇮🇷
✔️فراموشنکنماحافظخونشهداییم✋🏻
#تا_پای_جان_برای_ایران 🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ازسربازبهفرمانده
فرماندهمیدانآمادست🇮🇷✋🏻
ازسربازبهفرمانده
بسماللهایرانآمادست...♥️
-فرماندهمهدی🥲🇮🇷
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
میدانی که بیقرار و دلشکستهام
بر عشق کسی بجز تو دل نبستهام❤️🩹
#امام_رضا
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_118
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم:
_الآن؟
رضایی سرش رو تکون داد و گفت:
-بله، البته اگه مشکلی نیست.
_راستش من الان مغزم کار نمیکنه، بیزحمت خودتون فکر کنید اگه موضوع جالبی پیدا کردید به من خبر بدین!
چند قدمی جلو رفتم که رضایی گفت:
-ببخشید خانم مقدم!
برگشتم و گفتم:
_بله؟
رضایی: چجوری خبرتون کنم؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_تو تلگرام شماره مو براتون میفرستم، خداحافظ.
رضایی: خدانگهدار.
از دانشگاه بیرون رفتم و به شقایق که کنار باغچه جلوی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم.
شقایق: این پسره چیکارت داشت؟
_میگفت بیا موضوع مقاله رو مشخص کنیم.
شقایق: ایکاش باهم همگروهی میشدیم.
از جامون بلند شدیم و به سمت خوابگاه راه افتادیم.
با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم.
ناشناس بود، خواب آلود جواب دادم:
_بله؟
ناشناس: سلام خانم مقدم، رضایی هستم.
روی تخت نشستم و گفتم:
_سلام آقای رضایی خوب هستین؟
رضایی: خیلی ممنون.!
_امرتون؟
رضایی: فکر کنم بد موقع مزاحم شدم خواب بودین؟
_نه نه، بفرمایین؟
رضایی: راستش من یه موضوعی مشخص کردم.
_چی؟
رضایی: در مورد آدمای خیّر و مؤسسه های خیریه و کمک به مردم، حالا جزئیاتشو وقتی دیدمتون بهتون میگم شما با موضوع کلی موافقین؟
_بله بله، خیلی هم خوبه!
رضایی: خب کجا باید ببینمتون؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_برای چه کاری؟
رضایی: بریم تحقیق دیگه.!
چشمانم رو مالیدم و گفتم:
_آهان باشه بگید کجا بیام؟
رضایی: من دانشگاهم.
_تا یک ساعت دیگه جلوی ورودی دانشگاهم، میبینمتون!
رضایی: باشه خدانگهدار.
_فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
شقایق چشمانش رو باز کرد و رو بهم گفت:
-کی بود؟
مکثی کردم و گفتم:
_رضایی.!
به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم:
_استاد شفیعی من تنبل رو با یه فعال همگروهی کرده، فکر کنم پوستم کنده شده!
شقایق خندهای کرد و گفت:
-چی میگفت؟
_هیچی، میگه بیا بریم تحقیق، آخه مرد حسابی یه ماه فرصت داریم.
شقایق: پاشو آماده شو پس، بنده خدارو منتظر نذار!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_119
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از روی تخت بلند شدم و لباس هامو عوض کردم.
چادرم رو سرم کردم و رو به شقایق گفتم:
_خداحافظ!
شقایق دستی برام تکون داد که از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم.
سوار تاکسی شدم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم.
روبروی دانشگاه از ماشین پیاده شدم و به رضایی که جلوی در ورودی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و روبروش ایستادم.
_خیلی منتظر موندید؟
رضایی با شنیدن صدام متوجه حضورم شد و از روی زمین بلند شد.
رضایی: نه منم تازه اومدم اینجا!
_خب، قراره کجا بریم؟
رضایی مکثی کرد و گفت:
-باید به چند تا مؤسسه خیریه سر بزنیم و با آدمای خیّر مصاحبه کنیم.
_شما آدرس مؤسسه خیریهای رو بلدید؟
رضایی: بله، دیشب آدرس چند تاشون رو گیر آوردم، بیاید سوار بشید.
به ماشین پرشیایی که کنار خیابون پارک بود نگاه کردم و پشت سر رضایی سوارش شدم.
به چند تا مؤسسه کوچیک و بزرگ سر زدیم و با مدیر هاشون و بانیان اون مؤسسه مصاحبه کردیم و چند تا سؤال که رضایی طراحی کرده بود ازشون پرسیدیم.
به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود.
از صلح مشغول تحقیق بودیم و تا الان تقریبا خوب عمل کردیم.
رو به رضایی گفتم:
_به چند تا مؤسسه دیگه باید سر بزنیم؟
رضایی به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت:
-فقط یکی دیگه، این آخریه یکم بین مردم معروفه!
لبخندی زدم و به روبروم نگاه کردم.
کنار یه ساختمون رضایی ماشین رو متوقف کرد و گفت:
-رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بالای ساختمون نگاه کردم.
مؤسسه خیریه امام رضا علیهالسلام!
پشت سر رضایی از پلههای ورودی بالا رفتم و سوار آسانسور شدم.
طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم.
یه سالن اونجا بود که خالی از آدم بود.
با تعجب رو به رضایی گفتم:
_اینجا که هیچکس نیست!
رضایی: این مؤسسه طبقات زیادی داره، کسی زیاد به این طبقه سر نمیزنه چون مال مدیریته!
رضایی دری که کنارمون بود رو باز کرد و وارد سالن کناری شد.
پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
چند نفری روی صندلی نشسته بودند، به خانمی که پشت میز نشسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_ببخشید من با مسئول این مؤسسه کار داشتم.
خانمه: بفرمایین؟
_شما مسئول اینجایین؟
خانمه به من و رضایی نگاهی کرد و گفت:
-نخیر، شما کارتون رو بگید.
_من مائده مقدم هستم دانشجو، من و ایشون داریم یه مقالهای تهیه میکنیم در مورد کمک به دیگران و آدمای خیّر، میخواستیم یه چند تا سؤال از مسئول و مدیر این مؤسسه بپرسیم.
خانمه: اینجا چند نفر بانی خیر هستند، شما با کدومشون کار دارین؟
_خب بالاخره یه رئیس اصلیای که داره!
خانم پشت میز با کلافگی بلهای گفت که گفتم:
_خب ما با همون کار داریم.
خانمه: ایشون الان نیستند، باشند هم خبرنگار نمیپذیرند.
نفسم رو بیرون دادم که رضایی گفت:
-خانم ما خبرنگار نیستیم، ما دانشجوییم!
خانمه: هرچی، خبرنگار یا دانشجو، ایشون با کسی به طور کل ملاقات نمیکنند.
_خانم مثل اینکه شما حوصله ندارید اصلا با کسی حرف بزنید.
خانمه: نخیر حوصله ندارم، اگه کاری دارین بفرمایین همکف دوستان راهنماییتون میکنند.
_اینجا کسی نیست که بخواد به سؤالای ما جواب بده؟
خانمه: فعلا خیر، بانیان این مؤسسه زیاد به اینجا سر نمیزنند.
_عجب، پس من شماره مو اینجا میذارم هر وقت یکیشون اومد با من تماس بگیرید.
خانمه: شماره تونو بذارید ولی بعید میدونم یادم بمونه!
از حرص نفسی کشیدم و گفتم:
_خیلی ممنون خانم!
خواستم برم که رضایی رو به خانم پشت میز گفت:
-ببخشید اسم همون رییس اصلی رو میتونم بدونم؟
خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت:
-آقای مقدم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_120
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت:
-آقای مقدم!
با تعجب به خانم پشت میز نگاهی کردم و گفتم:
_مقدم؟ اسمشون چیه؟
خانمه: من اسمشون رو نمیدونم، ما ایشون رو آقای مقدم صدا میکنیم.
_شوخی که نمیکنید؟
خانمه دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:
-چه شوخیای؟
_آخه چون گفتم فامیلیم مقدمه، فکر کردم دارین دستمون میندازین!
خانمه: نخیر جدی گفتم.
رضایی: خیلی ممنون خانم، لطف کردین!
پشت سر رضایی از ساختمون بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم.
‹حامد👇🏻›
در سالن رو باز کردم و وارد سالن شدم.
به منشی سلامی کردم و گفتم:
-آقای محمودی هنوز نیومدند؟
منشی: نخیر آقای مقدم.
کلید رو داخل قفل انداختم که منشی گفت:
-راستی آقای مقدم!
سؤالی به خانم منشی نگاه کردم که ادامه داد:
-یه ساعت پیش، یه خانم و آقایی اومدند اصرار داشتند شمارو ببینند.
_نگفتند چیکارم دارند؟
منشی: چرا، گفتند دانشجواند، دارند یه مقالهای مینویسند که در مورد خیّرین هست، میخواستند از شما چند تا سؤال بپرسند.
_چیکارشون کردی؟
منشی: من ردشون کردم، ولی فامیلیتون رو بهشون گفتم.
با تعجب به منشی نگاهی کردم و گفتم:
_فامیلیمو برای چی؟
منشی: سؤال کردند ازم، راستی، فامیلی یکیشون با شما یکی بود.
در اتاق رو باز کردم و گفتم:
_فامیلیش مقدم بود؟
منشی: بله آقا، شاید از فامیلاتون باشند.
_اسمشو نگفت؟
قدمی به داخل اتاق برداشتم که منشی گفت:
-مائده.!
سر جام خشکم زد، مائده؟
به سمت منشی قدم برداشتم و گفتم:
-مائده مقدم؟
منشی مکثی کرد و گفت:
-بله، نباید ردشون میکردم؟
_شماره تماسی چیزی اینجا نذاشتند؟
منشی: نه آقا!
سرم رو پایین انداختم، وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
پشت میزم نشستم و دستانم رو گره زده زیر چونهام گذاشتم.
مدام اسمشو تکرار میکردم.
مائده ...
مائده ...
پرونده هارو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم.
گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره احمد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم حامد جان؟
_سلام خوبی؟
احمد: علیک سلام، ممنون کاری داشتی؟
_میخوام یه نفر رو برام پیدا کنی، میتونی؟
احمد: اسمشو بگو..!
_مائده مقدم، دانشجوئه و توی همین تهرانه، سریع آدرسشو برام پیدا کن.
احمد: چشم کار دیگه؟
_نه ممنون، خدانگهدار.
تماس رو قطع کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تمام تنم به لرزه افتاده بود،
گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از
دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود.
پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد
که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره
میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر
عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ
امید و ناامیدی بالیی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به
درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود
حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم
روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حاال خطش
روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید
این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :»حیدر! تو رو خدا جواب
بده!« پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن
برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره
تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من
بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی
دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش
به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوریام
آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم
و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را
کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر
آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر و مادر
جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر
شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این
برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حاال
نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب
جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه-
شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپارهها
جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان
از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره-
ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و
روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله
میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای
خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه
ما را پُر کرد. نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق
بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک
گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده
شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر
پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری می-
لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود
:»نرجس نمیتونم جواب بدم.« نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و
هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :»میتونی کمکم کنی
نرجس؟« ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد
حیدر هنوز نفس میکشد و حاال از من کمک میخواهد که با همه احساس
پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :»جانم؟« حدود هشتاد روز بود نگاه
عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده
بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که با کلماتم به نفس نفس افتادم :»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن
رو جواب نمیدی؟« انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم
از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی
میدیدم. دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام
به فدای حیدر شوم که پیام داد :»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!« نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه
سپر کرد و او بالفاصله نوشت :»نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش
خیلیها رو خریده.« پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که
مردانه پاسخ دادم :»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم
را از هوای حیدر بیرون کشید :»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟«
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت
دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم
لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا
تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :»ام
جعفر و بچهاش شهید شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل
را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش
از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما
جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله
وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری
که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :»نیروهای مردمی
دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه
و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر
کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :»بالخره حیدر
هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود که با
نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد،
زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :»پشت زمین
ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود
و پیام بعدی حیدر امانم نداد :»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا
نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.« و همین جمله از زندگی سیرم
کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جمالتم به فدایش
رفتم :»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و
ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان
خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
بازآیدلبرا،کهدلمبیقرارِتوست
وینجانبرلبآمدهدرانتظارتوست..:)
♨️ مـــنرأینمیــدم!
-
-
یعنی سهتا رضایت!🙄
¹-تو جای من انتخاب کن!
²-اون فرد ناصالح بیاد بالاسرم و من بپذیرم!
³-به شرایط آینده راضیام!
#من_رأی_میدم، این درسته.. :)✅