💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که با کلماتم به نفس نفس افتادم :»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن
رو جواب نمیدی؟« انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم
از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی
میدیدم. دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام
به فدای حیدر شوم که پیام داد :»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!« نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه
سپر کرد و او بالفاصله نوشت :»نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش
خیلیها رو خریده.« پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که
مردانه پاسخ دادم :»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم
را از هوای حیدر بیرون کشید :»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟«
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت
دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم
لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا
تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :»ام
جعفر و بچهاش شهید شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل
را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش
از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما
جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله
وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری
که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :»نیروهای مردمی
دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه
و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر
کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :»بالخره حیدر
هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود که با
نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد،
زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :»پشت زمین
ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود
و پیام بعدی حیدر امانم نداد :»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا
نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.« و همین جمله از زندگی سیرم
کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جمالتم به فدایش
رفتم :»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و
ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان
خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_چهل_و_ششم
#داستان_قصه_دلبری
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی.
دوباره در یزد ماندگار شدم..
میرفت و می آمد.
خیلی بهش سخت میگذشت
آن موقع میرفت بیابان.
وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا اموزش، میگفت: میرم بیابون..
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود ک میرفت دانشکده!
میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور...
از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟!
دکتر ممنوع سفرم کرده بود.
نمیتوانستم بروم تهران!
سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره!
آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.
هر کس نظری میداد:
-آب ب ریش میره
-اصلا هوا ب ریش نمیرسه
- الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند!
دکتری میگفت: شاید وقتی ب دنیت بیاد ظاهر بدی داشته باشه!!
چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی ک بچه رو سقط کنی
اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم.
فکرش هم عذاب بود..!
با علما صحبت کرد ببیند ایا حکم شرعی اجازه چنین کاری را ب ما میدهد یا نه!
اطرافیان تو فشار گذاشتند که:
« اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز!
خودت راحت، بچه هم راحت.»
زیر بار نمیرفتم.
میگفتم: نه پزشک قانونی میام ن پیش حاکم شرع!😭
یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم. جز تسلیم خود خدا!
چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم..
اگر تن ب این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨