💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تمام تنم به لرزه افتاده بود،
گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از
دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود.
پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد
که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره
میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر
عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ
امید و ناامیدی بالیی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به
درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود
حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم
روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حاال خطش
روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید
این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :»حیدر! تو رو خدا جواب
بده!« پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن
برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره
تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من
بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی
دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش
به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوریام
آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم
و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را
کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر
آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر و مادر
جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر
شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این
برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حاال
نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب
جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه-
شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپارهها
جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان
از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره-
ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و
روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله
میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای
خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه
ما را پُر کرد. نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق
بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک
گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده
شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر
پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری می-
لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود
:»نرجس نمیتونم جواب بدم.« نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و
هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :»میتونی کمکم کنی
نرجس؟« ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد
حیدر هنوز نفس میکشد و حاال از من کمک میخواهد که با همه احساس
پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :»جانم؟« حدود هشتاد روز بود نگاه
عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده
بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که با کلماتم به نفس نفس افتادم :»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن
رو جواب نمیدی؟« انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم
از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی
میدیدم. دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام
به فدای حیدر شوم که پیام داد :»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!« نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه
سپر کرد و او بالفاصله نوشت :»نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش
خیلیها رو خریده.« پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که
مردانه پاسخ دادم :»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم
را از هوای حیدر بیرون کشید :»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟«
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت
دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم
لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا
تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :»ام
جعفر و بچهاش شهید شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل
را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش
از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما
جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله
وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری
که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :»نیروهای مردمی
دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه
و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر
کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :»بالخره حیدر
هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود که با
نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد،
زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :»پشت زمین
ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود
و پیام بعدی حیدر امانم نداد :»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا
نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.« و همین جمله از زندگی سیرم
کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جمالتم به فدایش
رفتم :»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و
ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان
خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
بازآیدلبرا،کهدلمبیقرارِتوست
وینجانبرلبآمدهدرانتظارتوست..:)
♨️ مـــنرأینمیــدم!
-
-
یعنی سهتا رضایت!🙄
¹-تو جای من انتخاب کن!
²-اون فرد ناصالح بیاد بالاسرم و من بپذیرم!
³-به شرایط آینده راضیام!
#من_رأی_میدم، این درسته.. :)✅
امسال رآی میدم تا دشمنت شاد نشه :)!
#انتخابات
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#شایدتلنگرۍباشدبراۍمنوتو
شمر یڪ انسان بود،
یڪ انسان مسلمان❗️
شمراهل نمازومناجاٺ وٺهجد بود.
شمر ١٦ بارپا؎پیاده بہ حج رفٺہ بود.
"شمر؎ڪہ سر امام حسين را بريد
همان جانباز جنگ صفين بودڪہ
[در رڪاب امیرالمومنین] تا مرز
شهادٺ پيش رفٺ"❗️
بقول آیٺ اللّٰھ بهجٺ:
«همه؎ماشمر بالقوهایم»
اگر، امام خود را نشناسیم
به قول استادپناهیان :
مانندِ کودکی که انگشتِ پدر
را در خیابان در دست گرفته...
وقتی ازخانه بیرون مۍروید؛ سعیکنید
انگشت #خدا را در دست بگیرید
و این انگشت را رها نکنید
#استاد_پناهیان
سرلشکر سلامی : هر رای مثل یک موشکی است که به قلب دشمنان شلیک میشود.
🔹رای امروز ما، جبهۀ مقاومت را امیدوار و دشمن را ناامید میکند.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
جهان خدایا خراب گردد
اگر نگردد به دور حیدر!
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
گامبرداشتندرجادهعشق
هزینهمیخواهد!
هزینههاییکهانسانراعاشق...
وبعدشهیدمیکند...!
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
گفتبسیجیهایامامخمینی
وخامنهایرابرایحلمشکلات
سختآفریدند..!🌱
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
رفیق...
بهدنیا،زیادیمَحَلنده؛
دنیایِزیادیروحروخَفِهمیکنه!!(:
یابهقولمعروف..
-غرقدنیاشدھراجامشہادتندهند💔.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
امنیتوآسایشمونرومدیونکسانےهستیم
ڪهحتےاسمشونروبلدنیستیم!'💣°˼
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
❤️🔥
بہقوْݪحضࢪٺحـٰآفظ:
چـشـمبددوࢪڪھهَـمجـٰانۍُجـٰانـٰانے🌿•|
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج