💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_نهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده
بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد
:»پسرعموت رو خودم سر بریدم!« احساس کردم حنجرهام بریده شد که
نفسمهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو باال آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند
کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. چشمان ریزش
را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم
جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی
میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این
نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری
تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده
و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. انگار باران
خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در
و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید
تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم
میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، غیرتشان برای من میتپید
و حاال همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و
زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده
حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره
کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش
گرفته بود، داد و بیداد میکرد :»برو اون پشت! زود باش!« دوباره اسلحه را
به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم
چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده
و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ
اسلحه سرم فریاد زد :»برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بی-
پدرها تقسیم کنم!« قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر
لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از
حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان
این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را با هر دو
دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره
زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس
خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده،
صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از
همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک
میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را
محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید
کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن
میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده
بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر باالی سر عدنان ایستاده
و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار
رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی
ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال
من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول
بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها
به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا
را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می-
لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی
کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیالنه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی
در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش
نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر
عدنان را هم با خودشان بردند. حاال در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر
عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم
بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم
را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام
سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و
پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی-
ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ
اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب
ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
-′°دَࢪمَنکَسِۍفِࢪٰاقِتُوࢪٰادادمیزَنَد..؛
فِکࢪِۍبِهحٰالِپٰاسُخِاینبِۍجَوٰابکُن . .❤️🩹🍂!″
#ابٰاعـبدالله „🍃 „
-نہمثلشھداپاڪهستندنہمثلمردمآلودھ!اسمشانشدبسیجێ:)💔
#نظامی | #بسیجی '!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتندآرزویتو؟گفتمحرم:)))
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
گفتندآرزویتو؟گفتمحرم:)))
چشممنخیرهبهعکسحرمتبندشده!
باچهحالیبنویسمکهدلمتنگشده؟!
دودِ ایـن شَـهر مَـرا از نَـفس انداخته است
به هـوای حـرمِ کربوبـلا محتاجم🍂
#اللهمارزقناکربلا
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
❤️🔥
باشهداصحبتڪنید
آنهاصداۍشمارابہ
خوبےمۍشنوند
وبرایتاندعامےڪننددوستے
باشهدادوطرفہاست ..!(:
#شهیدانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
به خانم ها بگوید ؛ #حجاب همانند
چتری است که انسان را در برابر
بارانی از گناه حفظ میکند ..!
- شهید طلبه محمد هادی ذوالفقاری
سخنان مقام معظم رهبری
را حتما ًگوش کنید،
قلب شما را بیدار میکند
و راه درست را نشانتان میدهد . .
- شهیدمصطفیصدرزاده
مردم
هروقتکارِتونجاییگیرکرد
امامزمانتونروصداکنید.
یاخودشمیاد
یایکیرومیفرستهکهکارِتون
روراهبندازه!
- شهیدتورجیزاده
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
بَچِـہهـٰا؎پـٰاسـدٰار
دَرلیسـتِآرزوهـٰاشـون
دَرسَـرلیسـت؛
یڪآرزورواَولنـوشتـند!
وَهـرگـزدَرتمـٰامعُمـرشـونپـٰاڪنمیشـہ..!
شهـادت..؛)❤️🌱
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
-خداتورودوستداره
توخودتسرتوانداختیپایین
دنبالِدلترفتی..(:
#استادپناهیان