💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_144
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
لبخندی زد و محکم من رو توی آغوشش گرفت.
شقایق: چرا از رشت رفتین؟
_دیگه نشد اونجا بمونیم، همین چند روزه یه خونه داخل تهران میگیریم.
شقایق: بدون تو من اونجا تنها میمونم.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
_ازدواج کن تا تنها نمونی!
لبخندی زد و همراه هم وارد کلاس شدیم.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
بابا بود، جواب دادم:
_جانم بابا؟
بابا: سلام مائده، کجایی؟
_تو راه خونه دایی، چطور مگه؟
بابا: بیا به این آدرسی که برات پیامک میکنم، همونطرفاس.
_خب این آدرس کجا هست؟
بابا: خونه مون، بدو بیا کمک دست مامان فاطمهات!
_چشم الان میام.
به پیامی که داخلش آدرس بود نگاه کردم.
_عماد؟ یکم جلوتر نگه دار.
عماد: چرا؟ مگه نمیری خونه داییت؟
_نه، باید برم کمکم مامانم، همینجا نگه دار.
از ماشین پیاده شدم و از عماد خداحافظی کردم.
به در و دیوار خونه جدیدمون نگاهی کردم و زنگ آیفون رو فشار دادم.
مامان: بیا تو مائده.
با باز شدن در وارد خونه شدم و در هال رو باز کردم.
بازار شام بود، همه اثاثیه هارو ریخته بودند تو خونه تا من و مامان بذاریمشون سر جاشون.
_بابا کجاست مامانی؟
مامانفاطمه: گفت کار داره، رفتش، امیرحسین هم باهاش رفت.
به وسایلا اشاره کردم و گفتم:
_الان ما تنهایی اینارو چجوری جابهجا کنیم؟
مامانفاطمه جلو اومد و گفت:
-اونایی که میتونیم رو خودمون جابهجا میکنیم، اونایی هم که نمیتونیم صبر میکنیم تا بیان!
همراه مامان فاطمه شروع کردم به جا به جا کردن وسایل خونه.!
بعد از گذشت حدود دو ساعت خونه جمع و جور تر شد.
خسته روی مبل افتادم که مامان یه لیوان شربت برام درست کرد و کنارم گذاشت.
مامان بهم خیره شده بود که گفتم:
_چیزی شده مامان؟
مامان فاطمه سرش رو به نشانه نه تکون داد که ادامه دادم:
_پس چرا یه ساعته بهم خیره شدی؟
مامان: آخه آخر هفته قراره توی لباس عروس ببینمت، دل تو دلم نیست.
لبخندی زدم و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
مامان: اون روزی که محمدرضا ازم خواستگاری کرد، گیج بودم.
تا حالا کسی ازم خواستگاری نکرده بود، حالا هم که یکی ازم خواستگاری کرد...نمیتونستم محمدرضا رو قبول کنم، ولی کمی ته دلم دوسِش داشتم.
روی زانوهام نشستم و گوشم رو شنوای حرفای مامان فاطمه قرار دادم.
مامان: با مادرم صحبت کردم اما چیزی جز یک کلمه نصیبم نشد، نه!
_مادرت مخالف ازدواج بود؟
مامان فاطمه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
-خیلی سخت مخالف بود، جوری واکنش نشون داد که همون موقع فکر ازدواج با محمدرضا رو به گور بردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_145
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_پس چجوری ازدواج کردین؟
مامان فاطمه لحظهای مکث کرد و گفت:
-شب پدرم اومد خونه و گفت که پدر محمدرضا بهش زنگ زده و قرار خواستگاری گذاشته، از من پرسید، دوسش دارم یا نه؟
با فکر اینکه قصه به جاهای جذابش رسیده ساکت موندم.
ادامه داد:
-منم بعد از کلی خجالت کشیدن، حرفمو گفتم و سرم رو پایین انداختم.
مامان فاطمه هم مثل من توی اینجور مواقع خجالتی بود.
مامان: حالا تو بگو، عماد رو دوست داری یا نه؟
خندهای کردم و گفتم:
-مامان؟ آخر هفته عقدمونه، چه سؤالایی میپرسی!
مامان فاطمه کوتاه نیومد و گفت:
-میخوام بشنوم، دوسش داری یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بله، دوسِش دارم.
از ماشین پیاده شدم که شقایق دستم رو گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم عروس خانم.
وارد خونه شدیم که صدای دست زدن به گوشم رسید.
کنار عماد روی صندلی عقد نشستم که عاقد وارد مجلس شد.
روی صندلی خودش نشست و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم جمعیت غرق در سکوت شد.
عاقد: انشاءالله که این زوج جوان تا آخر عمر خوشبخت باشن و به پای هم پیر بشن یه صلوات بفرستین.
همه جمع باهم صلواتی فرستادند که عاقد ادامه داد:
-انشاءالله که این عشق هم یک عشق پاک به دور از هرگونه بدی و شر باشه صلوات دیگری بفرستین.
دوباره جمع حاضر صلواتی فرستادند که عاقد خطبه را شروع کرد.
قرآن را باز کردم و همراه عماد مشغول خوندن شدم.
هنوز چیزی نگذشته بود که شقایق گفت:
-عروس رفته گل بچینه!
چشمانم رو میبندم و لحظهای بعد باز میکنم.
شقایق: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم؟
سرم رو بالا آوردم و به جمعیت نگاه کردم.
به دایی حامد و دایی مهدیار که با ذوق به من خیره شده بودند لحظهای خیره شدم.
_با اجازه پدرم و...
لحظهای مکث کردم و به مامان فاطمه که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
_و مادری که خیلی برام زحمت کشید، بله!
#پـایـان
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#قسمت_هفتم
#داستان_قصه_دلبری
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#قسمت_هشتم
#داستان_قصه_دلبری
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!..
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را عقب شوت کردم
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_نهم
#داستان_قصه_دلبری
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
بسماللهالرحمٰنالرحیم!
ادامهی مبحث #نماد_های_شیطانی
#بحث
#محفل
سلام رفقا
انشاءالله که حالتون خوب باشه
خب ما امروز فهمیدیم ریشه اُبِلیسک از کجاست و چه معنی ای میده و چه شکلیه و جایگاهش چیه توی عقاید مصر باستان…
الان میریم سراغ مدل ساخت و علت هرمی بودن اُبِلیسک!❕
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
بسماللهالرحمٰنالرحیم! ادامهی مبحث #نماد_های_شیطانی #بحث #محفل سلام رفقا انشاءالله که حالتون خ
اینجا یه سوال مهم پیش میاد:
_آیا اُبِلیسک ستون انرژی شیطانیه؟
واسه جواب این سوال و اینکه بفهمید چرا انرژی مهمه باید بگم که مشهوره (دجال) نمیتونه بیاد و مسلط بشه مگر اینکه انرژی در سراسر جهان توی وضعیت مشخصی قرار بگیره!
جالبه بدونید
هرمها، هشتوجهیها و گنبدها قویترین و مؤثر ترین شکل ها برای انتقال انرژی هستند.
و بهترین شکل هندسی برای جذب عادلانهٔ انرژی و امواج، شکل کروی هست!
به دلیلِ شکلِ کره، همهٔ نقاط روی اون به طور برابری انرژی دریافت میکنن و حتی شایدم یکی از دلایل کروی بودن سیارات همین باشه!
ولی...
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
جالبه بدونید هرمها، هشتوجهیها و گنبدها قویترین و مؤثر ترین شکل ها برای انتقال انرژی هستند. و بهتر
درمورد هرم اصلا همچین چیزی صدق نمیکنه؛ دقیقا برعکس کره! هرم توی جذب انرژی کاملا به حالت انحصاری عمل میکنه! یعنی نوک تیز هرم امواج رو میگیره و درون خودش جمع میکنه!
بخوایم راحت بگیم، الان فهمیدیم نمونه معماری اسلامی همون گنبد هست که حالت کروی شبیه به نیمکره داره و انسان زیر اون به این دلیله که احساس آرامش میکنه!
اما نقطهٔ مقابل اون یعنی معماری شیطانی یا همون اهرام( اهرام ثلاثه و اُبلیسک) هست که انرژی شیطانی از خودش بجا میگذاره و انرژی منفی و شر رو به پایین منتقل میکنه…
اینهایی که گفته میشه خیالبافی نیست!
یه کشف علمی هستش که خیلی وقته اثبات شده و الان اینجا ذکر میشه
پس اعضا و دوستان گلی که توی ناشناس از اینکه نماد ها هیچ تاثیری روی انسان ندارن و صرفا بیفایده هستش حمایت نکنن!
خلاصه که ، مشخص شد چرا انقدر اُبلیسک توی سراسر جهان داره به تعداد زیاد ساخته میشه و تفاوت معماری اسلامی و شیطانی در کجاست!
در واقع به این دلایله که هرم های شیطانی خالی از هرگونه حس آرامش و مثبتی ان…
این مسئله ثابت شدهاست
و با یه جستجو توی سایت های معتبر اطمینان کامل رو از منبع این کشفیات دریافت میکنین.
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
این مسئله ثابت شدهاست و با یه جستجو توی سایت های معتبر اطمینان کامل رو از منبع این کشفیات دریافت می
اما توجه کنین که این ، همهی ماجرا نیست❕
اما مدتی بعد:
بجای اینکه ستون و نماد شیطان رو از کنار خانهٔ خدا بردارن چیکار کردن؟
براش یه حفاظ و دیوار گذاشتن!!!
به چه معنا؟ به معنای اینکه دیگه به این سنگ نزنید و بیخیالش بشین!
و الان هم تقریبا جا افتاده و دیگه کسی نه یادش میاد نه به این اهمیت میده!(البته هستن گروهی از مردم که هنوزم سنگ میزنن ، حتی به دیوار محافظش)
و ستون شیطان اونجا همچنان خودنمایی میکنه.
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اما مدتی بعد: بجای اینکه ستون و نماد شیطان رو از کنار خانهٔ خدا بردارن چیکار کردن؟ براش یه حفاظ و دی
اما متاسفانه اینم همهی ماجرا نیست
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
این برج ساعت ِ مشهوری که روبهروی مکهی مکرمه قرار داره رو ، با عکسای بعدی مقایسه کنین.
سمت چپ تصویر برج شیطان در فیلم های سینمایی و تصویر سمت راست برج ساعتِ مکه.
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
سمت چپ تصویر برج شیطان در فیلم های سینمایی و تصویر سمت راست برج ساعتِ مکه.
اونی که رنگ صورتی دورشه کعبهست و ببینید با این برج ابلیسکشون چجوری دارن عظمت کعبه رو از بین میبرن و عظمت خیالی شیطان رو به رخ میکشن!!