eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم. بردیمش قطعه نونهالان.. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش می سوختند حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد. کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد. پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!)) فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمی‌توانست این موضوع را جمع کند. برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت: ارباب من حسین داغی بده که حس کنم تورا داغ لب ترک ترک اصغر تورا طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می‌آمد که باید سرم میزدم من را میبرد درمانگاه نزدیک خانه‌مان. می‌گفتند:« فقط خانم ها می‌توانند همراه باشند» درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه‌اش جدا راه نمی‌دادند بیاید داخل. کَل‌کَل می‌کرد و دادوفریاد راه می‌انداخت بهش می‌گفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟ می‌گفت:نمی‌تونم یه ساعت بدون تو سر کنم! آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت می‌رفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل .. هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، می‌گذاشت کنار تخت من و می‌رفت. برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می‌آورد ، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می‌رفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همه‌اش پیام میداد یا تک زنگ می‌زد جایی می‌نشست که بتواند من را ببیند با اشاره می‌گفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می‌شد که جلوی جمع خنده‌ام می گرفت ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ نمی‌دانستم چه نقشه‌ای در سرش دارد.. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی‌یکی اصحاب و یاران اهل‌بیت ع را نقش قبر می کند! می‌خواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف می‌کرد. خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم می‌خوام برم! نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو فقط پرسیدم چند روز طول می‌کشد؟! گفت نهایتاً چهل و پنج روز.. از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک می‌گشتم و هرچه دم دستم می‌رسید در کوله‌اش جاسازی می‌کردم.. از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می‌داد پسته و نبات را لای لباس‌هایش پیچید و می خندید ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو می‌خوریم یکی شان را مسخره کرد که که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه دستش رو گرفتم و نگاهش کردم.. چشمانش از خوشحالی برق میزد. با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع می‌کنی که داره به سوریه حسودیم می‌شد وقتی لباس‌های نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم : بهش گفتم اون‌جا خیلی خوش می‌گذره یا این‌جا خیلی بد گذشته که این‌قدر ذوق مرگی انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: « ما بی‌خیال مرقد زینب نمی‌شویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!» تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم‌کم باید بارو بنه اش را ببندد.. همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه .. هیچ‌وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر بود بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمی‌مونیم.. فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز می‌شه؟! یهو نری یادت بره این‌جا زنی هم داشتی ها دلم می‌خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت می‌کشیدم .. خداحافظی کرد و رفت.. دلم نمی‌آمد در را پشت سرش ببندم نمی‌خواستم باور کنم که رفت خنده روی صورتم خشکید.. هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد .. برای خنده‌هایش ، برای دیوانه بازی‌هایش ، برای گریه‌هایش ، برای روضه خواندن هایش صدای زنگ موبایلم بلند شد.. محمدحسین بود جواب دادم .. ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ گفت دلم برات تنگ شده.. تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.. حتی پای پرواز که میگفت الان سوار می‌شم و اون گوشی رو خاموش می‌کنم.. می‌گفت می‌خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم.. منم دل از دلم می‌خواست با او حرف بزنم شده بودم مثل آدم‌هایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند می‌ترسیدم به این زودی‌ها صدایش را نشنوم .. دلم نمی‌آمد گوشی را قطع کنم . گذاشتم خودش قطع کند! انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلک‌هایم را محکم چسبیده و زل زده بودم به اسمش .. شب اولی که نبود دلم می‌خواست باشد و خروپف کند.. نمی‌گذاشتم بخوابد باید اول من ‌خوابم می‌برد بعد او.. حتی شب‌هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمی‌گشت تا صبح مدام گوشی را نگاه کردم تا نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم .. مرتب از این پهلو به آن پهلو می‌شدم! صبح از دمشق زنگ زد و کددار صحبت می‌کرد و نمی‌فهمیدم منظورش از این حرف‌ها چیست.. خیلی تلگرافی حرف زد! آنتن نمی‌داد چند دفعه قطع و وصل شد بدی‌اش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند . بعضی وقتا باید چند بار تماس می‌گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم بعد از بیست دقیقه قطع می شد باید دوباره زنگ می زد روزهایی می‌شد که سه چهار تا بسته ای حرفمان طول بکشد.. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامک‌هایی ردوبدل می‌کردیم تلگرام که آمد خیلی بهتر شد .. حرف‌هایمان را ضبط‌شده می‌فرستادیم برای هم! این‌طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم و بهتر می‌شد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.. چهل پنج روز سفر اول ، شد شصت و سه روز دندان‌هایش پوسیده بود.. رفتم پیش داییش دندان‌پزشکی . داییش گفت چرا مسواک نمی‌زنی گفت جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمی‌شه توقع دارین مسواک بزنم؟ اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه ی غذایی خوش‌شان نمی‌آمد و ناز می‌کردن می‌گفت ناشکری نکنید مردم اون‌جا تو وضعیت سخت زندگی می کنن... بعد از سفر اول بعضی ها از او می‌پرسیدند که توهم قسی القلب شدی و آدم کشتی ؟ می‌گفت چه ربطی به قساوت قلب دارد کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تجاوز کند همان بهتر که کشته بشه بعضی می‌پرسیدند چند نفرشونو کشتی؟! می‌گفت ماکه نمی کشیم مافقط برای آموزش میریم! این‌که داشت از حرم آل الله دفاع می‌کرد و کم‌کم به آرزوهایش می رسید خیلی برایش لذت‌بخش بود .. خیلی عاطفی بود بعضی وقت‌ها می‌گفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش می‌شن ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
ای اهل حرم، سیر ببینید پدر را...💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
ای اهل حرم، سیر ببینید پدر را...💔 #بابا_علی
باباعلی🥲؛ بھترین‌باباۍ‌دنیا((:💔 پناھ‌همه‌بی‌پناهان..میگفت؛ اگه‌نجف‌شفاخانه‌ست...پس‌منم‌مریضم🥲؛ بابایی؟ این‌شبابرات‌اربعینمون‌رومیدی؟ بابایی..خودت‌میدونی‌اگه‌نیام‌دق‌میکنم.. امسال‌بذاربیام‌جان‌پسراٺ👀؛ بابایی‌میشه‌‌بہ‌پسرٺ‌بگی..هواموداشته‌باشه؟ میـــشه‌بابامھدیمون‌ظھورش‌زودترانجام‌بشه؟ قول‌میدم.. خودم‌نوکرش‌باشم..‌خودم‌خادمی‌کنم‌واسش..؛ خودم‌سربازش‌بشم((: اونجوری‌بشم‌که میخواد..قول‌میدم..ولی‌‌‌فقط‌بگو‌بیاد.. بیادچون‌خسته‌شدم..؛ دیگه‌بریدم..ازاین‌دنیآوآدماش؛؛ خستھ‌شدم‌ازطعنه‌هایی‌که‌شنیدم.. امادرجواب‌فقط‌گفتم.. خدا،بابامھدی‌اینارومیبینن‌؛فدای‌سرشون🫀؛ باباعلی‌جونم.. فرداپس‌فرداتوهم‌میری‌تنهامیذاری‌مارو.. بابایی‌داریم‌دق‌میکنم..نمیخوایی‌دست‌پدری توبکشی‌روسرمابچه‌های‌گناهکارت؟ میشه‌اذن‌نوکری‌شبای‌قدرتوبدی؟ میشه؟ میشه‌یه‌نجف‌امشب‌بدی‌به‌ما؟ شنیدم‌شماخیلی‌مهمون‌نوازی.. آقای مهمون نواز نمی خوای ما رو به خونت دعوت کنی "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
_دیشب نجف!
بسیار کلنجار رفت با مرغابی ها و بعد میخ در .  .  .
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_ هرکدام میپرسیدند چرا؟!
آرام در گوشی میگفت: دلتنگ فاطمه ام!💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
آرام در گوشی میگفت: دلتنگ فاطمه ام!💔
این روز ها بچه های یتیم می گویند کاش پدر نماز صبح را خواب می ماند 🖤
بچه ها شب های قدر رو از دست ندید، خدای مهربون خودش گفته بیاید طلب امرزش کنید من می بخشمم، بریدگریه کنید دعا کنید که ایشلا به راه راست هدایت بشید، شب های قدر سرنوشت ادم رقم می خوره هااا،  علاوه بر خودتون بیشتر در حق دیگران دعا کنید خدا اینجوری بیشتر دوست دارهه التماس دعای فرج و مخصوص برای ما:) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان‌اینو‌خوندم‌و‌خیلی‌به‌خودم‌اومدم! حاج‌آقا‌فاطمی‌نیا‌میگن‌حدیث‌داریم‌که‌اگر‌کسی، پشت‌سر‌برادر‌مومنش‌‌حرفی‌بزنه‌که‌احترامش‌‌پایین بیاد،از‌ولایت‌الله‌خارج‌می‌شه. خارج‌شدن‌از‌ولایت‌خدا‌شوخی‌نیست‌رفقا اونوقت‌ما‌راحت‌پشت‌سر‌همدیگه‌حرف‌می‌زنیم، تهمت‌می‌زنیم،‌عیب‌های‌هم‌رو‌فاش‌می‌کنیم، آبرو‌می‌بریم..
این ترجیحِ خواسته ها و امیالِ نفسانی است که رفته رفته از ما ابن ملجم می سازد. و چه ابن ملجم ها ،‌ در انتظارِ ولیِّ عصرند ! .
دل خوش به آنم که می‌آید منتقم سجاده‌ی خونین علی..
⚠️ به دڪتر گفتم: هـمه داروهامـو میخــورم اما‌ تاثــــــیر نداره گفت: سـر وقــت میخـــوری⁉️ تازه فهمیدم چرا تاثیر نداره..!
بھ‌عشق‌'سید‌؏ـلی‌'ڪاخ‌سفید‌ࢪا‌حسینیه‌مے‌ڪنیم🕶! ـ ـ ـ ـ ـ ـــ❀ـــ ـ ـ ـ ـ ـ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
‌‌‌‌‌ - دل‌شکستن ؛ یکی‌‌از‌موانع‌استجابتِ‌دعاست . . . ! ' ‌‌‌ 🌿!
حسن‌با‌غربتی‌جانکاه‌می‌خوانددعاتاصبح که‌شایدازخدایش‌پس‌بگیرد‌آفتابش‌را...💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
میروی با فرق خونین، پیش بازوی کبودی شهر بی زهرا که مولا قابل ماندن نبود..(: .
ماجرای تیغِ زهر آلوده را باور نکن! فاتحِ خیبر را یک میخِ کوچک کشته‌ است...💔 .