گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟ پـرسیدم:چـرا؟ گـفت:چـادرسـرتکـردی! لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟! تـوخجـالتنمیکـشی؟ اخـمکـرد:مـنچـرا؟! آرومدمگـوششگـفتم: خجـالتنمیکـشیکـہانـقد راحت اشـکامـامزمـانترو در مـیاری و چـوبحـراج بـہ قشنگـیات مـیزنی #أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿️
#تلنگر_...
سلام یه سوال
داشتم ممنون میشم پاسخ
بدید...؟
اگه یه فردی مُسن که سوادم نداره سوره توحید رو همیشه اینجوری👇🏻 بخونه آیا براش گناه نوشته میشه یانه ؟
ممنون میشم پاسخ بدید
بسم الله الرحمن الرحيم
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ (3) وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ،
دیدی چهجوری مجبورت کردم چند ثانیه لبتو ب کلام الله مزیین کنی😂
#پخش.کنید.ثواب.جاری.دارد
اقای اباعبدالله ۲۷روزتا محرم مانده و
۷۶روز تااربعین
وما از الان نگران اربعین هستیم❤️🩹
✨خدايا
دلـــــم تنگ است
هم جاهلـــــم هم غافـــــل
نہ در جبهۂ سخـــــت، مےجنگـــــم
نہ در جبهۂ نـــــرم!!!
كربلاے حسيـــــن(ع)
تماشاچے نمیخواهد
يا حقـــــے يا باطــــل
راستے من ڪجا هستـــــم؟؟
#شهیـد_عبـــــاس_دانشگـــــر🌸
۲۰خرداد ماه سالروز شهادت
نوشتهاند وقتِ مرگ وقتِ دیدنِ علیست
برایِ مرگ انتظارِ بیشمار میکشم...
#یکشنبههایعلوی 💙
مـدارِ چـرخـشِ مـا...؟
دورِ سـرِ شـاهِ نجف، جنابِ ابـوتـراب!🫀
#امام_علی
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۲۸
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که پخش شده بود روی تخت، نگاه کردو گفت:
–هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن.
آرام گفتم:
–سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم.
دوباره دستی به موهایم کشیدو گفت:
– مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟
سرم را پایین انداختم.
پرسید:
ــ چرا جواب سؤالم رو ندادی؟
ــ کدوم سؤال؟
ــ قضیه ی عکس.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
– ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون.
دستم را با محبت فشار دادو گفت:
— الان که مَحرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟
سرم را بالا آوردم و به یقه ی لباسش چشم دوختم.
ــ یکم بالاتر.
نگاهم را سُر دادم سمت لبهایش.
لبخند عمیقی زدو گفت:
– اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهش کردم و گفت:
–حالا اصل قضیه رو بگو.
دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم و گفت:
– ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که.
با خجالت گفتم:
– آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم.
ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟
می دانستم از روی عمد این حرف ها را می زند، نگاهم را روی صورتش چرخاندم وگفتم.
– نخیر، من و شما.
–بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم می خواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم.
اخم می کنی ترسناک میشی ها.
زمزمه وار گفتم:
ــشما که جای من نیستید، خب سختم بود.
گوشی را از جیبش درآوردو گفت:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن.
چند تا عکس اول را که انداخت گفت:
– باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه.
عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش رو متمایل کرد به طرف من،
من هم دلم می خواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمیتوانستم.
همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانهام و یک عکس تکی گرفت و گفت:
–می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم.
از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم:
–لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید.
گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زدو دستهایم رو گرفت و گفت:
– نگران نباش، من حواسم به همه ی این چیزها هست.
عکس خانم مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت.
لبخندی زدم.
–می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت:
– راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم.
ــ قراره امروز نذرتون رو بگید که چی بود.
ابروهایش را بالا داد و نچی کردو گفت: خرج داره.
یک لحظه احساس کردم یکی سوزن برداشته وتمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ای بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم:
– برم براتون میوه بیارم.
دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاندو گفت:
–الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره.
ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت:
–بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون.
" وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه درخواستهایی دارد."
با شنیدن صدای اذان که از گوشیام میآمد گفتم:
–نه، ممنون با گیره می بندمشون.
بعد از بستن موهایم، گفتم:
– می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
–این تخت توئه؟
ــ بله.
دراز کشید رویش و گفت:
– همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه.
وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم.
سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردباانگشتش دانههایش راجابه جا کردن. منم با انگشت هایم ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستم می گرداند. در آخر همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم:
–باید به دست همسری که تسبیحات میگه بوسه زد.
سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد.
وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالاو گفت:
– اینم بی زحمت بذار.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۲۹
ــ پیش خودتون باشه.تربت کربلاست...
لبخندی زد و تشکر کرد
موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ای که آرش به من داده بود را همانجا گذاشتهام.
نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم:
–میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار.
وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زدو گفت:
–فکر کردم انداختیش دور.
ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی انگار قسمت چیز دیگه ای بود.
جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم:
– اینجا هر روز می بینمش.
قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کردو گفت:
–اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله.
از اتاق بیرون رفتم وازاسراپرسیدم:
–چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارهارا انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو باخنده گفت:
– می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی.
چشمکی بهش زدم وگفتم:
–باید گربه رو دم حجله کشت.
میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت:
– حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه.
با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم:
– به من میگی سوء استفاده چی؟ خودت که آخر استثمار گری، خدا به داد شوهرت برسه.
خندیدو گفت:
–پس چی، آدم رو به کسی می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه.
مامان اسرا را صدا کردوگفت:
– اگه گذاشتی بره دنبال کارش.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند.
بادیدنم، اشاره ای به لاک های رنگارنگی که روی میز بودکردو گفت:
–مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟
ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟
ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم.
ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟
ــ آره دیگه.
ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم.
میخ رو گرفت و گفت:
– کجا نصبش کنم؟ تابلوی قدیمی روی دیوار رو برداشتم و گفتم:
–اینجا لطفا.
با تعجب گفت:
–چرا برداشتید؟
تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلهارا از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم:
– حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم.
نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت:
–پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلهارا همانجا آویزان کرد.
اسرا و مامان شام رو بر خلاف همیشه روی میز چیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت:
–تو برو پیش آرش بشین.
وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بودو بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه.
مامان سوپ و قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خوردو از دست پخت مامان تعریف می کرد.
وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت:
– فکر کنم آب یادتون رفته.
بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم:
– ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بذاریم سر سفره.
وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعدهم مضرات آب خوردن بین غذا را برایش توضیح داد.
بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم آمد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها و... همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند تأثیری نداشت.
آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد.
آرش چشمکی به من زد وآروم گفت:
–برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها.
از حرفش زدم زیر خنده و گفتم:
–بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید.
او هم خندیدو گفت:
–آهان، پس الان داره ملاحظه ام رو می کنه.
بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙