eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم. همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم و در چشم‌هایش نگاه کردم. چطور باید می‌گفتم که خیلی دوستش دارم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: – خیلی قبل از این که شما متوجه‌ی من شده باشید من شما رو دیده بودم و اون کششی که ازش حرف زدید در من به وجود آمد. سرم را پایین انداختم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم: –وقتی شما هم از علاقتون گفتید متوجه شدم که خدا داره امتحانم میکنه. شاید خدا مارو سر راه هم قرار داده تا ببینه بازم به قراری که باهاش گذاشتم پایبندم یا نه چون گاهی وقتی انسان به چیزهایی که توی ذهنش غیر قابل باوره میرسه، ممکنه از هیجانش، قول و قرارش یادش بره. آخه با توجه به حرفهایی که قبلا گفتید، غیر ممکن بود که شما هم به من علاقمند بشید. ذوق را در چشم هایش دیدم. مهربان پرسید: – کدوم قرار؟ گفتم: –اذان. وقتی قیافه‌ی متعجبش را دیدم، ادامه دادم: –یادتونه اون بازی کامپیوتری رو گفتم؟ –خب؟ –خدا اونقدر مانع سر راه آدمها قرار میده، تا نتونن به قرارشون برسن. مثل همون بازیهای هیجان انگیزو گاهی هم ترسناک. ولی آدم ها باید زرنگ باشن، اونی برنده است که پیچ و خم راهها رو بهتر بتونه پیدا کنه. این مهریه‌‌ای که گفتم، تنها راهی بود که به ذهنم رسید، برای رسیدن به قرارم با خدا. می‌خوام به خدا ثابت کنم که من فقط از روی شکم سیری و خوشی نیست که دستورش رو گوش میکنم. روزهایی توی زندگیم بوده که برام سخت بوده، یا مشکلاتی داشتم که سر قرار رسیدن برام واقعا مشکل بود. ولی خب همیشه یه راهی پیدا میشه، تا آدم به هدفش برسه. این رسیدن سر قرارم اصلا مانعی نیست برای دوست داشتن عزیزان. بلکه حتی یه پلکانه برای بیشتر علاقمند شدن. همانطور که کنارم قدم بر‌می‌داشت، نگاهم کرد. هنوز متعجب بود. دستهایش را در جیبش قرار داد و نفس عمیقی کشید. –یعنی به نظر تو زندگی یه بازیه؟ –میشه اینطور هم گفت، یه بازی گاهی، پیچیده. البته من اینطور تعبیرش می‌کنم. چون همیشه دنبال راه حل هستم. شاید بشه گفت یه معماست. فقط فرقی که هست، توی نتیجشه. شاید  بعضی بازیها نتیجه‌ای نداشته باشن، وفقط محض سرگرمی درست شده باشند ولی زندگی این‌طور نیست. یعنی نباید باشه. نباید از سر سرگرمی زندگی کرد. این دنیا با همه‌ی سختیهاش یه نتیجه‌ی عالی داره... صدای زنگ گوشی‌اش باعث شد سکوت کنم.از صحبتهایی که با فرد پشت خط کرد فهمیدم که با مادرش صحبت می‌کند. بعد از قطع تماس با خنده گفت: –نمی‌دونم چرا مامانم امشب نگرانم شده. خب ادامه ی حرفت رو بزن. با لبخند گفتم: –می‌خواهید ادامه‌ی بحث بمونه برای بعد. زودتر برید تامامانتون نگران نشه. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت: –اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه محل خلوتی دارید لبخند قشنگی زد و ادامه داد: خوش به حال مامانم با این عروس گلش... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شدو بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه. به سر تا پایم نگاهی کردو گفت: – بالاخره کار خودت رو کردی نه؟ به افق خیره شدم و لبخندزدم. بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم. در محوطه، سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب دادو پیشمان نماندو رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم: –حالش خوب نیست؟ سوگند شانه ای بالا انداخت و گفت: –اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه. ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟ سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت: — چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه. به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان آمدو سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم آمد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم. سوگند با لبخند به آرش سلام دادو تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت. آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم. با فشاردوباره ای که به دستم وارد کرد اخمی کردم. خنده ای کردو گفت: –درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم. ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم: –میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید. ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم. باتعجب گفت: –ماکه محرمیم. ــ درسته، ولی همه که نمی دونند. بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه. دستش را شل کرد و من‌هم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. لبخندی زد و به طرف کلاس راه افتادیم. نزدیک کلاس که شدیم گفت: –پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه. بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم.  چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کم‌کم بقیه ی بچه ها هم همراهی‌شان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهی‌شان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند. آرش کنار گوشم گفت: – کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟ همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم: – چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟ یعنی خبر اسوشیتد پرس باید بیاد از شما... دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتندو سربه سرم می گذاشتند. یکی از بچه ها که من اصلا صنمی با او نداشتم گفت: – رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جل الخالق. من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ای به خودش گرفت و گفت: –اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره. بچه‌ها همه باهم خندیدند. همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند. موقع برگشت آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که گفت: –موافقی بریم پارک؟ ــ باشه. نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانی‌اش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت: – اینجا که مجازه نه؟ تبسمی کردم و گفتم: –بله اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره تصمیم گیرنده شمایید آقا. نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت: – چی گفتی؟ من هم با استرس گفتم: –حرف بدی زدم؟ گفت:نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن. خندیدم و گفتم: –آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم. اخم شیرینی کرد و گفت: – اینقدرم شما، شما نکن. وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم. سرم را پایین انداختم. ــ فکر کنم کمی زمان ببره. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
⁵پارت تقدیم نگاهتون🌷
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درک حق , مشکل و مفصّل بود؛ تا خلاصه علی پدید آمد...
..‌👀✋🏻•• «یـٰاقاضۍ‌الحـٰاجات'🖤🗞'» ‹اۍ‌بَرآورَنـدِه‌حـٰاجات‌ھا..'🔗📓'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
مدرک ها بسیار قابل احترامه  ولی با مدرک پزشکی میخوای کشور اداره کنی؟
تاریخ مناظره‌ها مشخص شد! طبق جدول پخش تنظیم شده توسط صداوسیما، مناظره‌های انتخاباتی در تاریخ‌های زیر برگزار خواهد شد: دوشنبه ۲۸ خرداد پنج‌شنبه ۳۱ خرداد جمعه ۱ تیر دوشنبه ۴ تیر سه‌شنبه ۵ تیر طبق برنامه، ساعت مناظره‌ها از ۱۶:۰۰ تا ۲۱:۰۰ خواهد بود. ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
ابراهیم می گفت : @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
دعای فرج ب نیابت ازشهید ابراهیم هادی ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
امـام‌خـامنه‌ای: اگرنابسامانی‌ای‌وجـود‌دارد، اگر‌ناکارآمدی‌ای‌وجود‌دارد، ما‌بایـد‌آن‌را‌بـا‌انتخاب‌درست و‌انتخاب‌خوب‌جبران‌کنیم، نه‌ با عدم‌ انتخاب❗️🗳 ‌. @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊