#منٺظࢪانہ😢
ِیگوشہیِچِشمآنِشماعَرشِخُداوَند
اَزعَرشبیُفتم،وَلـياَزچِشمِشُمانَہ):
.
#ٺݪنگࢪانہ🙌🏻
فࢪقےنمےڪندشݪمچہ،حݪَب،مـوصِݪ،
قُدس؛یـٰاڪوچہپسڪوچہهاےشھࢪمـٰان...!
بسیجےسھمشدویدن،
-پـٰابہپـٰاےانقلـٰاباســـٺ!
.
بهچیزیوابستهِ باش؛
کهِبَراتبِمونه،
ارزشداشتهِباشهکهِ
"وابستهشبِشی"
نهایندُنیاکهِبههِیچیبَندنِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی:))♥️
.
#چادࢪانہ❤️
بࢪاےلبخندامامزماݧ،
بࢪاےࢪضایٺخدا،
بࢪاےشفاعٺحضࢪٺزهࢪا،
فقطبایدیڪچیزࢪوحفظڪࢪد!
اونمفقط حجابِ🌱
.
هدایت شده از ‹ بـابـاعـلــی¹¹⁰›
📌 طوفان مجازی #رای_من_جلیلی
🔹 موج اول چهارشنبه ۶ تیر ساعت ۲۱
🔹 موج دوم پنجشنبه ۷ تیرماه ساعت ۲۱
🔸 دریافت محتوای توییتری @Xjalili
🔸 دریافت محتوای اینستاگرامی @InstaJalili
🔹 #انتشار_حداکثری
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۴۵
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سرمه ای رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ای با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم بَرّاق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کِی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش گرم و مهربان بود..
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بود وصدایش از سالن میآمد که با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ای به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشدار همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش آمدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی ها راحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ای به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. لباسم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ای به من انداخت و نزدیکم شد.
گفت:
"اگر دل می بری جانا، روا باشد که دلداری
میان دلبران، الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و صورتم را با دستهایش قاب کرد..
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ای از زندگیام شبیه این لحظات نبوده است."
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙