▫️روز قیامت جوابگوی
خون شهیدان خواهید بود
🗳 شهید عباس جوشقانی:
« خوب دقت نمایید به چه کسی رأی میدهید که اگر خطا کنید روز قیامت جوابگوی خون شهیدان خواهید بود..»
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#نگاه_شهدا_به_انتخاب_ماست
▫️ نحوه تشخیص جبههی خودی از منظر شهید همت و بهترین راه را برای شما که مشخص میکند به چه کسی رأی دهید.
🔹 سلام و درود خدا بر .#شهید_همت. که میگفت:
«وقتی راه را گم کردید، ببینید دشمن کجا را
بیشتر می زند، همانجا جبهه خودی است.»
◇ دشمنان خارجی و منافقان داخلی بیشتر در انتخابات، کدام کاندید را تخریب میکنند و از
ماندن کدام میترسند...🤔⁉️
#شهدا_راه_نشانند
#شهید_همت
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۵۵
راحیل🧕🏻
بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت:
ــ نه، به کارت برس.
نگاه سؤالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بود و من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد.
ــ بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
بیداری؟
ــ با ضربه ای که به در زدی بیدار شدم.
ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
ــ چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم:
ــ خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت:
ــ چه حالی داریا.
بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت:
ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
ــ از دست من؟
ــ اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
ــ آخه چرا؟
ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق آمده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و آمده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
– من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتر است.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه.
خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ای توضیح بدهم که من در موردش بیتقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لَوَردِه کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه میآید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگهای ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
–مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد. پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم را برید و گفت:
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کرد و گفت:
– پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیاش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت:
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
–چقدر عجله داری...
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
– اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، می دونم چندتا هم میذاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:
– واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستأصل (درمانده) نگاهش کردم و گفتم:
– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میذاشتم آبروم بره...
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۵۶
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود..
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جزء جزء صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن و بهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه...توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خستهام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم. موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بذار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصلهاش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم تو هم به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میذاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نور کم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم آمدم.
–تو چرا رفتی اون پایین...
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست گفتم
ــ اینجا راحت ترم
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم...
بعد از چند دقیقه آرش برگشت و دراز کشید مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابهاس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙