🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
درضمن مسعود پزشکیان در سال ۹۰ طرح سئوال از محمود احمدی نژاد رئیس جمهور وقت را امضا کرده که چرا طرح ع
و برای کسانی که فکر میکنن با رای به اقای پزشکیان ، حجاب و... اونجوری میشه که اونا میخوان :
اولا هر رئیس جمهور محدود اختیارات داره که وضع قانون از عهده اون خارجه ( همونطور که میدونین سه قوه قضاییه و مجریه و مقننه و هر کدوم وظیفه ای دارن ) .خلاصه که وضع قانون جدید حجاب بر عهده اقای پزشکیان اگر رئیس جمهور شدن نیست .
دوما رئیس جمهور باید کسی باشه که بتونه امور کشور رو اداره کنه و هر چیزی که به صلاح کشور هست انتخاب کنه نه کسی که وابسته به کارشناس و غیره باشد .
ثالثا سوء استفاده از مردم نشان دهنده ضعف دولت خیالی اینده اوست . ( اقای پزشکیان میدونن که با تبلیغ بر رفع حجاب اجباری ، حمایت رسانه های غربی رو دارند و این رسانه ها مردم رو اغفال میکنند که به اون رای بدهند .) #رای_به_چه_قیمتی ؟
رابعا کسی رو انتخاب کنید که سواد سیاسی داشته باشه نه کسی که با استفاده نادرست از احساسات جوانان کشور رای بیاورد . اقای جلیلی توانایی اداره کشور رو دارند و میتونن ایران پیشرفته رو بنا کنند .
#نشر_حد_اکثری
🔴 رهبر انقلاب خطاب به کسانی که میخواهند کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری شوند فرمودند:
"مسائل اصلی کشور را بشناسید. بدانید که مشکل کشور کجاست و برای حل آن مسائل هم یک #برنامهای داشته باشید."
📌بخشی از برنامه های #دکتر_جلیلی عبارتند از:
1️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای کنترل بازار گوشت:
https://drjalily.com/posts/1373
2️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای کنترل بازار خودرو و پیشرفت صنعت خودرو:
https://drjalily.com/posts/1576/
3️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای کنترل بازار مرغ:
https://drjalily.com/posts/1359
4️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای کنترل بازار روغن و تولید روغن
https://drjalily.com/posts/1612/
5️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای کنترل بازار مسکن در کوتاه مدت:
https://drjalily.com/posts/1615
6️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای حل مشکلات جامعه کارگری:
https://drjalily.com/posts/1613
7️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای حل مشکلات حوزه مالیاتی:
https://drjalily.com/posts/1600
8️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای رفع مشکلات آموزش و پرورش و ارتقا آن:
https://drjalily.com/posts/1313
9️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای رفع مشکلات حوزه ورزش و ارتقا این حوزه:
https://drjalily.com/posts/1560
0️⃣1️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای رفع مشکلات حوزه اشتغال:
https://drjalily.com/posts/1543
1️⃣1️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای حل مشکلات حوزه سینما و ارتقا آن:
https://drjalily.com/posts/1500
2️⃣1️⃣ بررسی عملکرد شورای عالی انقلاب فرهنگی:
https://drjalily.com/posts/1247
3️⃣1️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای رفع مشکلات حوزه کشاورزی:
https://drjalily.com/posts/1612
4️⃣1️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای رفع مشکلات حوزه فضای مجازی:
https://drjalily.com/posts/1607
5️⃣1️⃣ برنامه دکتر جلیلی برای طراحی پرتال ارزی و حذف دلار از معاملات:
https://drjalily.com/posts/699
6️⃣1️⃣برنامه ایشون برای اصلاح نظام بانکی:
https://drjalily.com/posts/1227
7️⃣1️⃣ ارائه دو طرح عملیاتی جهت کمک به معیشت خانوار ایرانی:
https://drjalily.com/posts/1442
8️⃣1️⃣ برنامه ایشون برای رفع مشکلات حوزه گردشگری و ارائه راهکار:
https://drjalily.com/posts/1559
9️⃣1️⃣ رفع مشکلات بازار سرمایه و ارتقا این حوزه:
https://drjalily.com/posts/1541
0️⃣2️⃣ فساد در وزارت بهداشت:
https://drjalily.com/posts/1393
#انتخابات
میگفت:
همیشهعکسیهشهید
تواتاقتونداشتهباشید.
پرسیدم:چرا؟
گفت:
ایناچشماشونمعجزهمیکنه
هروقتخواستید
گناهکنیدفقطکافیه
نگاهتونبهشبخوره:))˼
+چیـکارمیکنی؟!
-صبـحتاشـبمیجنـگیم...
شـــبهاهمزخـمهایِهمرومیبنـدیم؛
-خداقـوتزخـمِ زبـونخـورا...
بچـههـایانقلـاب...!
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
یک روز داخل لشکر بودم که چشمم به محسن افتاد.
لباس پاسداری به تن داشت ودرجه هم زده بود اما این محسن باآن محسنی که من میشناختم خیلی فرق میکرد.
موهایش رایک ورزده بودوریش گذاشته بود. رفتم سلام کردم. همدیگر رابغل کردیم.
به اوگفتم:((خیلی عوض شدی!)) گفت:((آدم باید آدم باشه.))
وقتی میخاستیم ازهم جداشویم.، زدم روی شانه اش وگفتم:((زودتر این ستاره هارو زیادکن وسرهنگ شو.))
گفت:((این ستاره هابه درد نمیخوره،میاد ومی ره
آدم باید ستاره هاش روبرای خدازیاد کنه.))
#تلنگر
#شهیدمحسن_حججی
- کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را میدهیم بدانیم،
از گذرگاه خون کدام شهید است که با "آرامش"به خانه میرسیم...:)))🕊
#شهیدانه
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کمی از زندگی نامه و شرح حال اجتماعی #سعید_جلیلی بدانید
#انتخابات
#پیشنهاد_دیدن
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
#استاد_پناهیان میگفت ..
_ چراخودترورهانمیکنی ؟
_ دادبزنیازامامحسینبخـوای ؟
_ برودرِخونهاباعبداللّٰه
_ منتشروبکش،دورشبگرد !
_ مناجاتکنباامامحسین:)
_ بگوامامحسینممنباتوآغازکردم ..
_ ولمنکنی !
_ دیگهنمیکشمادامهبدم
_ متوقفشدم ..
_ امامحسینبازمدستترومیگیره
_ فقـطبخـواهازش :)!
#امام_حسین
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۶۱
اصلا از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد آمدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود.
روی تخت نشستم و گفتم:
– میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاو گفت:
ــ چی؟
ــ اینجا بمونید تا منم به بهانهی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟
خندیدم.
–باهاش رودر واسی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت:
ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه.
ــ انشاالله.
ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم را پایین انداختم.
ــ مراسم نمی گیریم، محضریه.
با تعجب گفت:
ــ عه چرا؟
ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی.
ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم.
با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟
ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن منم فایده ای نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگترها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
–البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد.
اخمی کردو گفت:
–اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟
رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم:
–ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره.
ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت:
– پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا.
از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل میخواست. برای همین گفتم:
ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت.
اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام.
با تعجب گفت:
– ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه.
راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی.
لبخندی زدم.
– من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم.
البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش.
نگاه مرموزی حوالهام کرد و روسری اش را در آوردو گفت:
–آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا.
حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟
کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم.
–داستان داره.
موهایش را برس کشیدو گفت:
– موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم.
–کوتاهشم قشنگه.
آرش از پشت در صدایم کرد.
– برم ببینم چی میگه.
فاطمه فوری چادر رنگیاش را از چمدان در آوردو گفت:
–صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن.
در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخودآگاه لبهایم به لبخند کش آمد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند.
او هم از لبخند من لبخندزدوگفت:
–من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
–تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟
ــ هر جور راحتی، پس فعلا.
بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم.
عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد.
ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم.
مادر شوهرم اشاره ای به یخچال کردو گفت:
– وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم.
در حال شستن کاهو بودم که فاطمه آمد و پرسید:
ــ مژگان کجاست؟
مامان گفت:
–صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود.
عمه صورتش را جمع کردو گفت:
– تخم دوزرده کرده؟
فاطمه پقی زد زیر خنده
عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید:
–حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟
مادر قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده.
تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره.
عمه یکی از ابروهایش را بالا بردو گفت:
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۶۲
–اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره.
–آخه اصلا به خودش نمیرسه.
عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت: از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت.
بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد.
– من عاشق سالادم.
– می دونستی سالاد الان برات سمه؟
با تعجب گفت:
– چرا؟ سبزیجات که خوبه.
ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم:
–بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هند رو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده.
حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده.
دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد.
– یعنی با فلفل خوردن خوب میشم.
ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود.
ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟
ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه.
امیدوارانه نگاهم کرد.
ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه از شر این قرصهای گرون راحت میشم؟
ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم.
ــ مگه مامانت دکتره؟
خندیدم و گفتم:
ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه.
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت:
–آماده شو بریم.
سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم.
فاطمه با ناراحتی گفت:
–کاش بیشتر می موندی.
آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت:
–فردا دوباره میارمش فاطمه خانم.
فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد.
–بیایی ها.
چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
– انشاالله.
ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ای که به ابروهایش انداخته بودپرسید:
ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟
ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟
ــ چیز دیگه ای نگفت؟
ــ نه، چیزی شده؟
ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته.
وحشت زده نگاهش کردم.
ــ وای! یعنی راست میگه؟
ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه.
خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی،
کمکمون کن.
همین که رسیدیم آرش پرسید:
– منم بیام بالا؟
ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره.
با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد.
–من رو بی خبر نذار، منتظرما.
دستش را گرفتم.
ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیفته.
با تردید گفت:
– اگه خدا بخواد چی؟
–تسلیم شو و بپذیر.
آرش🙍🏻♂
ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگیام شده بود.
سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، میرود وهمه چیز را کف دست مادر زنم میگذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود.
مدام گوشیام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود.
رسیدم جلوی شرکت.
گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد.
وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم.
دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت:
ــ سلام آرش خان.
با اخم با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید:
– با قند میخورید یا شکلات؟
اخمم را غلیظ تر کردم.
– خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما...
حرفم را برید.
–چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه.
دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصیام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی میکند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم.
فکری کردم و گفتم:
ــ من دیگه چایی نمی خورم.
با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت:
ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟
ــ نه، چون همسرم گفته چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره.
یکه ای خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید:
ــ مگه شما زن دارید؟
نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد.لبخند رضایتی روی لبهایم نشست.
ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره.
کلا وا رفت و نشست پشت میزش.
ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشیام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۶۳
–خانم صفری، شماهم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جان گرفت.
ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
–حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
– خیلی فرق داره.
گُنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون آمدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد.
به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شمارهی پیمانکارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند.
قراردادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
– هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو...
حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
– شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
–عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیاش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احضارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم.
–دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت:
–مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگه هارا گرفتم.
–بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس.
خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده. غرید.
– بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم:
– تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درآمد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت:
ــ چی شده؟
ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردید بلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد.
من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
–کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
–به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم را بلند کنم گفتم:
– اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم.
ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
–واقعا که... بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکند.
با یادآوریاش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
ــ الو...راحیل جان...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
نگاهی به دیدگاههای اقتصادی جلیلی برای ورود به دور دوم انتخابات ریاستجمهوری
سعید جلیلی:
🔹رشد اقتصادی بالای ۸ درصد دست یافتنی است.
🔹تورم قطعا حل شدنی است.
🔹افزایش و ساخت پالایشگاه یکی از مهمترین راه حلهای خودکفایی بنزین است.
🔹معیشت و زندگی روزمره مردم در اولویت است.
🔹مقابله با تبعیض در پرداخت تسهیلات از مهمترین برنامه های من است.
🔹حاکمیت ریال، شرط اساسی حفظ ارزش پول ملی است.
🔹مردم در کنار مسکن، شغل و ترقی و پیشرفت داشته باشند.
🔹با فقر و بیکاری مبارزه میکنیم.
🔹کشور ما میتواند در برخی کالاها هاب منطقه شود.
🔹سهم ما در بازار پتروشیمی منطقه کم است و باید افزایش پیدا کند.
🔹در فضای مجازی مصرف کننده نباشیم./ایسنا
✅ سخنرانی های استاد رائفی پور
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
#رای_ما_جلیلی💚🇮🇷
جلیلی یه جزوه پونصد صحفه ای آورده میگه در ۴۸ ساعته گذشته این همه منو تخریب کردید و دروغ گفتید