eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
از کربلا که برگشت، ازش پرسیدم:از امام حسین"؏" چی خواستی؟ گفت:یه نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل"؏" کردم، یه نگاه به گنبد سیدالشهدا"؏" و گفتم آدمم کنید💔🌿!'
‌شرطِ ورود در جمعِ شهدا اخلاص است! و اگر این شرط را داری چه تفاوتی می‌کند نامت چیست و شغلت؟!🍃
⎚| ‹ 💥🕒 › دنیا ارزش دلبستن نداره بنده‌ی خدا ! کاری نکن که آخرت ِخودتو بقیه به خاطر دنیای فانی به خطر بیوفته ؛ تهش هممون میریم، پس الانی که هنوز وقت داریم حواسمون باشه . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقطه ی سیاه توی کارنامه ی آقای جلیلی؟🤔 برنامه های آقای پزشکیان؟🤔
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 ــ جانم داداش. نعره ای زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم. ــ این‌جوری امانت داری می کنی؟ ــ چی شده؟ ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟ با دهان باز به مادر نگاه کردم. ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونه‌اس. بعدشم گفت خودت بهش اجازه دادی. "من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا این.قدر غیرتی شده." دوباره با فریاد گفت: –اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سِرو می کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو. "عجب زن داداش خالی بندی دارم" نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم: –اگه راضی نیستیدالان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونی ساده و ... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: – فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست...زنونه چیه...اونجا پارتیه و چند تا از دوست‌های منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه. دلم نمی خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش... بدون این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. بلند شدم. –به من استراحت نیومده. مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود. روی تخت نشست. –فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره. –ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانه‌ای به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هم گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره. مادر آهی کشید و گفت: –این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته ها، همه میخوان کوفتش کنند. با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم: –این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده. ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونیهای مختلط نذاشتین. ــ چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیارید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردید که اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده. با عجله از خانه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان ردوبدل شده بود را برایش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت. با عصبانیت سوار ماشین شدوگفت: –زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل می ذاشتید شامم رو کوفت کنم. باغضب نگاهش می کردم. دستش را دراز کردو کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت: –چیه؟ فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشم های گردشده گفت: – چیکار می کنی؟ چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. بازکردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است.  بهت زده نخ‌های سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم. کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم: –اینا چیه؟ رنگش پریده بودو او هم به دستم زل زده بود. سؤالم را با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد. گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتارهایش و کارهایش بچه‌گانه بود. نمی دانم از اول اینطور بودومن متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. بالاخره سکوت را شکست و گفت: – عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟ ــ نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونی کارهای توئه نگران نباش. سعی کردم آرام باشم، تا حرف بزند. ــ از کِی می کشی؟ دوباره سکوت کرد. دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام بشم ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم. ــ مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه می دونی چی میشه؟ بغض کرد و گفت: –هر چی می کشم از دست اونه...کمی مکث کرد و ادامه داد: –دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم می کشم. ــ تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟ چرا باید عصبی بشی؟ ساکت شد و دیگر حرفی نزد. نزدیک خانه که رسیدیم پرسید: – قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟ ــ اگه قول بدی دیگه نکشی، آره. ــ قول میدم. ــ قسم بخور. ــ به چی قسم بخورم؟ ــ به هر چی که اعتقاد داری، چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه. ــ به جون تو دیگه نمی کشم. متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زد و به روبرو خیره شد... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 از ماشین که پیاده شدیم گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن. ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو بالا... ــ تو نمیای؟ ــ نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت: – الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: –تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدهم. ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم. ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟ ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوک نگاهش کردم و گفتم: ــ اونوقت دلیلش؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی. ــ خب، بگو بدونم. ــ قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شایدسعی کنم. لبخندی زد و گفت: – بریم دیگه. ــ کجا؟ ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: –نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم: –خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: –کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی. باچشم های گرد شده گفتم: ــ از کجا فهمیدی؟ ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم را گاز گرفتم و گفتم: ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم. – گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی برایش ریختم. – معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟ ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. ــ پس کجا بودی؟ اخمی کرد و گفت: –طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم. –متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. –دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: –میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... ــ اصلا شاید اشتباه می کنی. ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟ ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم. شانه ای بالا انداخت و گفت: – حالا هرچی. ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیه تو نیست؟ –دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ای جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم. از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند. ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش را ستون چانه اش کرد. –بگو. همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانه‌ی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: –باور کردنش برام سخته. ــ می تونی فردا که خودش آمد ازش بپرسی. غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بدجور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید: –واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاقشان رفتند که بخوابند. مادر جای من را در سالن انداخت. از این که در اتاقم نبودم حس آواره‌ها را داشتم. بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم. گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم: ــ راحیل. بلافاصله جواب داد: ــ جانم. پس او هم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود. ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم. ــ چه تفاهمی! ــ کاش الان کنارم بودی... با شعری که برایم فرستاد دیوانه‌ام کرد: ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود. ــ راحیل داری دیوونم می کنی... برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم: ــ اونجا همه خوابن؟ ــ آره. ــ راحیل آروم نمیشم. می خوام یه دیوونه بازی دربیارم. ــ چی؟ ــ نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمند. صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و فوری لباسهایم را پوشیدم و سوویچم را برداشتم و بیرون زدم. در طول مسیر مدام صدای پیامهای گوشی‌ام می‌آمد. خیابانها خلوت بود و حسابی ویراژ می دادم. نیم ساعت هم نشد که جلوی در خانه‌شان رسیدم. پیام دادم که در را بزند. و بیاید جلوی در آپارتمان. داخل آسانسور که شدم پیامهایش را خواندم که چند بار نوشته بود: –نیا آرش. فردا همدیگه رو می بینیم. سعی کن بخوابی. جلوی در آپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آرام در را باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل بروم. من هم آرام سلامش را جواب دادم و گفتم: –نمیام تو، فقط آمدم ببینمت و برم. دستم را گرفت و کشید داخل و گفت: – حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته. داخل رفتم . آرام در را بست. همه‌‌ی چراغها خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که در سالن بود، فضا را روشن و رویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگاهم می کرد. چشم هایش در این نور کم، می درخشید.صورتش را با دستهایم قاب کردم و گفتم: –راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبرمیشه. من دور از تو دیگه نمی تونم. او هم صورتم را با دستهایش قاب کردونگاهم کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم را به تپش انداخت. لب زد: –منم. اولین بار بود غیر مستقیم از علاقه اش می گفت. از خوشحالی برای چند دقیقه به همان حال باقی ماندیم. نمی توانستم دل بکنم. راحیل  گفت: – مامانم خوابش سبکه، اگه ما رو این‌جوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم. گفتم: ــ باشه، قربونت برم. در را آرام باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش را گرفتم و گفتم: ــ خداحافظ –به امید دیدار... صبح، بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم. راحیل خانه‌ی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظه‌ها التماس می‌کردم برای گذشتنشان. بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خانه‌ی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم: ــ راحیلم، من دم درم. ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟ ــ شما بگو تمام عمر صبر کن. خنده ای کردو گفت: –زود میام. فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند. از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ای که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد. درماشین را برایش باز کردم. تشکر کردو نشست. نشستم پشت فرمان و گفتم: –خب کجا بریم؟ ــ خونه دیگه. ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم. لبخندی زد و گفت: ــ حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانه‌ای درآورد و گفت: ــ قشنگه؟ خودم دوختم. ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟ ــ نه ، واسه مامان شاکی گفتم: ــ پس من چی؟ خندید و گفت: –هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود. نمی دانم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد ونه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم. بود و نبودشان زیاد برایم مهم نبود. زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شده ام، می فهمم وقتی می‌گفتند اولین قدم عشق برداشتن غروره، یعنی چی.. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
دعای فرج به نیابت از شهید ابراهیم هادی ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
کرمانی ها
چرا به پزشکیان رای میدهن: چون فکر میکنم این هایی که در ستادش رفت و آمد میکنند مثل آخوندی و ظریف و نوبخت و جهانگیری را به کار نمیگیرد و آدم از فضا می آورد برای دولتش... چون یادم نیست در دولت یازدهم و دوازدهم 5000 واحد تولیدی تعطیل شد.. یادم نیست بیکاری به اوج خود رسید.. یادم نیست برق قطع میشد برق واحدهای تولیدی را قطع کردند که جبران شود و محصولات آنها از جمله سیمان چند برابر شد.. یادم نیست چیزهایی که فکرش را هم نمی کردی از جمله پیاز و سیب زمینی و شکر و روغن هم نایاب میشد.. یادم رفته صبح جمعه میفهمیدند بنزین گران شده! یادم رفته پتروپالایشگاه ها تعطیل شدند و رکورد واردات بنزین را زدیم.. یادم رفته بدترین توهین ها و بیشترین شکایت ها به منتقدان میشد.. یادم رفته که شعار رفع حصر میدادند و در شورای امنیت رای به حصر میدادند.. یادم رفته که برای برجامشان سکه ها گرفتند و بعداً که مفتضح شد گفتند تصمیم رهبری بود! یادم رفته مردم در کرونا تلف میشدند و میگفتند به خاطر FATF به ما واکسن نمیدهند.. یادم رفته که می گفتند جوانان ما آبگوشت بزباش هم بلد نیستند درست کنند! یادم رفته برادر رئیس جمهور و برادر معاون اولش دزد بود.. یادم رفته که تشک لایکو رئیس جمهور را با پرواز اختصاصی میفرستاند.. یادم رفته که مملکت را دودستی تقدیم سوداگران ارز و سکه کردند تا مردم را بدبخت کنند.. یادم رفته چطور در بورس ملت را فریب دادند و جیبشان را زدند.. یادم رفته که گفتند مردم تلاش کنند تا ما به اهدافمان برسیم.. یادم رفته که دختر و پسرشان را لیستی وارد مجلس کردند.. یادم رفته رکورد رشد اقتصادی منفی را زدند.. یادم رفته پروژه ها را با 20 درصد پیشرفت چند بار افتتاح کردند.. یادم رفته که شب پرداخت 45 هزار و پونصد تومن یارانه، برایشان مصیبت عظما بود.. یادم رفته افتخار می‌کردند یک واحد مسکن برای مردم نساختند و خانه دار شدن را به رؤیا تبدیل کردند... یادم رفته که با کفش گلی پا در چادر زلزله زده گذاشتند... یادم رفته که به جای استفاده از این همه ظرفیت جوان، گفتند مشکل ما این دهه شصتی ها هستند... یادم رفته که بهترین توافق تاریخشان به یک امضای کِری بند بود و بایک تغییر رئیس جمهور و یک آزمایش موشکی رفت روی هوا.. یادم رفته که زبان دنیا را بلد بودند ولی نتوانستند یک کلمه suspension را ترجمه کنند و به مردم گفتند تحریم ها لغو میشود. بماند که همان تعلیق هم نشد... یادم رفته که 800 تحریم را به 1500 تحریم رساندند.. یادم رفته که اصلا اراده ای برای خدمت به مردم نداشتند و فقط قدرت و ثروت برایشان مهم بود.. یادم رفته به بهانه خصوصی سازی چه کردند با بزرگترین کارخانه جات تولیدی یادم رفته به جای قرارداد با واحدها تولیدی التماس شرکت های خارجی را کردند و آخر هم هیچ‌.. یادم رفته که با کلی سرو صدا و التماس هواپیمای ریجکتی ایرباس را آوردند که بوی نویی می داد!! یادم نیست بدهکار ترین دولت تاریخ را رقم زدند.. یادم نیست 700 میلیون دلار تراز حساب دولت منفی شد.. یادم رفته یادم نیست حافظه ی تاریخی ام پاک شده... 🔻❗یادم رفته ولی خودم هم صبح جمعه میفهمم چه کردم با خودم و کشورم...
تولدتون تو اسمونا مبارکــــ🙂❤️ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
تولدت مبارک داداش آرمان🫀 ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه❤️‍🔥 +با صدای خوده شهید ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ فقط در یک حالت جبهه انقلاب در انتخابات شکست خواهد خورد! استوری | استاد شجاعی
شهید سیدمحمّد حسینی بهشتی: در نظام اسلام، حکومتی که آهنگ تشنگی قدرت، جاه و جلال کبریا و عظمت داشته باشد، حکومت اسلامی نیست؛ این حکومت طبیعتش، ماهیتش بقایش، همه چیزش خودبه‌خود ضد اسلام است ..
شهید محسن بهارلو: اسلام و ایران به متخصصانِ متعهد و عالمانِ اهل عمل نیاز دارد؛ نه به زنبوران بی عسل و درختان بی ثمر .. 🕊
❤️حاج قاسم شد حاجی؛ چون تو سختی ها توی ماند ما هم بخاطر حاجی، تو سختی ها توی میدون می مونیم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌مردم هوشیار باشید❌ 😱پزشکیان در یک کارحرفه ای با دستش پرچم جمهوری اسلامی ایران را انداخت اینها اتفاقی نیست این پرچم مزین است به نام الله و مزین شده است به ۲۲ شعار الله اکبر این پرچم بر روی تک تک جسم شهدای ما قرار گرفته وکفن شهدا شده است این پرچم در برابر هیچ کس خم نمیشود باید به دست امام عصر برسد ایشان در یک کار آگاهانه با هدفی خاص پرچم مقدس جمهوری اسلامی را به زمین می‌اندازد و تلاش نمیکند که آنرا دوباره بیافشاند ملت شریف ایران خانواده معظم شهدا و ایثارگران خودتان قضاوت کنید 👈اگر این کار غیر اتفاقی باشد باید خم شود و پرچم را به حالت اول برگرداند!!! ‌‌➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظات اذان داریم نزدیک میشیم مومن یا علی بگو و پاشو نمازتو بخون گاهی وقتا که نمازمون دیر میشه به خاطر غیبت‌هایی که می‌کنیم راجع به هم پس مواظب زبانمون باشیم التماس دعا دارم از همتون بندرم خیلی دعا بکنید محتاج دعاهای شما هستم التماس دعا🥺❤️‍🩹