eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
آقای امام رضا "ع" یه برات کربلا :)❤️
- قَريبٌ‌مِن‌القلبِ                                                                      بہ‌قلبم‌نزدیڪی‌حتی‌ اگر‌من‌ایران‌باشم‌وتوعراق. .🖤.
خاک قدمِ رقیه باشی عشق است . زیر علمِ رقیه باشی عشق است . با مهدی صاحب الزمان از ره لطف یک شب حرم رقیه باشی عشق است .
برخورد‌ امام حسین با حر ....🥲💔
169_60817841454522.mp3
3.41M
من دست شستم از همه دنیا از استکان چاییِ تو نه🖤 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
188_60819848293713.mp3
3.48M
پسندیده یکی با کاسه ی آب بشه سقای نوکرهای بی تاب پسندیده یکی که مبتلاشه پای دیگ اجاق روضه باشه زائر حسینِ هر کی چشمش توی روضه تر شه من زار اباعبدالله زار الله فی عرشه @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
213_60819849520531.mp3
12.4M
میگن روضه دلمردگیه میگن گریه افسردگیه نمیدونن خبر ندارن حسین آغاز زندگیه❤️‍🩹 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
172_60819851959649.mp3
5.57M
من اگه مردم نکنه نیای...😭💔 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
Mehdi Rasoli - Ey Shahid Teshne Lab (128).mp3
7.28M
زیر سقف آسمون برات گریه میکنیم حسین هم نوا با کهکشون برات گریه میکنیم حسین @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
enc_1628951423959661999547.mp3
3M
عمو منو ببخش اگه فریادم مردونه تر نمیشه @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
enc_16900415299068504334686.mp3
17.62M
از خیمه دویدم تا مقتل رسیدم😭🖤 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ شماره تلفن حرم امام حسین علیه‌السلام 📞 شماره تلفن 1640 مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین(ع) وصله، هر درد دلی دارید به آقا بگید. (بدون پیش شماره است) 💎فقط با تلفن ثابت تماس بگیرید 💎
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد. من باز کردم. ــ خب واسه ایمنی خودمون. نگاهم کرد. ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد. خندیدم. – چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدی‌اش را دیدم خنده‌ام جمع شد و ادامه دادم: ــ قانونه، مگه دل‌بخواهیه. ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟ ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه... با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت: –حجابم همینه... جرأت این که پا روی قانون خدا بذارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه. –عه، این چه حرفیه راحیل... با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد. فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و در خانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم: ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم. دکمه‌ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو گفت: –منم منظورم تو نبودی آقا. وارد آسانسور شدیم. گفتم. ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. بعد برای تغییر جَو گفتم: –ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟ ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود گفتم: –راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، لطفا یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو. حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیره‌ی روسری‌اش گیر کرد و روسری‌اش باز شد. تکه‌ای از موهایش بیرون آمد. قبل از این که روسری‌اش را درست کند، دسته‌ی موهایش را گرفتم و بوییدم. –راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟ روسری‌اش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسری‌اش نشانم دادو گفت: –به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده. همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم: –پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟ –آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه. همان‌طور که موهایش را نگاه می‌کردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 راحیل🧕🏻 نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کرد وگفت: ‌‌– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت. –چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید. چشمکی زد و گفت: –کلی حرف باهات دارم. –صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعد میام پیشت. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند. سینه ام را صاف کردم و گفتم: –مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدند و مادر آرش گفت: –مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان. رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم. آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت: –مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش. برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم: –زشته آرش، من خودم دلم می خواد. مادرش فقط لبخند زد. آرش آرام کنار گوشم گفت: –کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم. همان‌طور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم: –چرا امروز همه با من حرف دارن؟ –بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟ خنده ای کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم: –حالا... تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادن به سالن رفت. آرش هم سوء استفاده کرد و فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت: –میگی یا نه ؟ –آرش زشته... –پس زودتر بگو. –باشه، یه کم برو اون‌ورتر. دستهایش را  عقب کشید و به چشمهایم زل زد. –این‌جوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی. سرم را پایین انداختم و آرش گفت: –میگی یا... – هیچی بابا، فاطمه کارم داره. شیر آب باز بود و خیارها را می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم تا آمد طرفم خیز بردارد مادرش آمد و  گوشی را به طرف آرش گرفت.. –مژگان باهات کار داره. آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت. شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت: –پس چرا نمیای؟ – سالاد درست کنم میام. –بده دوتایی درست کنیم. با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیار شد. –چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا. لبخندش پر رنگتر شد. –آشتی کردیم. – با نامزدت؟ اوهوم، البته دیگه محرم نیستیم. قرار شد تا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم. بوسیدمش و گفتم: – چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی. ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش آمد و گفت: – راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ای که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده و گفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست. –کدوم مغازه؟ –مگه فرقی می کنه؟ احساس کردم از جواب دادن طفره میرود. –میخوای منم باهات بیام؟ –نه؛نه، زود بر می گردم. «این چرا مشکوک شده.» توی فکر بودم که فاطمه گفت: –اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت. لبخندی زدم و گفتم: –چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سر وته قضیه رو سریع هم میاره. خندیدو گفت: –چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت  و ادامه داد: – وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم. –به من؟ –آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت. کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم. فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد. به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش برای نماز کمی از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری که در مترو بود افتادم. « این کی آمد، کی خوابید؟» خنده ام گرفته بود. چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. فوری گفت: –به چی می خندی؟ دوباره خندیدم. –خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟ _حالا.. – آرش همون عطری که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم. اخمی کرد و گفت: –نیازی نیست... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 –زشته  اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر... –اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه. مشکوک نگاهش کردم. با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم. شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمی‌خواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفته‌اند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟ نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه. اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد می‌شود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم. ولی اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه‌ نیستم. صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید. –راحیلم. نگاهش کردم. دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود. سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم. دوباره نگاهم کرد. این‌بار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد. «آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.» انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند گفتم: –هر چی آقامون بگه... فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی  بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت: –ممنونم راحیل... همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همه‌ی فکرهایی که در موردش کردم. چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش. باز به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم می‌ریخت.  قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام می‌کوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر آمد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش آمد که برای ناهار صدایمان میزد... نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت: –راحیل. نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم. شاکی پرسید: – زبون نداری عزیزم؟ با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم: –جانم. روبرویم ایستاد و گفت: –نگام کن. آن لحظه سخت بود نگاهش کنم صورتش را نزدیک کردوگفت: –بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد. –من... من...می پرستمت راحیل... بعد آرام از در بیرون رفت. نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت: –چرا نمیای پس؟ بلند شدم و گفتم: –آمدم. مشکوک نگاهم کرد و پرسید: –آرش خان چرا نموند؟ با تعجب پرسیدم: :–رفت؟ –آره، گفت زودتر باید برم سرکار... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
دانلود-رمان-عبور-از-سیم-خاردار-نفس-لیلا-فتحی-پور.pdf
12.42M
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن نویسنده: لیلا فتحی پور
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن نویسنده: لیلا فتحی پور
همونجور که گفتیم این رمان دیگه ت کانال پارت گذاری نمیشه پی دی اف کاملش رو گذاشتیم ادامش رو از پی دی اف بخونید👀
«معرفی‌ِشهید » نام پدر:صفدر متولد:۱۳۶۸/۱۲/۲۴ شهید معروف به:_ زادگاه:باغلمک خوزستان تحصیلات:دانشجوی رشته‌ی کامپیوتر شغل:فرماندهی پایگاه بسیج دانشگاه وضعیت تاهل:_ فرزند:_ مزار شهید:شهرستان باغلمک نحوه شهادت:ضربه ب ناحیه‌ی پهلو محل شهادت:خوزستان تاریخ شهادت:۱۳۹۰/۱۲/۱۸
بِسـمِ‌اللّٰهِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحیـم❤️‍🩹✨! .
آقای امام حسین(ع) یه حرفی رو میخوایم بهتون بگیم ، اجازه هست؟!
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
آقای امام حسین(ع) یه حرفی رو میخوایم بهتون بگیم ، اجازه هست؟!
آقاجان... وقتی همه شهید شدن و دیگه کسی نمونده بود که شما رو یاری کنه ، شما گفتین:     "هل من ناصر ینصرنی" آیا کسی هست که مرا یاری کند!💔 ولی کسی جلو نیومد تا جونشو براتون فدا کنه و از ناموس و خونواده تون دفاع کنه... دیگه کسی نمونده بود که به دعوتت لبیک بگه🥲:))
سالها بعد از شهید شدن شما ، یک نفر 1191 ساله که هرروز این جمله رو خطاب به شیعیانش میگه... ولی مـــــا... همین ماهایی که تو رو خیلی دوست داریم به دعوتش لبیک نگفتیم... یا اگه گفتیم ، زدیم زیرش و تنهاش گذاشتیم:))
آقاجان میخواستیم بگیم.. شکی در اینکه ما گناه کردیم و پسرت مهدی صاحب الزمان رو تنها گذاشتیم نیست... ولی مگه شما حر رو قبول نکردین؟! مگه وقتی حر برگشت و سرش پایین بود ، شما بهش نگفتین سرتو بگیر بالا...؟ مگه همه بدیاشو نادیده نگرفتین؟ مگه با همه ی بدی هایی که قبل از توبه کرده بود ، تو آغوش شما شهید نشد؟!😭
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
آقاجان میخواستیم بگیم.. شکی در اینکه ما گناه کردیم و پسرت مهدی صاحب الزمان رو تنها گذاشتیم نیست...
. . . . . حالا فکر کنید ماهم حر هستیم.. میشه ببخشی مون؟!😭 میشه خودت امضای سربازی مارو بزنی؟!💔 ماهم میخوایم مثل حر ، حسین زمان مون رو یاری کنیم.. فقط تو گناه نکردن اراده نداریم😔 آقا میشه خودت اراده شو بهمون بدی😭 ما که داریم خیلی واضح میگیم حســــیـــن جــــان بــبـــخــشــیــد کــه پسرت رو تنها گذاشتیم💔😭 میشه شما هم در جواب ما خیلی واضح بگین "بخشیدم...  به خیمه ی سبز صاحب الزمان(عج) خوش اومدین"🙂! +اگه تو مارو نبخشی.. اگه تو مارو راه ندی ، پس کی راهمون بده:))💔