eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدیو رو که دیدی واسشون فاتحه بفرست🏴
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم غرورم به شدت خدشه دار شده بود، تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و...!!! دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس می‌پوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه! همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاقِ لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه... از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!! به خودم می گفتم اونم یه مَرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿من جذاب ترم یا... بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟ سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم! دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید... رنگ صورتش عوض شده بود حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است... حالتش بدجور جدی شد! الانم وقت نمازه... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش مغزم هنگ کرده بود از کار افتاده بود! قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید! با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟... سرش رو آورد بالا... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه... 🌿ادامه دارد...
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
ظلم هیچوقت پایدار نیست اسرائیلیان، بدانید که همیشه پابرجاست...
انتظاریعنۍ...🚶🏾‍♂ یعنۍاینکه‌‌ببینۍ👀 در‌جایگاهۍکه‌هستۍ باتوانایۍهایۍکه‌‌دارۍ چه‌کارۍازدستت‌برمیادتابراۍامام‌‌زمان‌‌انجام‌بدۍ، این‌رو‌براۍهمیشه‌به‌خاطر‌بسپار؛ انتظارتوقف‌نیست‌... حرکتۍروبہ‌جلوست🤍
•.♥️🌿.• چشم‌من خیره بہ عکس حرمت بندشده با چہ حالے بنویسم ك دلم تنگ‌شده..:))